ساخت بزرگ‌ترین استودیوی تولید مجازی آسیا در ایران سید محمدرضا طاهری، شاگرد استاد شهریار، درگذشت (۱۵ آبان ۱۴۰۳) + علت بازگشت «سیدبشیر حسینی» به تلویزیون با «داستان شد» جایزه ادبی گنکور به «کمال داوود» نویسنده فرانسوی ـ الجزایری رسید تصاویر نعیمه نظام‌دوست در سریال «لالایی» در باب اهمیت شناسنامه هویتی خراسان رضوی صحبت‌های مدیر شبکه نسیم درباره بازدید میلیونی «بگو بخند» پخش فصل جدید «پانتولیگ» با اجرای محمدرضا گلزار اعلام زمان خاک‌سپاری «محمدحسین عطارچیان»، خوش‌نویس پیشکسوت بازیگران «گلادیاتور ۲» در ژاپن پژمان بازغی با «ترانه‌ای عاشقانه برایم بخوان» در موزه سینما دلیل خداحافظی جشنواره برلین از رسانه اجتماعی ایکس چیست؟ سرپرست معاونت فرهنگی، اجتماعی و زیارت استانداری خراسان رضوی: نفوذ فرهنگ بیگانه با ارتقای آگاهی‌های عمومی و ترویج اخلاق ایرانی‌اسلامی تدبیر می‌شود نبرد یک «سیاه‌ماهی» در دل میراثی کهن | درباره فیلم کوتاه مشهدی که به سومین جشنواره میراث فرهنگی شیراز راه یافته است بیش از ۲۹۰۰ اثر مستند متقاضی حضور در «سینماحقیقت» گرد پیری بر چهره «لگولاس» بازیگر ارباب حلقه‌ها + عکس
سرخط خبرها

نگاهی به کتاب «محمد سرور» اثر فروغ زال

  • کد خبر: ۱۳۰۹۹۶
  • ۰۲ آبان ۱۴۰۱ - ۰۹:۳۴
نگاهی به کتاب «محمد سرور» اثر فروغ زال
کتاب «محمد سرور» نوشته فروغ زال؛ زندگینامه خود گفته مرحوم محمدسرور رجایی، نویسنده و شاعر افغانستانی چندی است توسط انتشارات «راه یار» منتشر شده است.

به گزارش شهرآرانیوز؛ این کتاب که تحقیق آن برعهده علی ناصری باغبادرانی بوده و تدوین آن توسط فروغ زال صورت گرفته، در ۱۲۲ صفحه، با شمارگان هزار نسخه و قیمت ۳۰ هزار تومان عرضه شده است.

در معرفی این کتاب آمده است:

«بعد از شلیک اولین گلوله بی مهابا دویدم و به اولین سوراخ دیوار که رسیدم خودم را به داخل حویلی انداختم. دوربین روی دستم بود و سرم را که بالا کردم. ناگهان با مردی که هزاره نبود مواجه شدم. آن قدر ترسیده بودم که ناخودآگاه دوربین فیلمبرداری ام را مثل اسلحه رو به او گرفتم و فریاد زدم «دست ها بالا». مردی جوان که فارسی را با لهجه حرف می‌زد. در حالی که دست‌هایش را بالا گرفته بود با ترس داد می‌زد که «مجاهد نیستم.» وقتی دیدم که او مسلح نیست و بیشتر از من ترسیده، دوربین را پایین آوردم و گفتم «اینجا چه می‌کنی؟» گفت: «صاحب همین خانه هستم. کجا می‌رفتم؟ همین جا خانه من است… جایی را ندارم....» در حالی که از سوراخ شرقی دیوار حویلی اش عبور می‌کردم با صدای بلند گفتم «زودتر در جایی مخفی شو که اگر نفر بعدی برسد بی بازخواست کشته می‌شوی.»

مرحوم محمدسرور رجایی که مرداد سال قبل بر اثر ابتلاء به کرونا درگذشت، بیست سال آخر عمر با برکتش را صرف جمع‌آوری اطلاعات و خاطرات مربوط به شهدای ایرانی جهاد افغانستان و شهدای افغانستانی دفاع مقدس کرد. «از دشت لیلی تا جزیره مجنون» خاطرات رزمندگان افغانستانی دفاع مقدس، «ماموریت خدا» هفت روایت از احمدرضا سعیدی شهید ایرانی جهاد اسلامی افغانستان و کتاب «در آغوش قلب‌ها» اشعار و خاطرات مردم افغانستان از امام خمینی آثار منتشرشده از مرحوم رجایی است. کتاب خاطرات «شهید سیدعلی شاه موسوی گردیزی» از فرماندهان جهادی افغانستان که به‌دست داعش ترور شد نیز دیگر اثر محمدسرور رجایی است که بزودی منتشر می‌شود.

دبیری چند دوره جشنواره «قند پارسی»، جشنواره خانه ادبیات افغانستان و انتشار مجله باغ ویژه کودکان افغانستانی نیز از دیگر فعالیت‌های وی در این سال‌ها بود. مرحوم رجایی از اعضای دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی و نیز عضو هیأت تحریریه مجله‌های سوره و راه بود و ده‌ها مقاله یادداشت و گزارش درباره روابط فرهنگی ایران و افغانستان از او به جا مانده است.

در بخشی از این کتاب می‌خوانیم:

«ده ساله بودم که در افغانستان کودتای کمونیستی شد و حکومت داوود خان در ۷ اردیبهشت ۱۳۵۷ بر اثر یک کودتای خونین از بین رفت. مردم شیعه از ترس آزار و اذیت‌های حکومت (جدید) تمام کتابخانه های خانگی را دفن و نابود کردند. تمام کتاب‌هایی که پدر کلانم از همه جا گلچین کرده بود، نابود شد و حسرتش تا همیشه به دلم ماند.

بعد از حکومت داوودخان، حکومت مردمی و کارگری با شعار «نان، لباس، خانه» روی کار آمده بود. مردم در روزهای اولیه بسیار از این اتفاق استقبال کردند. حکومت دموکراتیک خلق بعد از پیروزی اش دروازه ارگ ریاست جمهوری را به روی مردم باز کرد. اسم ارگ را «خانه خلق» گذاشته بودند. مردم با هر لباس و موقعیت اجتماعی می‌توانستند وارد ارگ ریاست جمهوری شوند و مثل یک پارک بگردند. من با مادرکلانم وارد ارگ شدم. یک قسمتی به «قصر گلخانه» معروف بود. پیش قصر گلخانه مثل خون سرخ رنگ بود. رنگ بود یا هرچه، نمی‌فهمیدم. ولی هرکسی که می‌رسید از خشم پایش را محکم روی رنگ خون می‌کوبید و می‌گفت «این خون داوودخان است.» مردم از حکومت قبل نفرت پیدا کرده بودند و به حکومت جدید خوش بین بودند، اما هیچ شناختی از آن نداشتند.

***

«تا اردیبهشت ۱۳۷۱ در تهران بودم که خبر رسید حکومت مجاهدین پیروز شده است و پایگاه پیشاور هم وضعیت بحرانی ای دارد. تصمیم گرفتم به پاکستان بروم. سریع با فرماندهان جنگ، خودم را به کابل رساندم. در کابل هنوز درگیری و فضای جنگی حاکم بود. یک هفته از آمدنم به کابل می‌گذشت. در پایگاه نشسته بودم که انفجاری صورت گرفت. از شدت انفجار ساختمان پایگاه ما هم لرزید، اما لرزش ساختمان طوری بود که تا آن زمان آن گونه لرزیدن را احساس نکرده بودم. چند دقیقه بعد یکی از بچه‌های پایگاه با اضطراب من را صدا کرد و گفت: «چرا نشسته‌ای؟ برو که خانه شما بمب خورده است» فاصله پایگاه تا خانه زیاد نبود. خیلی سریع رسیدم. بمب در خانه همسایه اصابت کرده بود و از موج انفجار تمام شیشه‌های خانه ریخته بود و دروازه هم باز شده بود. خوشبختانه در آن لحظه کسی در خانه ما نبود خودم شروع کردم به صاف کردن شیشه شکسته‌ها و چند نفری را که با من از پایگاه آمده بودند، برای کمک به آواربرداری خانه همسایه فرستادم.

***

«سال ۱۳۸۲ در همان جلسات شعر حوزه هنری، خانه ادبیات افغانستان را شکل دادیم. از اولین فعالیت‌هایمان در خانه ادبیات، برگزاری یک دوره روزنامه نگاری و جشنواره قند پارسی بود من دبیر اجرایی جشنواره بودم. هدفمان این بود که جوانان نخبه شاعر و نویسنده افغانستانی را کشف کنیم و به آنها میدانی برای رشد بدهیم. باید بستری فراهم می‌کردیم تا یاد بگیریم خودمان خودمان را روایت کنیم و درست و صحیح واقعیت‌ها را بگوییم؛ نه اینکه از دریچه دوربین آنها که می‌خواهند در فستیوال‌های غربی جایزه بگیرند دیده و شناخته بشویم.

برگزاری جشنواره و تلاش برای بهتر برگزار شدنش از همه دریچه‌های دست اندرکار کلی انرژی می‌گرفت. گاهی آن قدر خسته می‌شدند که در صحبت کردن‌ها پرخاش هم می‌کردند. در برابر حرف‌های ناخوشایند و رفتارهای توهین آمیز همیشه صبر می‌کردم در برابر حرف‌های ناخوشایند و رفتارهای توهین آمیز همیشه صبر می‌کردم و لبخند می‌زدم، اما در پشت صحنه گاهی اشکم هم روان می‌شد. بارها به سرم زده بود که «برو دنبال معیشتت و دست از این کارها بردار.» شب با همین نیت سر بر بالین می‌گذاشتم که از فردا صبح کاری نکنم. اما زمانی طول نمی‌کشید که باز فکرها و دغدغه‌های فرهنگی ام در سرم می‌چرخید و آرام و قرار از من می‌گرفت.»

***

«برای شناسایی رزمندگان افغانستانی، هیچکس حاضر نبود پای کار بیاید. شناسایی هم که می‌کردم، حرف نمی‌زدند. یکی از رزمندگان افغانستانی را در تهران پارس پیدا کردم. می‌گفت «من کارهای زیادی در جبهه انجام داده‌ام. در جبهه برایمان نامه می‌آمد، وصیت نامه داشتیم، دفترچه بود و اینها.» گفتم «پس این مدارکت کجا هستند؟ گفت «خانه خواهرم در بلخ.» موفق شدم چند رزمنده دیگر را هم پیدا کنم. مدارک و اسناد همه شأن دست خانواده‌هایشان در افغانستان بود. برای تکمیل پژوهشم باید همه چیز را سرنخی برای پیدا کردن سوژه‌ها می‌ساختم. به بنیاد شهید که رفتم، با افتخار گفتند که «ما یک شهید ایرانی داریم که در افغانستان دفن است. مدارک و اسنادش را هم داریم.» خیلی خوشحال شدم که شهید دیگری پیدا کرده‌اند. وقتی که مدارک را آوردند، دیدم منظورشان شهید احمدرضا سعیدی است و مدارکشان هم همان نوشته‌های خودم بود که از سایت‌ها جمع کرده و کنار هم گذاشته بودند. از سر زدن به سازمان‌ها چیزی دستگیرم نمی‌شد و خودم باید میدانی تحقیق می‌کردم.»

منبع: مهر

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->