علیرضا حیدری | شهرآرانیوز - «آیین چراغ خاموشی نیست. با همه بلندبالایی، دستم به شاخسار آرزو نرسید! وقتی هوای شهرت، مطلوب نیست، داشتن خانهای که دلتنگ حصارش نشی نعمته و ما شاکر به این نعمتیم. کاش این دنیا هم مثل یک جعبه موسیقی بود، همه صداها آهنگ بود، همه حرفها ترانه.»
اینها را تو مینوشتی؛ حتی در آن روزهایی که با عفریت بیماری در جنگ بودی. آن روزهایی که دل به جهان پهلوان تختی بسته بودی تا مبادا در میانه این همه نام، نام تختی در کارنامه تو جا بماند. «جهان پهلوان» را کلید زدی تا باورمان شود در این شمار بسیار اسطورههای ملی همچون ستارخان و امیرکبیر تا اسطورههای عاشقی مثل «مادر» تا آن همه «سوته دل» و «دلشده»ای که در هزاردستان اندیشه و دلت جا خوش کرده بودند، تختی هم باید باشد. یادت به خیر و یاد سینمایی که داشتیم.
کاش میبودی و برای سال مولانا فیلم میساختی، برای رودکی، برای فردوسی. مگر نه اینکه میگفتی: «اگر میخواهیم پیشرفت کنیم، باید دست به کارهای بزرگتر بزنیم و باید کمی خطر کنیم.» این روزها دریغ میخوریم از داشتن یک فیلم در قدوقواره سینمای ملی! امروز محتاج توایم تا فیلمهایی بسازی که آدم هایش، قصه هایش، موسیقی اش، کوچه و خیابانش، همه ایرانی باشد. کاش میبودی تا هنوز «دلشده» سینما میبودیم. کاش میبودی تا در فیلم هایت کمانچه و دف ایرانی میشنیدیم.
باز هم طاقچه و رف با آینه و قاب عکس پدربزرگ را میدیدیم. کنار حوض کوچک حیاط فیلم هایت مینشستیم و هم نشینی ماهیهای قرمز را تماشا میکردیم. اطلسی و شاه پسند و شمعدانی را میبوییدیم و میدیدیم «یاس» چگونه بر دیوار حیاط خانه هایمان تکیه میزند. سرو و شمشاد را نظاره میکردیم که چطور قد میکشند. حاتمی! میخواهیم «نجوای نمناک علفها را بشنویم» در سینما، میخواهیم «در انحنای سقف ایوان ها» گیج بخوریم. به سماعی چرخی بزنیم و قونیه دلمان را برای مولانا به سوغات بفرستیم. همان حاتمی را میخواهیم که در فیلم هایش گل کاشی زندگی میکرد؛ به سبزی علف بود و به نیلی آسمان و به سرخی یک جرعه از صراحی محبت.
آراسته بود هم خودش و هم فیلم هایش به هفت هنر؛ چه در «کمال الملک» و چه در «سلطان صاحب قران» و «دلشدگان» و «سوته دلان» و «هزاردستان». نمیدانم چرا به قول خودت «پیر شدی از بس مردی». تو وقتی میخواستی فیلمهایی مثل کمال الملک و سلطان صاحب قران را در یک بنای تاریخی بسازی، دکوپاژ فیلمها را براساس آنها مینوشتی تا مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی آن شکوه معماری. آخ که دلمان لک زده برای دیالوگ هایت؛ هم «شور» داشت و هم «دشتی»، هم «همایون» و هم «عراقی».ای عزیز! کاش فیلم سازان ما هم جرعه نوش غزل حافظ بودند، هم نشین سکر مولانا و دلبرده کامرواییهای سعدی! کاش فردوسی را زمزمه میکردند و ایران را میسرودند.
کاش میتوانستند ما را به ضیافت خودمان ببرند. چون «سفره از صفای میزبان رونق داره، نه از مرصع پلو»؛ این را «زنده یاد رقیه چهره آزاد» در «مادر» گفت. تو فیلم نساختی؛ فرش بافتی؛ قالی ایرانی، آن هم از تار جان و پود عشق. بخوانیم دوباره دیالوگ کمال الملک را با آن استاد فرش باف که گفت: «استاد تویی! هنر این فرشه، شاهکار این تابلوست. دریغ همه عمر یک نظر به زیر پا نینداختم. هنر این فرش گسترده است. شاهکار کار توست یارمحمد! نه کار من» و یا آن دیالوگی که ناصرالدین شاه به مدیر مدرسه هنر میگوید که «هنر مزرعه بلال نیست که محصولش بهتر شود. از ستارههای آسمان هم یکی میشود کوکب درخشان، الباقی، سوسو میزنند.»