اولین مواجهه من با مردم خوب سرزمین افغانستان برمیگردد به سالهای کودکیام، زمانی که همسایه مهربان ما با لهجه شیرین افغانستانی خود، از خاطرات و رنجهای سالهای غربت خود صحبت میکرد و البته همیشه شاکر خداوند بود و بسیار قدردان محبت اندک ما. تا اینکه از چند سال پیش به همراه گروهی جهادی در مناطق محروم و مهاجرپذیر شروع به فعالیت کردیم.
یکی از چالشهای بزرگ ذهن من در آن ایام این بود که آیا نپرداختن به مشکلات خانودههای مهاجر و در اولویت قرار ندادن آنها کار درستی است، آن هم با وجود مشکلات عمدهای که این قشر به واسطه نداشتن کار و سرمایه مناسب و حمایت نشدن از سوی نهادهای دولتی و خصوصی دارند و بعضا در مواردی از امکانات ابتدایی زندگی هم محروماند. به همین علت، مدام با گروههای جهادی و نیکوکاران بر سر اولویت نداشتن بحث و اختلاف نظر پیش میآمد.
پس از مدتها مشاهده عینی و تجربه زیسته در این مناطق، دریافتم مسئله مهاجران افغانستانی در شهر من موضوعی نیست که بشود آن را نادیده گرفت و از کنار آن بیتفاوت گذشت به علت تعداد چشمگیر مهاجران و نیز تأثیری که بر شهر میگذارند.
در نتیجه، باید به دنبال راهی برای بهبود رابطه دوسویه ما با مهاجران بود تا در کنار هم کمترین آسیب را به یکدیگر بزنیم و کیفیت بهتری از زندگی را تجربه کنیم. صرف مهاجر بودن آنها نباید مانع برخورداری ایشان از امکانات و خدمات مختلف در شهر شود. این در حالی است که در بسیاری از موارد با فراهم آوردن زمینههای شغلی برای سرپرستان خانواده مخصوصا زنان سرپرست خانواده آنها را از درگیری در مشکلات مضاعف در جامعه واکسینه میکند.