آزاده چشمه سنگی | شهرآرانیوز؛ دانشجوی مهندسی ساختمان دانشگاه فردوسی بود، اما کلاسها که تمام میشد میافتاد پی چاپ اعلامیه و دیوارنویسی و توزیع نوارهای امام. دانشجوها را یک تنه جمع و جور میکرد برای برگزاری راهپیمایی. توی کتابخانه، زیر عناوین نقشه کشی و سازههای بتنی، کتابهای شریعتی و مطهری را تورق میکرد.
انقلاب که به ثمر نشست ۲۳ ساله بود. ازدواج کرد و یک سال بعد وارد جهاد دانشگاهی شد. شاگرد زرنگ دانشگاه و فعال انقلابی خوش سابقه، به سرعت جذب سپاه شد تا در کسوت مأمور سازمان زمین شهری مشغول به کار شود. اما دلش پشت خاک ریزها بود. سال ۶۲ برای اولین بار عازم جبهه شد.
اوایل اسفند بود. مأمور شده بود یک پل شناور بسازد تا هورالهویزه را به جزیره مجنون متصل کند. پلی به مسافت هزارو ۳۸۲ متر یعنی بیش از یک کیلومتر زیر باران تیر و خمپاره. اما در عرض ۲۰ روز کار را تمام کرد. حالا دقیقا همان جایی قرارگرفته بود که روح جوان و غیرتمندش را آرام میکرد. فصل درو کردن دانشی بود که سالها برایش عرق ریخته بود. عملکردش در ساخت پل شناور آن قدر راضی کننده بود که ساخت پل خیبر را هم به او واگذار کردند. این را بعدها در دفترچه خاطراتش پیدا کردند. نمیخواست قدم هایش را بشمارند.
سر به زیر میانداخت و عین باقی رزمندهها گوشه کار را میگرفت بی آنکه کسی بداند مهندس شریف الحسینی در رأس امور مهندسی هر پروژه نشسته است. حتی وقتی در هنگام ساخت پل خیبر، مجروح شیمیایی شد، چیزی به همسرش نگفت. سرفههای شبانه، دستش را رو کرد. سال ۶۳ اوج فعالیت هایش بود.
قرارگاه سلمان را ساخت. بعد با همکاری شهید کاوه به مهندسی تیپ ویژه شهدا مشغول شد. از نیروهای تخریب سرکشی میکرد و پیگیر ساخت جاده بود. چه بسیار بیمارستانهای صحرایی که به همت حمیدرضا شریف الحسینی سرپا شد.
در همین اثنا بود که به او پیشنهاد معاونت وزارت راه و ترابری داده شد، هنگامی که فقط ۲۹ سال داشت. قبول نکرد. بارها پیشنهادش را رد کرد. نمیخواست از منطقه دور بماند. مثلا همان بهمن ۶۴ که ام الرصاص سقوط میکند، میرود زیر آتش دشمن که خودش را برای بازدید به منطقه برساند. ترکش خمپاره میخورد به ساعت مچی دستش. حادثه با یک خراش سطحی، به خیر میگذرد.
اما همیشه پاشنه اتفاقات در جنگ، این چنین بر خوش اقبالی نمیچرخد. مثل خمپارهای که در شلمچه، هنگام عملیات کربلای ۵ به ماشین در حال حرکتش برخورد کرد و از پیکر حمیدرضا شریف الحسینی، خاکستری باقی ماند که تا یک ماه قابل شناسایی نبود و دست آخر از روی انگشتر دستش، هویت یابی شد. آن هم درست در روزهایی که همسرش پسر دومشان را باردار بود. پسری که قنداقه اش مزین شد به انگشتر پدری که هرگز آغوش امنش را تجربه نکرد.