خاطره یکسانی از زبان بسیاری داستان نویسان شنیده میشود که میگویند دوران مدرسه، انشاهای خوبی مینوشته اند؛ اما شما آقاجلال، شما که گفته شده به روزگار دبستان، نیک و نغز انشا مینوشته اید، داستان نویس نشدید. به چامه سُرایی هم شهره نیستید؛ اگرچه دستی در سُرایش دارید. تو گفتی آقاجلالِ داستان ما خودخواهیِ [شاید لازمِ]مردانِ هنر را ندارد که خودش را وقف آفرینش داستان و چامه کند، هرچند کارِ کارستانش کم از هیچ هنر مرسوم نیست.
باری، از همان کودکی عادت کردید به سرآمد بودن؛ چه آن هنگام که آموزگار، این پسربچه دبستانی را چونان سرمشقی میبُرد سر کلاسهای دیگر تا برای هم شاگردیها انشا بخواند، و چه زمانی که آقاجلال شد رئیس انجمن ادبی دبیرستان مروی تهران. برجستهتر و باشکوهتر از همه تارک نشینیهای شما هم که در غربت سبز فرنگستان رقم خورد، آنگاه که آموخته هایتان از روشهای نو و به روز پژوهش و پیرایش در فرنگ را در پیراستن بزرگترین کتاب ملی-ادبی ما ایرانیان از فسادِ دوران به کار بستید.
پیش تر، در حیاط قدیمی و صمیمی خانه پدربزرگ، وقتی پسردایی ورزشکارتان داستان «رستم و اشکبوس» را میخواند و روی زمینِ خشکِ خدا شنا میرفت، شما غوطه ور شده بودید در دریا که نه، اقیانوس بی کران آفرینشگریِ حکیم ابوالقاسم فردوسی توسی. اکنون پسرِ سرآمدِ تهرانی، سر از جهان بلند و بلیغ پیر توسی درآورده بود و این بر شکوه و شایانی راهش میافزود، هرچند بر تنهایی اش نیز. پنجاه سالتان که شد، غریبانه به غربت قاره سبز در سروده ای، همان که میگفت «هر کسی شاد بود در وطنش»، درددلتان را این گونه به زبان آوردید:
منم آن ماهیِ دور از دریا
بر شنِ داغِ غم افتاده به پشت
دیوِ تنهایی، چون ماهیخوار
برده از یاد غمِ ریز و درشت
باز کرده ست به سویم دهنش
دیوِ تنهایی بلعید مرا
از کفِ دیو نجاتم بدهید
سوختم زآتش این ساحلِ خشک
ببریدَم به دلِ آب دهید
یا رسانید پیامی ز منَش
اگر دهقان دانای توسی طی سی سال یا بیش از آن، مال و اموال و شادابی و جوانی را بر سر آفرینش حماسه مانای خود گذاشت، شما آقا جلال خالقی مطلق، استاد بی بدیل و بزرگِ شاهنامه شناسان جهان، تاکنون نیم سده از عمر پربرکتتان را برای برگرداندن دست نویسهای شاهنامه کاتبان قرون به شاهنامه حکیم سخن وقف کرده اید.
دهها دست نویس کهن را خواندید و بررسی کردید تا گَرد خطاهای عرضه کنندگان نسخه مسکو و ژول مل و کاتبان سدههای گذشته را از چهره نجیب شاهنامه بزدایید و نزدیکترین متنِ شدنی را به دست نویس حکیم توسی فراهم سازید. هر روز هفته، بی تعطیلی و در سوگ و جشن، ساعتها خواندید و درنگ کردید و نوشتید.
تندرستی تان را فدا کردید و تنهایی تان را چنان لبریز که نفهمیدید عمر بستگان و خانواده چگونه در کنارتان و بی دیدارتان سپری میشود... و نیم سده است که شما در غربت هامبورگ، برای ایران و ادبیات ایران و زبان مشترک مردم ایران دانش میاندوزید و میآموزید و دستاوردهایتان را به ایران دوستان میآموزانید. در این نیم سده، پژوهشها و نوشتهها و سخنرانیها به دوستداران فرهنگ هدیه کردید.
هشت جلد نسخه وزینتان از شاهنامه را در دو سوی کره زمین چاپخش کردید و باز دست نویس تازهای از کاتبان کهن که یافتید، خستگی ناپذیر ویرایشی دگربار، این بار در چهار جلد، روانه بازار کتاب ایران کردید.
در این میان، از دست رفتن متن دسترنجتان و برخی یاوه گوییها نیز نتوانست به دلسردیای ماندگار دچارتان کند، بگذار که این سختیها تنهایی تان را یادآور شود. مگر پیر ما و شما، حکیم ابوالقاسم فردوسی، حتی پس از چشم فرو بستن بر جهان خاکی کم از این بی مهریها دید؟ صدو بیست ساله شوید حضرت استاد، جناب آقای دکتر جلال خالقی مطلق که امروز زادروزتان است، خداوند حتی فزون از این عمرتان دهاد که نسلهای پیاپی لذت بهره بردن از وجود باشکوه شما را ببرند. شما که تنها یک پژوهشگر و ویراستار شاهنامه نیستید، بزرگِ شاهنامه پژوهان جهانید، آن سان که دریافتید شاهنامه نیز یک کتاب نیست.
شما که یک عمر از تنهایی رنج بار، لذت غرق شدن در اقیانوس بی کران شاهنامه را چشیدید، شما که جایی گفتید: «[..]شاهنامه یک کتاب نیست بلکه یک کتابخانه است. اگر بپرسند از شاهنامه چه میتوان آموخت، پاسخ من این است که بی اغراق از هر صفحه شاهنامه میتوان نکتهای آموخت، از شاهنامه تاریخ و فرهنگ باستان را آموخته اند.
از شاهنامه آداب و رسوم و آیینهای نیاکان ما را آموخته اند. از شاهنامه ادبیات باستان ما را آموخته اند. از شاهنامه شاعری آموخته اند. از شاهنامه اخلاق نیکو آموخته اند. از شاهنامه کشورداری آموخته اند. از شاهنامه هویت تاریخی، فرهنگی و ملی ایرانیان را آموخته اند و از شاهنامه زبان فارسی را آموخته اند [..]»