برای کسی که ساعتهای طولانی روزش را میان کلمات و اخبار گم میکند، شاید نوشتن سادهترین کار دنیا باشد، اما نوشتن از حسین (ع) جنسش فرق میکند.
چقدر قشنگ گفت علی زمانیان که «اصلا حسین جنس غمش فرق میکند/ این راه عشق پیچ و خمش فرق میکند» داستان اربعین، اما جدا از همه مرثیه هاست، لحظه لحظه اش پر از خنده و اشک است.
شروع سفر پیاده روی من از آبان ۹۵ نبود که از یک سال پیش از آن شروع شده بود. درست همان زمانی که دوستانم را یکی یکی برای این سفر بدرقه میکردم و از همه شان میخواستم برات کربلای من را هم بگیرند.
یک سال طول کشد تا این بلیت صادر شد. همه چیز با یک تماس تلفنی ساده شروع شد و بعد از یک مکالمه کوتاه کمتر از یک دقیقه ای، همه چیز به کل تغییر کرد.
کمتر از ۲۴ ساعت به حرکت دوستانم مانده بود و من باید آماده سفر میشدم. اما همه چیز در یک کوله جاگرفت. شاید برای منی که برای هر سفر حداقل یک چمدان وسیله برمی دارم، این غریبترین اتفاق ممکن بود.
خطوط وسط جاده با سرعت از زیر چشمم میگذشت و هر لحظه به مرز نزدیکتر میشدم. بیشتر راه را در ماشین خواب بودم تا اینکه بالأخره رسیدیم. حال و هوای عجیبی بود. همه چیز سخت و همه شرایط عذاب آور بود، اما همه شاد بودند. به گیتهای خروجی نزدیک شدیم و مهر خروج را روی پاسپورتمان زدند و آماده ورود به عراق شدیم.
چند قدمی را پیاده رفتیم تا به گیتهای ورود به عراق رسیدیم. به نظر میرسد کسی اینجا به شما کاری ندارد، نه خبری از تفتیش است و نه دستگاههای اشعه ایکس که وسایلت را بگردد.
با یک ماشین شخصی خودمان را به نجف رساندیم و درقبال پرداخت کرایه راننده را دعا کردیم.
با همان خستگی سفر به زیارت امیرالمومنین (ع) رفتیم و از حضرت اذن گرفتیم تا پیاده روی مان را شروع کنیم. مسیر با هیچ کلمه و ادبیاتی شبیه سازی نمیشود.
هرکسی از ظن خودش آن را بازگو میکند و شما باید در این راه پا بگذارید و خودتان لمسش کنید. قدم به قدم زلالی و خلوص در خدمت را میبینی، عاجزانه تو را عزیز میکنند و برای خدمت رسانی ات، جان میدهند. در طول مسیر پیاده روی اربعین، این شعار کوتاه، اما زیبا و پرمحتوا جلب نظر میکند: «حُبُ الحسینِ یَجمَعُنا» به معنای «دوستی و محبت حسین، ما را گردهم میآورد» این واقعیتی است که در تمام طول مراسم اربعین به چشم میخورد. آن حضرت، کانون هم گرایی و وحدت میلیونها انسانی است که از کشورهای اسلامی و غیراسلامی برای زیارت مرقد نورانی ایشان آمده اند.
عمود ۸۸۸ داستانش، اما فرق دارد. قدم هایم را به یاد دوستان و خانواده ام برداشتم، اما اینجا نه! این عمود، عمود من است. دلتنگ امام رضا (ع) و مشهد میشوم. شب شده و قدمها سنگینتر از قبل راه میروند.
دو دقیقهای گیج بودیم و دنبال جای خواب، تا اینکه سروکله یک عراقی پیدا شد و با خواهش و تمنا من و دوستانم را به خانه اش دعوت کرد. در وضعیتهای این چنینی معذب میشوم و حتی خجالت میکشم، اما اینجا به نظرم میآمد که بهترین کار پذیرفتن این رفتار است.
شب را در خانه محمدهاشم بودیم و بعد از دوش گرفتن شام مفصلی خوردیم و بعد از آن بود که محمدهاشم به همراه دو پسر و دامادش وارد اتاق ما شدند و شروع به ماساژ دادن پاهایمان کردند.
به حالشان غبطه میخوردم و هیچ وقت متوجه نشدم چطور به این میزان از اخلاص میرسند.
صبح زود کوله هایمان را جمع کردیم و هاشم ما را تا سر جاده رساند و بعد از آن باهم خداحافظی کردیم. عمود ۸۸۸ را این بار طواف کردم و بعد از آن دستم را روی سینه گذاشتم و به سمت مشهد چرخیدم و به امام مهربانم سلام دادم.
وارد کربلا شده ایم و از دور نشانههای حرم را میبینم، اما زبانم قفل شده است.
نمیدانم چه بگویم، چه بخواهم، چه دعایی را بخوانم؟ حتی آداب لازم در باب اولین زیارت را هم نمیدانم. چشمانم را میبندم و همه چیز را به خودش میسپارم.