زهرا بیات | شهرآرانیوز؛ مسعود توکلی فرزند شیخ محمد و سکینه به تاریخ ۳۰شهریور ۱۳۴۴ در بیرجند به دنیا آمد. دانشآموز دوره راهنمایی بود که مبارزات مردم انقلابی مشهد شدت گرفت و او نیز که از چند سال پیش مشهدی شده بود، به جمع معترضان پیوست. غیبتهایش سر کلاس درس، برای شرکت در تظاهرات و تجمعات مردمی آنقدر زیاد شد که مدرسه بالاخره والدینش را خواست؛ جواب او، اما یک جمله بود: «میروم تا انشاءا... این رژیم سرنگون شود و جمهوری اسلامی به پیروزی برسد.»
معتقد بود: «یا باید ما را بکشند یا ما باید پیروز شویم.» درنهایت با حضور او و دیگر مردم انقلابی، پیروزی به دست آمد، اما طولی نکشید که درگیریهای کردستان و جنگ شروع شد. مدتی طول کشید تا توانست رضایت خانواده را بگیرد و با دستکاری شناسنامه عازم کردستان شود. بعد از آن هم به تاریخ ۲۰مرداد۶۱ به عضویت سپاه درآمد و عازم جبهههای جنوب شد و در جمع رزمندگان خراسان با دشمن بعثی جنگید.
عراق در ۲۷اردیبهشت۱۳۶۵ موفق شد شهر مهران و بلندیهای مهم حومه آن را تصرف کند. مسعود توکلی، فرمانده گردان روحا... و مسئول محور اطلاعات و عملیات لشکر۵ نصر، یکم خرداد۱۳۶۵ هنگام بازپسگیری یکی از این ارتفاعات مشرف بر شهر به نام ۳۱۳ به شهادت رسید.
یک روز وقتی از مدرسه آمد، دیدم برگهای در دستش است. گفت: مادر! این برگه را امضا کن. من هم که سواد نداشتم، پرسیدم: چه شده است؛ درسهایت خراب است؟ گفت: چهکار داری؛ امضا کن. انگشت زدم. شب وقتی پدرش آمد، نامه را به او هم داد تا امضا کند. هنگامیکه پدرش نامه را خواند، گفت: مگر تو را هم جبهه میبرند؟ گفت: شما امضا کنید؛ یا مرا میبرند یا نمیبرند. هنوز اوایل انقلاب بود و جنگ تحمیلی شروع نشده بود، ولی در کردستان ضدانقلاب و منافقین شورشهایی میکردند. من که تازه متوجه محتوای نامه شده بودم، گفتم: مگر جنگ شده است؟
مسعود گفت: بله، در کردستان، سپاهیها را میکشند و امنیت را از مردن سلب کردهاند. بههرحال امضا را گرفت و ساکش را بست و خداحافظی کرد و رفت. خیلی ناراحت بودم، زیرا سنش کم بود، هنوز ۱۶ سالش تمام نشده بود. یکهفتهای نگذشته بود که برگشت. ناراحتی در چهرهاش نمایان بود. گفت: از بس گریه کردی و ناراحت بودی، مرا نبردند. گفتهاند سنت کم است.
روز بعد آمد و گفت: مادر! شناسنامه مرا بده، برای مدرسه میخواهم.
شناسنامه را گرفت و گویا رفته بود و آن را دستکاری کرده بود. به خانه که برگشت، دیگر از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید. روز بعد هم بهاتفاق پسر یکی از همسایهها عازم کردستان شد.
یک ماه بعد، پسر همسایه برگشت، اما او مانده بود. چند شب بعدش تماس گرفت و گفت: مادر! نمیدانی چقدر نذر و نیاز کردم که مرا در منطقه قبول کنند. درنهایت ۴۰ روزی در کردستان ماند و بعد از آن هم جنگ تحمیلی شروع شد و از آنجا به جنوب رفت.
تازه از منطقه برگشته بود. شب بود. خستهوکوفته نشسته بود و با هم صحبت میکردیم. همسایه در زد که «مغازهها بستهاند؛ تخممرغ دارید؟» دو عدد تخممرغ در خانه داشتیم، ولی چون میخواستم آنها را برای مسعود درست کنم، گفتم: نداریم. مسعود که متوجه صحبتهای ما شده بود، بهطرف یخچال رفت. تا چشمش به دو عدد تخممرغ افتاد، گفت: اینجا که تخممرغ هست؛ چرا به همسایه ندادی؟ گفتم: میخواهم برای شما درست کنم. گفت: وقتی همسایهمان آنها را از شما طلب کرده است، من این تخممرغها را نمیخورم. همین الان اینها را ببر و به همسایه بده، وگرنه خودم این کار را خواهم کرد.
مسعود قبول نمیکرد ازدواج کند. میگفت مادامیکه جنگ است، فکر و ذهن ما باید درگیر منطقه و جنگ باشد؛ بعداز جنگ انشاءا... وقت هست. بالاخره بعد از آنکه به دیدار امام مشرف شده بودند و ایشان گفته بود از برادران سپاه کسانی که ازدواج نکردهاند، تشکیل خانواده بدهند. مسعود قبول کرد ازدواج کند.
روز خواستگاری به عروسم گفت: من به جبهه میروم. شاید دیگر برنگردم یا اسیر یا کشته شوم.
عروسخانم با شنیدن این حرفها گفت: من افتخار میکنم که شوهرم در منطقه باشد و علیه کفر بجنگد؛ حتی اگر میتوانستم خودم هم اسلحه به دست میگرفتم و در جبههها شرکت میکردم.
۵ نوروز ۱۳۶۵ مراسم ساده و مختصری گرفتیم. هنوز یک هفته از عقدش نگذشته بود که عزم رفتن کرد. گفتم: شما ازدواج کردهای؛ حالا خیلی زود است که به جبهه بروی. گفت: مگر زن گرفتهام که جبهه را طلاق بدهم؟ چند روز بعد هم خبر شهادتش را آوردند.
اواخر سال ۶۲ پساز طیکردن دوره آموزش بسیج برای اولینبار بهصورت کاروانی به اهواز اعزام شدم. در آنجا بعداز دو روز نیروها را جمع و سازماندهی کردند. قریب به ۳ هزار نفر بودیم و برخی از فرماندهان برایمان سخنرانی کردند؛ ازجمله آقای رضایی که گفت: «ما نیرویی میخواهیم که شهادتطلب باشد. هر لحظه با غسل و وضو باشد. از دنیای کنونی بریده و تحمل هرگونه سختی و مشقت را داشته باشد.
حالا هرکس که میتواند با این شرایط کنار بیاید، وارد جمع ما شود.» با خود گفتم بهترین قسمتی که میتوانم با واقعیتهای جنگ و جبهه آشنایی پیدا کنم، همین قسمت است. به همین دلیل بلند شدم تا اسم مرا ثبت کنند. دومین شخصی که آماده ثبتنام شد، کسی نبود جز مسعود توکلی که تا آن موقع شناختی از او نداشتم.
بهاینترتیب ۴۰نفر برای واحد اطلاعات و عملیات داوطلب شدیم و آموزش دیدیم. در این مدت، فرصت شد تا مسعود توکلی را بهتر بشناسم که ویژگیهای منحصربهفرد خود را داشت. افراد را مجذوب خودش میکرد. خیلی زود هم استعدادهایش بیشتر از دیگران شکوفا شد و فرماندهان به ارزش او پی بردند و بهعنوان مسئول گروه شناسایی و مسئول واحد اطلاعات معرفی شد. از آن به بعد در همه عملیاتها شرکت فعال داشت.
قبل از عملیات کربلای یک، با تدبیر مسعود توکلی از مسیری که او شناسایی کرده بود، توانستیم تا نزدیکی سنگرهای عراقی در ارتفاعات مهران برویم. متأسفانه خودش در جریان این نفوذ به شهادت رسید، اما مسیری که او شناسایی کرده بود، کمک کرد تا ما مهران و ارتفاعات اطرافش را بگیریم.
جهانگیر حسینیپور، همرزم شهید
گروه ما مأموریت یافت چند روزی با ارتشیها باشد. روحیات ما با برادران ارتشی همخوان نبود و کسی را هم نمیشناختیم؛ بههمیندلیل چند روز اول کمی سخت گذشت. روزی آقای توکلی برای سرکشی و همچنین اطلاع از پیشرفت کار و شرایط به آنجا آمد. با دیدنش اولین حرفی که به دهانم آمد، این بود که «حاجی این چند روز خیلی به ما سخت گذشت.»
آقای توکلی بعد از گوشدادن به حرفهای ما گفت: ما برای خوشگذرانی به اینجا نیامدهایم که افراد حاضر با هم، همعقیده و همصحبت باشند. وظیفه سنگینتری روی دوشمان است که برای انجام آن به اینجا آمدهایم و این امر همه مسائل و مشکلات را تحتالشعاع خود قرار میدهد. چهبسا بعدها یکی از ما اسیر شویم و مدتها در میان دشمن باشیم و شرایط خیلی سختتر و دشوارتر گردد، ولی همه اینها نباید باعث شود که در انجام وظیفهای که داریم، کوتاهی کنیم. صحبتهایش روحیه ما را مضاعف کرد و از آن به بعد، مشکلات اصلا به چشممان نمیآمد.
حسن کربلایی، همرزم شهید