قاسم فتحی| آنقدر جلو میرود و دستوپا میزند که موضوع اصلی تبدیل به فرعیترین موضوع قصه شود. درواقع، همین پارادوکس و همین بافت ناهمگون و گیج و پریشان، کارهای او را دیدنی و فراتر از معمول سینمای ایران کرده است. اگر فیلم اول او، یعنی «آدم» (۱۳۸۵) و حتی معقولترین و نزدیکترین فیلمش به جریان اصلی سینمای ایران، یعنی «بیست» (۱۳۸۷)، را کنار بگذاریم، در باقی آثارش بیمحابا و آگاهانه و با گزندگی و تلخی بسیار به نمایش افراطیِ اختلالات و پریشانحالی جامعه معاصر ایران در سطوح مختلف پرداخته است.
«بیخود و بیجهت»، «هیچ» و «اسب، حیوان نجیبی است» شاید از این نظر یکی از آثار موفق کاهانی در نمایش همین «تلاش برای رسیدن به هیچ» است؛ مثلا وسط یک گفتوگوی عصبی همهچیز متوقف میشود و کاراکترها بدون هیچ ارتباطی بحث را عوض میکنند و در دل یک بحث احمقانه دیگر شیرجه میزنند و این تسلسل باطل تا انتها ادامه مییابد. کاهانی در آثارش تقریبا هیچ سرنخی به مخاطبش نمیدهد. در «بیخود و بیجهت» زن و شوهری همراه با یک پسربچه داخل خانه هستند که جایی برای بردن اثاثیه خانهشان ندارند. جلوِ خانه نیز یک راننده کامیون و شاگردش ایستادهاند. بخشی از اسباب هم داخل خانه ولو شده است. قضیه از چه قرار است؟ این زوج جوان با خصیصههای متفاوت و دور از هم، میخواهند اینوسط عروسیشان را هم در همین خانه برگزار کنند. از آنطرف، قرار است خانواده دختر بیایند خانه دختر تازهعروسشان را ببینند. در همین خلاصهداستانِ چندخطی، شلوغکاری، عصبیت و مرافعه موج میزند. از اینجا به بعد ما ۸۰ دقیقه تشر و لگد و بدوبیراه میبینیم. بدتر اینکه، زوج دیگری هم در آن خانه هستند؛ زوجی که قرار است در کنار جروبحثها و بگومگوهای آن زوجِ بختبرگشته، با بحثها و کنایهها و غرغر کردنهایشان با اعصاب و روان مخاطب بازی کنند. این شیوه کاهانی است که خیلی خوب از پسش برمیآید. مگر ما در زندگی واقعی چنین بحثهای پوچی باهم نمیکنیم؟ مگر نه اینکه گاهی درباره بدیهیترین مسائل ممکن، ساعتها بههم نیش و کنایه میزنیم و دستآخر باهم قهر میکنیم و حتی شاید کار به درگیری فیزیکی و صدمه رساندن به یکدیگر منجر شود.
کاهانی طبیعتِ آدمهای جامعه را خیلی خوب به رُخشان میکشد. نگاه کنید به «هیچ» که چطور کُلیه نادر (مهدی هاشمی) توانست خانواده را از قهقرای بدبختی و فلاکت نجات دهد. او به خوردن زیاد اعتیاد دارد. دست خودش نیست؛ باید دهانش بجنبد، ولی در آن سنوسال با مادر خانوادهای فقیر ازدواج میکند و مدام برای پرخوری اش تحقیر میشود، اما بناگاه متوجه میشود که بدنش میتواند کُلیه بسازد و آن را با قیمت گزافی بفروشد. خیلی روشن است که در آن خانواده فقیر بعد از این اتفاق همهچیز دگرگون میشود و آدمهای فقیر اطرافش حالا، حتی اگر از او متنفر هم باشند، باید طور دیگری با او رفتار کنند. کاهانی چه در «هیچ» و چه در «اسب، حیوان نجیبی است» این تظاهر و چاپلوسی و نمایش یک «خودِ پَست در موقعیتی منفعتطلبانه» را به بهترین شکل به نمایش میگذارد. شاید برای همین است که گاهی حوصلهمان سر میرود و از دیدن این حجم از رذالت خسته میشویم.
روشنترین تفسیر از فضاهایی اینچنینی، احتمالا، باید همین باشد که در جهان کاهانی، همهچیز و همهکس به آخر خط رسیدهاند. امیدی هم اگر هست، خیلی قابلاعتنا نیست و نمیشود رویش حساب کرد. درنتیجه آدمهای قصه با جفنگیاتشان فخر میفروشند و به آن مینازند. نگاه کنید به «بهروز شکیبا» با بازی رضا عطاران در «اسب، حیوان نجیبی است» که یک شب تا صبح از زندان بیرون میآید و دوباره و درعین بیخیالی، میخواهد مردم را تلکه کند و حتی برای لحظهای ترس به دلش راه نمیدهد و خم به ابرو نمیآورد، بلکه مصرّانه میخواهد تا تَه قصه برود و لحظهای اجازه نمیدهد کسی چهره واقعیاش را بشناسد. او هرچند در جدالهایش با ارشاد بر سر اکران عمومی فیلمهایش موفق نبوده است، لگدها و طعنههایش همچنان ادامه دارد؛ اینکه فیلم آخرش را یکدقیقهیکدقیقه در فضای مجازی پخش میکرد و فیلمنامه مینوشت و یک لحظه هم آراموقرار نداشت. کاهانی در فیلمهایش بیشتر از هرچیز با مخاطبش کَلکَل میکند و مثل جوانهای بیکله، برای انجام کارهای عجیب و دردسرساز، شرط میبندد و برای پیروزی و روکمکنی، دست به هرکاری میزند. جز «خانم یایا» و فیلم نادیدهاش «اردتمند؛ نازنین، بهاره و تینا» او پیروز این شرطبندی است.