فرزانه شهامت | شهرآرانیوز؛ به حق چیزهای ندیده و نشنیده! صف همه چیز را دیده بودیم الا صف امانت کتاب. باورش سخت است، اما انگار واقعا اهالی روستا به خصوص کوچک ترهایشان چشم کشیده بودند تا دوشنبه ساعت ۹ صبح برسد، این کامیونت با بار کتابش کال کشف رود را رد کند و حوالی خانه بهداشت کاظم آباد ترمز بکشد.
ادامه ماجرایی که در بازدید چندساعته مان میبینیم از این قرار است: در چشم به هم زدنی فضای کوچک کتابخانه پر از حضور پر هیجان کتاب دوستهای این روستای حاشیه مشهد میشود. آقای خوشخو را که هم مسئول کتابخانه سیار است، هم راننده و هم کتاب دار، عمو صدا میزنند و او هم بعد از چهار سال ارتباط مستمر مراجعان را به اسم میشناسد. سر به سر کوچک ترها میگذارد و تا کتاب هایشان را ثبت سامانه کند، نفری یک بادکنک جایزه میدهد و یک «آخ جانِ» از ته دل تحویل میگیرد.
ظاهر اینجا چهار وجب جا با چندین قفسه کتاب است، اما افتخاراتی دارد در خور شگفتی. یک نمونه اش این است که در مرداد و شهریور پارسال بین کتابخانههای وابسته به نهاد عمومی کتابخانههای کشور پرگردشترین بود. وابستگی بسیاری از اهالی به ویژه کودکان پنج روستای حاشیه مشهد به اینجا، شبیه حس و حال ابوالفضل است، کودکی که میگوید دلش میخواهد اجازه داشته باشد هر بار ۲۰ کتاب امانت بگیرد. با معصومیتی که با اشتباه صحبت کردن هایش بیشتر به چشم میآید، دائم از مسئول کتابخانه میپرسد: اگر من الان از اینجا بروم بیرون، شما در را میبستید و میروید؟
آقای خوشخو دلبستگی ابوالفضل به کتابها را که میبیند به تک صندلی کنار خود اشاره میکند و میگوید: بمان همین جا و کتاب بخوان. گیریم ابوالفضل بماند، فاطمه، یوسف، یسنا، نازنین، محسن، ستایش، سبحان، رقیه، نادیا و دیگران را چه میشود کرد؟ اصلا سایر روستاهای حاشیه مشهد که هنوز طعم حضور کتابخانه سیار را نچشیده اند تکلیفشان چه میشود؟
هر چه از دقایق ابتدایی حضورمان در کتابخانه سیار «شهید ابوالفضل روشنک» میگذرد و ازدحام اعضا برای استفاده از منابع کتابخانه را دقیقتر میبینیم، یک واقعیت برایمان پررنگتر میشود؛ اینکه چقدر جای خیران فرهنگی برای باز کردن پای کتاب به روزمرههای مردم خالی است.
«نازنین، زودباش!» صدا از آنِ جوان موتورسواری است که بیرون کتابخانه منتظر ایستاده و یکی را صدا میزند. صدایی ظریف از لابه لای جمعیت بچههای داخل کتابخانه بیرون میآید و با یک جور بی اعتنایی محسوس که رنگ و بوی «خب حالا» دارد، جواب میدهد: باشد.
به برادر نازنین که به اشتباه تصور میکردیم پدرش است، توصیه میکنیم موتورسیکلتش را خاموش کند، چون صف تحویل و امانت، طولانی است و تا کتابهای نازنین ثبت شود حالا حالاها باید منتظر بماند. کم خوابی از چهره مرد جوان میبارد و برای رفتن عجله دارد با این حال با اکراه، موتورش را خاموش میکند و میگوید که دوشنبهها بساطی دارد با کتابخانه آمدن خواهر خردسالش، چون با وجود خستگی ناشی از کار تا نیمه شب، باید کله صبح بیدار شود و اوامر رئیس کوچک خانه شان را اجرا کند. یعنی نازنین را سوار موتور کند و بیاورد کتابخانه. بعد هم منتظر بماند تا علیا مخدره که هنوز سواد هم ندارد از روی تصاویر، کتابهای دل خواهش را پسند کند، امانت بگیرد، دوباره سوار موتور شود و تشریف ببرد منزل.
آن طور که برادر تعریف میکند اوامر ملوکانه دختر یکی یک دانه خانواده شان به همین جا ختم نمیشود و این تازه ابتدای ماجراست. چون نازنین هنوز خواندن نمیتواند، باید یک خیراندیش پیدا بشود و قصهها را دقیق برایش بخواند. مرد جوان با یک جور کلافگی شیرین این را هم میگوید که خواهرش، حواس جمع است و عمرا اگر حساب دوشنبههایی که کتابخانه سیار به روستایشان میآید، از دستش در برود.
صاحب آن صدای ظریف که چند دقیقه پیش یک «باشد» خشک و خالی تحویل برادر بزرگ سالش داده بود، همین دخترکی است که قد و بالای کوتاهی دارد و خرامان خرامان از کتابخانه میآید بیرون، درست شبیه یک شاهزاده. عکاس روزنامه، لبخند نازنین در کنار کتاب هایش را به یادگار ثبت میکند.
«باز با صورت نشسته آمده ای؟» آقای خوشخو با خنده از پسرک سبزه رو و با مزهای که ر وبه رویمان ایستاده است این را میپرسد. محسن آن قدر خواب آلود است که بی تردید میشود گفت حداکثر یک ربع پیش از خواب بیدار شده است. دکمههای پیراهنش باز و یقه اش کج است. یک تسبیح هم انداخته است دور گردنش. آن طور که آقای خوشخو میگوید اینکه محسن به محض باز شدن چشم ها، یک راست خودش را برساند به کتابخانه مسبوق به سابقه است برای همین تا به او پیشنهاد میدهد که برود به صورتش آب بزند، محسن بی سؤال و جواب به سمت بیرون کتابخانه و شیر آبی میرود که نمیدانیم کجای خودرو تعبیه شده است.
مسئول کتابخانه دلیل رفتار محسن و بچههایی را که با عجله و با ظاهری نه چندان مرتب، خود را به کتابخانه میرسانند توضیح میدهد: بین بچهها این طور جا افتاده است که اگر دیر بیایند، کتابهای خوب تمام میشود و همه را به امانت میبرند. محسن برگشته است. در حالی که با گوشه پیراهن دارد صورتش را خشک میکند با عجله میرود سر وقت قفسه ها. خردادی که گذشت، کلاس اول را تمام کرده است، با این حال روخوانی اش به تقویت نیاز دارد. اسم کتابهایی را که انتخاب کرده است از او میپرسیم. بعد از کلی کلنجار رفتن بالاخره میخواند: چترم همه کاره است.
ساعت ۱۰ را رد کرده است و کتابخانه همچنان از جمعیت، پر و خالی میشود. تا میخواهیم از مسئول کتابخانه سؤالی بپرسیم، دوباره چند نفر وارد میشوند. برخی میخواهند عضو شوند، برخی هم کتاب هایشان باید از سامانه خارج شود. عده دیگر در نوبت امانت کتاب هستند. آقای خوشخو اگر دست نجنباند، صف بچه ها، نوجوا نها و بزرگ ترها از کتابخانه بیرون میزند. چارهای نیست، باید منتظر بمانیم.
با صورت گرد و چشمهای سبز روشنی که دارند حدس اینکه مادر و پسر باشند به ضریب هوشی بالایی نیاز ندارد. یاسین امسال میخواهد برود پیش دبستانی ۲. خجالتی است و خودش را پشت مادرش پنهان میکند. لام تا کام هم حرف نمیزند. مادر که در انتخاب کتابها به پسربچه اش کمک میکند، از شوق کودک برای آمدن به کتابخانه این طور میگوید: هم من عضو اینجا هستم، هم پسرم. سهم امانت کتاب هایم را میدهم به او تا بتواند بیشتر کتاب بگیرد. پسرم ذوق عجیب و غریبی دارد برای شنیدن ماجرای کتابهایی که از اینجا میبریم خانه؛ مخصوصا آنهایی که نقاشیهای بزرگ و رنگارنگ دارند. وقتهایی را که مسئول کتابخانه پیشنهاد مسابقه و جایزه میدهد که دیگر نگویید، از خوشحالی روی زمین بند نیست انگار.
یاسین بی صدا به حرف هایمان گوش میدهد و مادر از علاقه تک فرزند کتاب دوستش برایمان میگوید: «سهمیه امانت دو نفرمان میشود ۱۰ کتاب. از اینجا که میرویم خانه، پسرم امان نمیدهد. کتابها را میچیند روی زمین، رو به روی من و میگوید به ترتیب بخوان. یکی را که تمام میکنیم، بعدی را میدهد دستم. آن قدر برایش درباره قصهها حرف میزنم که خسته میشوم و میگویم کافی است دیگر مامان جان. خواندن کتاب برای او و کارهای زندگی وقتی باقی نمیگذارد تا برای خودم هم کتاب بگیرم.»
کودک حالا که کمی آشناتر شده از میان کتابهایی که انتخاب کرده است، با حس خوبی که واژهای برایش پیدا نمیکنیم «شیر و شغال» را نشانمان میدهد. مادر همچنان از لحظههای با هم بودنی برایمان تعریف میکند که کتاب، بهانه اش میشود؛ اینکه بابای یاسین هم گاهی این مسئولیت را قبول میکند و برای پسربچه اش قصه میخواند.
در این زمانه که بسیاری از والدین غرق در گرفتاریهای روزمره و در دام فضای وقت خور مجازی افتاده اند، کسی میتواند روی ارزش این دقیقههای با هم بودن قیمت بگذارد؟
بعید است مادر کتاب خوان باشد و بچهها به کتاب معتاد نشوند. تکتم اسعدی دیپلمه، خانه دار و مادر سه فرزند است. دو دخترش، نوجوان اند و پسرش کودک. دخترها سلیقه مادر را قبول دارند، برای همین او را به نیابت از خودشان فرستاده اند به کتابخانه سیار. تکتم به علایق دخترانش واقف است و خوب میداند دلشان کتابهای قطور میخواهد؛ آن قدر قطور که با تعجب میپرسیم: تا هفته دیگر، تمام میکنند؟ مادر تردید ندارد که کتابها خوانده میشوند.
اینکه آیا شوق خواندن کتاب در کارهای روزانه دخترها خللی ایجاد میکند یا نه، سؤال دیگری است که با جواب امیدوارکننده مادر همراه میشود: نه. وقتهایی که کتاب دستشان باشد، کمتر تلویزیون تماشا میکنند. صبحها هم زودتر از خواب بیدار میشوند و شروع میکنند به خواندن. دردسرهای شیرین مادری برای بانویی که بچه هایش کتاب خوان باشند با دغدغههای سایر والدین قدری متفاوت است. یکی از مجتمعهای تجاری شهرمان را اسم میبرد که در راهروی طبقاتش نمایشگاه کتاب دایر کرده است. «آنجا هر وقت برویم، نمیشود از دست بچهها رها شوم. باید برایشان کتاب بخرم.»
میگوید گران شدن کتاب بهانه خوبی برای نخواندن نیست. خانواده خودش را مثال میزند که از وقتی قیمت کتاب کاغذی بالا رفته است بیشتر از گذشته از منابع کتابخانه سیار استفاده میکند. راه دیگری که او برای کتاب خوان ماندن انتخاب کرده، این است: نرم افزار فیدیبو را نصب کردم. نسخه کاغذی کتاب، یک چیز دیگر است، اما خواندن کتابهای الکترونیک به شرایط زندگی من بیشتر میخورد. تکتم از همسرش میگوید که مهماندار قطار است و کتاب باز، همین طور از کودکش که دارد در چنین فضایی یک کتاب خوان تمام عیار بار میآید.
«تأثیر کتابها را روی پسر پنج ساله ام میبینم. هفته پیش کتابِ «خداجونم هزار تا ممنونم» را برایش گرفتم. قدردان بودن را یاد گرفته است و هر کاری برایش انجام میدهم، تشکر میکند.» راستی، محسن دوباره به کتابخانه برگشته است، همان که با دست و روی نشسته آمده بود کتابخانه. پف چشم هایش خوابیده، یقه اش را صاف کرده و دکمه هایش را بسته است. آمده کتابش را پس بدهد با این استدلال که «خواهرم خواند. گفت خُنُک است.» این بار «الهی بد نبینی» را امانت میگیرد و آسوده خاطر میرود پی کارش.