نعیمه ترکمننیا|شهرآرانیوز؛ مهدی کفاش متولد ۳ مرداد ۱۳۵۷ در گرگان است. او اصالتی مشهدی دارد و اکنون ساکن تهران است. از آثار وی میتوان به «قرار مهنا» و «وقت معلوم» اشاره کرد که هر دو توسط انتشارات شهرستان ادب در سالهای ۱۳۹۶ و ۱۳۹۸ منتشر شدهاند و رمان «وقت معلوم» توانست نامزد دهمین جایزه جلال شود. اثر اخیر مهدی کفاش «یکی بود سه تا نبود» نام دارد که نشر افراز سال ۱۳۹۹ آن را چاپ کرده است. امروز مصاحبهای درباره رمان «یکی بود سه تا نبود» با نویسنده اثر داشتهایم.
اول از عنوان کتاب شروع کنیم! چرا «یکی بود سه تا نبود»؟ من رمان را مطالعه کردم و سه روایت مختلف درباره یکی که نبود خواندم؛ روایت منصور دامغانی، مینو و شاهد. دلیل انتخاب این نام و عنوان برای کتابتان چه بود؟
کتاب چهار شخصیت اصلی دارد و دقیقا همان یکی که نیست و روایت ندارد، همانی است که هست. بحث بود و نبود است و این موضوع پشت جلد کتاب هم آمده است. برای من به شخصه بودن و نبودن سؤال نبود، بلکه چگونهبودن برایم مهم بود. داستان «یکی بود سه تا نبود» اینطور شکل گرفت که یک روایت اصلی در سه روایت بعدی حضور دارد و زنده است، ولی دیده نمیشود. اساسا او وجود دارد و هست و سه تای دیگر که فکر میکنیم هستند و بهصورت فیزیکی وجود خارجی دارند، در حقیقت وجود ندارند.
پس بنا به گفته شما بود و نبود یوسف است که زندگی آنها را تحتتأثیر قرار داده است؟
بله. این یوسف است که در روایت هر سه شخصیت اصلی رمان وجود دارد، درحالیکه خودش صاحب روایت نیست و حضور بیرونی ندارد. میشود گفت حضور یوسف بهگونهای تلمیحی است و به امام غایب اشاره میکند؛ غایب همیشه حاضر. بهطورکلی نگاه من به مسئله امام عصر، غیبت و عصر انتظار، مقداری متفاوت است و با نگاه رایج فاصله دارد.
خوب شد خودتان اول ماجرا به این موضوع پرداختید، چون میخواستم به همین قضیه برسم؛ تلمیحی از حضور و غیبت در بستر جنگ.
داستان من در پیرامون جنگ شکل گرفته است؛ آدمهایی که بهنوعی درگیر انقلاب و جنگ شدهاند؛ منصور دامغانی درگیر انقلاب است. تمام وجودش با این سؤال درگیر است: من که انقلاب کردم، منی که این همه آرمان داشتم، حقم این است؟ در این داستان با آدمهایی روبهرو هستیم که در مقابل آرمانهایشان قرار گرفتهاند و فکر میکنند نتایج آرمانهایشان چیزی نشده است که میخواستهاند. پدر یوسف و پدر منصور دامغانی دو نگاه متفاوت به انقلاب و جنگ دارند؛ یکی فکر میکند این شرایط آن چیزی نبوده است که میخواستهایم و دیگری جریان بزرگتری را میبیند که این شرایط بخشی از آن است.
شما در «وقت معلوم» شخصیت روحانیای بهنام فؤاد را در موقعیت خاصی قرار دادید که درباره ماجرا و پروندههایی باید قضاوت میکرد و در داستان «یکی بود سه تا نبود» هم شخصیتها جور دیگری در کشمکش درونی قرار دارند. سؤال من این است، چرا سراغ این موضوعها و این برهههای زمانی رفتید؟
هر نویسندهای برای خودش جهانی دارد و آن جهان هم برای خودش مختصاتی. ما نویسندهها فقط این جهان را میبینیم و در آثار و کارهایمان سعی میکنیم بخشی از این جهان و مختصاتش را نشان بدهیم. برای من آدمهایی که فکرشان با مسائل خاصی درگیر است، مهماند. همه کارهای من با حوادث و اتفاقات سیچهل ساله اخیر در ارتباط است. گاهی حتی عقبتر هم میروم و دنبال تبار و عقبه جریان میگردم. بهعنوان مثال روی قاجار تمرکز میکنم و دائم سؤال میکنم آیا قاجار الان دارد کار میکند؟ هستند یا نیستند؟ در داستان «وقت معلوم» شخصیت فؤاد را داشتیم. فؤاد یک روحانی است که میخواهد قاضی بشود. عمویش یک پرونده جلویش میگذارد که درباره ماجرایی در سال ۱۳۵۷ است. برای من این آدمها در این موقعیتها اهمیت دارند. اینها جهان معاصر ما را میسازند و باید یک نسبتی با آدمها و آرمانها و فکرهایشان پیدا بکنند. باید در تنگناهایی قرار بگیرند که معلوم بشود آرمانهایشان از جنس باور بوده است یا شعار.
من در «قرار مهنا» سالها بود به ابوالفضل رفیعی سیج فکر میکردم. او یکی از پنج سردار بزرگ خراسان است. فکرکردن به ایشان با زندگی عجیبوغریبی که داشته است، ارزش استناد داشت. با خودم گفتم چگونه داستان این ابوالفضل رفیعی را بنویسم؟ بعد ماجرای تکتیراندازها پیش آمد؛ تکتیرانداز معروفی که فیلمش را ساختند، اولین بار من آوردمش. آقای عبدالحسین زرین. این زرین در داستان قرار میگیرد. پسر همین ابوالفضل رفیعی یعنی صادق رفیعی است که بعدا به سوریه میرود. این قسمت از واقعیت را گرفتم و بقیهاش هم حاصل پژوهش و تخیل بود. من زمان نوشتن کتاب نتوانستم به سوریه بروم؛ چون آن زمان عملیات بود، اما درباره چیزهایی نوشتم که بعدها گفتند تو از کجا میدانی ما در سوریه روی این موضوعها تمرکز داشتهایم.
گاهی آنقدر نویسنده با دنیای تخیلش درگیر میشود که ناگهان متوجه میشود دنیای تخیلش جدی شده است. سال نشر کتاب را که نگاه کنید، یک چیز خندهدار میبینید. من در کتاب شخصیت ابوسجاد و... را آوردم و بعدها که به سوریه رفتم، دیدم این آدمها وجود دارند و به آنها گفتم من تو را بار اول است که میبینم، ولی توی کتابم هستید. گاهی اتفاقات شگفتانگیزی رخ میدهد.
نوشتن شما بر پایه تحقیق است و تجربهای را که از این تحقیق به دست میآورید، مینویسید؟
بله. من برای داستان کوتاهی که درباره پیامبر نوشتم، سهچهار ماه یکجا نشسته بودم و تحقیق میکردم، چون باید باور میکردم، باید پیغمبر و دنیایش را باور میکردم. در وقت معلوم برای دیدن غار به خرمدره رفتم. من دزدکی به آنجا رفتم. با اینکه با فرمانداری هماهنگ کرده بودم، مالک همکاری نمیکرد، ولی نویسنده نباید متوقف بشود. مثلا من اگر در مشهد نشسته بودم، فضای خرمدره را نمیتوانستم دربیاورم. خرمدره جایی بین زنجان و قزوین است. وقتی به آنجا رفتم، دیدم اصلا کولر ندارند. به من گفتند اینجا گرم نمیشود.
بعضی آدمها در تاریخ شما را درگیر میکنند و شما بهسراغ نوشتن آنها میروید؟ بهعنوان مثال در داستان «وقت معلوم» پروندههایی که عموی فؤاد با خودش میآورد، در تاریخ و واقعیت ریشه دارد، درست است؟
پروندهای که در «وقت معلوم» مبهم است، پرونده حجت کاشانی است. برای من شخصیتی مثل علی پهلوی جای تأمل داشت؛ زمانی خودش حتی قرار بود ولیعهد بشود، اما در سال ۱۳۵۴ خواست شاه را ترور کند. بههرحال هر چیزی در تاریخ که ارزش سند و استناد دارد، لزوما ارزش داستانی ندارد و باید بهگونهای باشد که من بتوانم تخیل کنم.
در کتاب «یکی بود سه تا نبود» با فرم کار متفاوتی مواجه شدیم؛ ما سه راوی داشتیم با زاویه دید اول شخص. چطور به این فرم رسیدید؟
من به فرم خیلی اهمیت میدهم و فرمالیست محسوب میشوم. در کتاب «یکی بود سه تا نبود» سه راوی داریم، ولی روالش این نیست؛ چون همیشه یک سوم شخص کنار اول شخص میآورند. سختی کار این بود که من راویهای کتاب بهجز اینکه داستان را باید پیش میبردند، همدیگر را هم نباید لو میدادند. ریتم من هم باید در این فرم سریع میبود و نباید به خواننده فرصت میدادم. حالا این تلاش من بوده است و چقدر موفق بودهام، نمیدانم.
فرم در داستان، گذشته از آنکه به انتقال محتوا کمک میکند، از طرف دیگر از لحاظ روانشناسی مخاطب را درگیر میکند و در نهایت به باورپذیری میرسیم. اگر فرم و محتوا نتوانند با هم ارتباط برقرار کنند، تأثیرگذاری اتفاق نمیافتد. در این داستان توانسته بودید چفتوبست و همپیوندی را بین فرم و درونمایه ایجاد کنید که بهنظر میرسد همین باعث تأثیرگذاری شده بود.
فرم دغدغه جدی من است. در «وقت معلوم» زاویه دید تازهای را امتحان کردم؛ زاویه دید تلفیقی سوم شخص با اول شخصی که نامعتبر است.
منظورتان غیرقابل اعتماد بودن اول شخص است؟
بله. اول شخصی که میخواهد دروغ بگوید، اما سوم شخص، چون آگاه است، نمیتواند دروغ بگوید، ولی در کل چالش فرم را خیلی دوست دارم.
در «یکی بود و سه تا نبود» ما سه بخش و سه روایت متفاوت داشتیم. شما خودتان کدام بخش یا روایت ر ا دوست داشتید؛ منصور، مینو یا شاهد؟
من از بازخوردهایی که گرفتم، به اجماع و نظر اکثریتی نرسیدم. هر کسی یکی از بخشها را دوست داشت.
من خودم بخش منصور دامغانی را بیشتر دوست داشتم. منصور را از بابت اینکه خیلی برایم ملموس شده بود، دوست داشتم. حالا نظر شما بهعنوان نویسنده اثر چیست؟
من همهشان را دوست داشتم. اگر هیچکدام را دوست نداشتم، حتما نمیآوردمشان. من همه را دوست داشتم. وقتی شخصیتم در داستان گلوله خورد، من باورم نمیشد و اذیت شدم. نکتهای را هم بگویم، عادتی که دارم، بعد از اینکه ساختار و شخصیت در داستانم شکل میگیرد، فصل اول را میسازم و بعد فصل دوم را و بعد فصل آخر. هیچکس این کار را نمیکند، من فصل آخرم همیشه همان اوایل کار درمیآید. بهعنوان مثال من میدانستم یوسف به تشییع جنازه خودش خواهد آمد و مسیر داستان باید به همین سمت میآمد. من بدجور طرفدار اصالت لذت هستم و اگر از متن یا بخشی لذت نبرم، نمینویسم.
جغرافیا در کارهایتان چقدر اهمیت دارد؟ در این رمان شما فردوس را انتخاب کرده بودید؛ چرا فردوس؟
من در کار دیگرم جغرافیای طبس را انتخاب کردم. بهخاطرش تحقیق کردم و به آنجا رفتم. به دره جنی رفتم. به معدن پتاس که بین خور و بیابانک هست، رفتم. بیشتر قلعهها را رفتم و تحقیقاتش را انجام دادم. در کار بعدیام میخواهم از آینده بنویسم و فضای آینده پنجاه سال دیگر را ترسیم کنم. این کار هم باز یک آزمون تازه برای خودم است. من اعتقاد دارم باید جهان آینده را برای حاکمیت و مردمم ترسیم کنم و بهشدت به رؤیای ایرانی باور دارم.
دوباره برمیگردم به سؤال قبلیام، چرا فردوس؟
دلیل سادهای دارد، چون ریشه من به آنجا برمیگردد؛ جایی بین فردوس و طبس بهنام ارسک.
بخشی از کتاب:
میرود کنار درخت و دستش را آرام روی تن درخت انار میکشد و بعد لبخند میزند: «به هیچجا برنمیخورد.» با دست آرام روی تن درخت میزند: «باور میکنی دختر، هیچ اتفاقی نمیافتد. فقط این درخت خودش را مسخره میکند و به خودش سخت میگیرد. همین! دنیا همین است. به همین سادگی است. من و تو با لجبازی میخواهیم سختش کنیم که چه بشود؟»
ماندهام و همینطور به حرفهای پیرزن و درخت انار باغچه فکر میکنم. صدای پیرزن من را به خود میآورد: «نترس! فعلا این درخت از این غلطها نمیکند. یکبار کرد. گفتم عاقبت ندارد. گوش نداد. هنوز زیر همان یک دانه سیبی که به زور داد، مانده است.»
با دست سیب را نشانم میدهد. تعجب نمیکنم. از حیاط خانه بیرون میآیم و پیرزن را با آفتابه مسی و درخت انار لجبازش تنها میگذارم....
بیشتر بخوانید:
ادبیات دفاع مقدس| گفتگو با مجید قیصری درباره مجموعه داستان «ساحل تهران»