سرخط خبرها

هذیان‌های دن کیشوت

  • کد خبر: ۱۲۵۱۰۰
  • ۲۱ شهريور ۱۴۰۱ - ۱۴:۲۵
هذیان‌های دن کیشوت
علی موسی زاده - نویسنده و مدرس داستان

جیران خانم همسایه دیواربه دیوار ما بود. برای همین همیشه صدای خودش و شوهرش توی خانه ما بود. شاید همین بود که اولین تصورات من از اینکه رابطه زن و شوهری تا چه اندازه می‌تواند ترسناک باشد را شکل داد. مشکل این بود سلیمان زنش را می‌زد. کمربندش را می‌کشید و شلاق کش می‌افتاد به جان جیران. مویه‌های زنش توی تمام بلوک می‌پیچید و دل همه را ریش می‌کرد.

روال همیشه این طوری بود که یک ساعت بعد از صدای کتک کاری جیران می‌آمد خانه ما. دست هایش را که رد چرم کمربند روی آن مانده بود را به مادرم نشان می‌داد و آرام و درگوشی باهم حرف می‌زدند. زیر چشم‌های جیران همیشه هاله سورمه‌ای رنگی بود که نه تیره‌تر می‌شد و نه محو.

جیران این طوری بود که اگر صورتش را می‌دیدی می‌فهمیدی داری به یک آدم زجرکشیده نگاه می‌کنی. شوهرش سلیمان هم یک ترکه کچل بود که سبیل قیطانی داشت و با همه خنده رو بود. جز اینکه عادت داشت جواب سلام بچه‌ها را ندهد. جان به جانش می‌کردی یک نفله ضعیف کش بود و این را با تمام اداواطوار و وجناتش

فریاد می‌زد. اما ماجرای آن‌ها جایی عجیب غریب شد که من وارد قصه شدم. یک روز ظهر با جعفر زغال (بس که سیاه بود) و مرتضی میکروب (بدون شرح) نقشه ریختیم که یک بلایی سر سلیمان بیاوریم. رفتیم طبقه چهارم آن قدر ایستادیم تا رنو سفید سلیمان پیدایش شد.

پای نرده‌ها شروع کردیم به مک زدن دهانمان تا خوب جمع شود. سلیمان پیاد شده که از آن بالا یک گردی براق بود با دوتا شانه. قرار این بود که با پشت سبابه سه تا تقه بزنم به علامت یک دو سه. زدم. من تف کردم، ولی جعفر و مرتضی نه. پشتم را خالی کردند. مثل این بود که داور توقف مسابقه را اعلام کرده باشد و حریف یک مشت خوابانده توی صورتم. من به مسیری نگاه می‌کردم که چطور نقطه سفید توی هوا چرخید و سقوط کرد و آخر روی کله براق سلیمان پخش شد. کله هایمان را دزدیدیم و آن دوتا نامرد فلنگ را بستند به سمت خانه هایشان.

من هم از پله‌ها دویدم بالا، رفتم طبقه پنجم. مادرم توی طبقه بود. وقتی من را دید گفت «ها! باز چیکار کردی؟» خیلی طبیعی شانه بالا انداختم و گفتم که داشتم توی پله‌ها ورجه ورجه می‌کردم.

شب صدای قضیه درآمد و معلوم شد یکی از آن نخاله‌ها من را لو داده. یک کتک از مادرم خوردم و دوتا از پدرم. این طوری بود که شب چپ وراستم کرد. صبح روز بعد هم قبل از کار با چندتا اردنگی حالم را جا آورد. اما من پر از حس پیروزی بودم. انتقام گرفته بودم.

از یک نفر دفاع کرده بودم و این به همه دنیا می‌ارزید. یعنی قلب گنجشکی کوچکم این طوری محاسبه می‌کرد. اما قضیه تمام نشد. اول همه عکس فوتبالی هایم را گرفتند و بعد شیشه مربایی که پر از تیله کرده بودم. با این کار حس گنجشکی را داشتم که سنگ خورده. هیچ کس از من نپرسیده بود چرا این کار را کرده ام. اما بلبشوی آن باعث شد چندنفر از بزرگ تر‌های بلوک تصمیم بگیرند با سلیمان سر ماجرای کتک زدن جیران صحبت کنند.

وقتی رفتند خود جیران دم در چنان جیغ ودادی سر داد که فیوز همه پرید. از دم در همه را راند و چندتا لیچار هم بارشان کرد که حق ندارند توی زندگی اش دخالت کنند. همانجا فهمیدم که جیران از آن کتک‌ها لذت می‌برده. اصلا همه آن گله شکایت ها، همه آن زنجموره‌ها فقط فیلم بود.

جیران ذاتا کتک خور بوده و من مثل دن کیشوت به یک آسیاب بادی حمله کرده بودم. اینجای کار گنجشکِ من حس می‌کرد توی چنگ یک شاهین افتاده. حس می‌کردم یک میلیون سلیمان جمع شده اند و به من می‌خندند. همین قدر غریبه، همین قدر تنها...

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->