روزهایی غریب بر این سرزمین میگذرد. از شش جهت، هزاران دشنه بر گرده این کهنبوموبر زدهاند و زهی خیال باطل که آن را از پا دراندازند.
این چندروز بسیار به ماجرای غمانگیز و عجیب شهادت آرمان علیوردی فکر میکردم. به آن گروه خشن فکر میکردم که چگونه چنین کردند. چگونه توانستند جوانی همسنوسال خودشان را فقط به این دلیل که ظاهر او را مخالف خود مییابند، سلاخی کنند.
به مرگ عاطفه و زوال وجدان فکر میکردم. راستی مگر نه اینکه همین هبوط وجدان و ایمان و عقلانیت، ابنملجمها، یزیدها و شمرها را به بزرگترین جنایتها واداشت. ما چطور به چنین مصیبتی گرفتار شدیم؟ چطور برخی از این انسانهای وجدانمرده محصول نظام تربیتی و آموزشی ما هستند؟ چه کسانی مقصرند در رسیدن به این نقطه تلخ و گریهآور؟
به آرمان فکر میکردم، به اینکه قطعا اگر هرکدام از این آدمکشهای شکنجهگر را گرفتار مشکلی و مصیبتی میدید، بیمرزبندی اعتقادی به کمکشان میشتافت. آرمان، آرمانی نداشت بهجز پاکزیستن و پاکرفتن.
آرمانی نداشت بهجز گسترش عدل و روشنی. آرمانی نداشت بهجز یاریرساندن به دیگران، بهجز رسیدن به
آرمانشهر اخلاق و دوستی و صداقت. بعد از این جنایت هولناک، مدعیان آزادی و زندگی چرا دم برنیاوردند و قاتلان و شکنجهگران آرمان را محکوم نکردند؟ چرا نام آرمان و گفتن از او تحریم شد؟ چرا دیکتاتوری رسانهای غرب و غربگرا خورشید را کتمان میکند و روشنی را تکذیب؟ اینهمه چرا را چه کسی پاسخ خواهد گفت؟
حاصل این چراها و تأثر از آن ماجرای دهشتناک شد این شعر نیمایی: «جوانمرد»
با شمایم هان!
شروران شب آشوب اکباتان!
اگر روزی شما
فریاد دستان غریقی
یا در آوار زمینلرزه، صدایی نیمجان بودید
اگر جسم نزار از تصادفماندهای در پرتگاهی
یا غریب بیپناهی زیر تیغ رهزنان بودید
نمیآمد شما را یاری از خیل تماشاگر
از آن خیل همیشه دوربین در دست
ولی باری اگر از حالتان این مرد
-این مرد رشید بیستویک ساله- خبر میشد
شتابان میرسید و پای تا سر، دست یاری بود
برای التیام داغتان ابری بهاری بود
ولی آنک شما
ای ناجوانمردان
جوانمردی چنین آیینهجان را
آرمان پاک انسان را
به کنج مسلخ آوردید
به جرم عشق و ایمان
دوره اش کردید
شمایان چند کفتار مسلح تا بن دندان
شما ای بارها وحشی تر از حیوان
نه ایران و
نه اکباتان
کمی پایین تر
آن سوتر
به باغ وحش برگردید