درگذشت غم‌انگیز سلین‌ حسین‌پور، بازیگر هفت‌ساله مهابادی + علت و فیلم صحبت‌های معاون سیما درباره ساخت چند مجموعه تاریخی جدید «علی دهکردی» در جمع بازیگر سریال «مهمان‌کُشی» «هرچی تو بگی»، در راه چهل‌وسومین جشنواره فیلم فجر دنباله «میلیونر زاغه‌نشین» ساخته می‌شود نقد و بررسی ناخن کشیدن در کافه‌کتاب آفتاب «حلقه عشاق» به یاد رضا مافی | گزارشی از یک نمایشگاه نقاشی خط در مشهد پیام وزیر ارشاد به هنرمندان پیشکسوت شاعر پادشاه فصل‌ها، پاییز‌های مشهد را دیده بود درباره جمشید و نادر مشایخی، بازیگر و آهنگ‌ساز ایرانی به بهانه زادروز پدر و پسر هنرمند پرونده «توماج صالحی» مختومه اعلام شد رویکرد اصلی دکه مطبوعات، فروش نشریات و کتاب است انتشار «آتش نهان» آلبوم جدید پرواز همای بازیگران جایگزین سارا و نیکا در سریال پایتخت ۷ معرفی شدند + فیلم و عکس رقابت فیلم سینمایی «احمد» در جشنواره بین‌المللی فیلم مسلمانان کانادا ماجرای تغییر ناگهانی سالن اجرای نمایش «خماری» و حواشی آن چیست؟ بازگشت چهره‌ها به چهل‌وسومین جشنواره فیلم فجر
سرخط خبرها

گفتگو با خانواده شهید معین قدمیاری | خدمت خوش فرجام

  • کد خبر: ۱۳۹۳۴۲
  • ۲۰ آذر ۱۴۰۱ - ۱۱:۴۴
گفتگو با خانواده شهید معین قدمیاری | خدمت خوش فرجام
معین قدمیاری، جوان دهه هشتادی بود که  سحرگاه چهارشنبه ۱۶ آذر در برجک نگهبانی مرز به دست اشرار به شهادت رسید.

زهرا شریعتی | شهرآرانیوز؛  در روز‌هایی که شاید برخی دهه هشتادی‌ها به تحریک عوامل بیگانه، همه هویت اجتماعی شان را در حضور بی هدف در خیابان‌ها و اغتشاشات می‌بینند، برخی دیگر از آن‌ها آگاهانه و با تمام وجود، در راه عقاید و ارزش هایشان، هزینه کرده و ره صدساله را یک شبه طی می‌کنند؛ معین قدمیاری از این دست دهه هشتادی هاست که هم سن وسالانش در سایه امنیتی که او و امثال او فراهم کرده اند، این روز‌ها کف خیابان نفی غیرت می‌کنند و از آزادی دم می‌زنند، غافل از اینکه در مرز‌های این کشور و صحنه تقابل با دشمن واقعی، «معین»‌ها مردانه پای غیرتشان به وطن و حراست از آزادی آن جان می‌دهند. روز گذشته، ساعتی را پای صحبت خانواده و دوستان شهید نشستیم تا بیشتر با این الگوی جوان آشنا شویم.

معین متولد ۱۳۸۲ و فرزند اول خانواده‌ای پنج نفره بود. او پس از اخذ دیپلم فنی راهی خدمت سربازی شد. دوره آموزشی اش را در پادگان محمد رسول ا... (ص) بیرجند به پایان رساند، سپس برای ادامه خدمت به هنگ مرزی زابل منتقل شد؛ جایی که حداقل میان نظامیان و سربازان وظیفه، به ناامنی و درگیری و تقدیم شهدای بسیار شناخته شده است. با این حال معین خم به ابرو نیاورد و بدون هیچ گلایه‌ای حتی به خانواده، مشغول خدمت شد تا اینکه سحرگاه چهارشنبه ۱۶ آذر در برجک نگهبانی مرز به دست اشرار به شهادت رسید.

حرف‌هایی که به واقعیت پیوست

به گفته خانواده، حداقل در این چهارماه خدمت، حرف «شهادت» از زبان معین نمی‌افتاد و مدام با اطرافیان درباره اش حرف می‌زد، اما هیچ کس جز خودش آن را جدی نمی‌گرفت. در این میان حتی مادر ناخودآگاه برای شهادتش دعا می‌کرد؛ «سه چهار روز قبل از شهادتش که به حرم امام رضا (ع) مشرف شده بودم برای حاجت روایی پسرم نماز حاجت خواندم و خواستم به هر حاجتی که دارد برسد.» گویا مادر یادش نبود که معین قبلا در دفتر خاطراتش نوشته بود: «به سیستان می‌روم؛ شاید نیایم.» و حاجتش، شهادت بوده است و بس.

پدر هم این اواخر که معین و دوست صمیمی اش، علی، با هم عازم خدمت بودند، گفته بود: «خیابان ما اسم مشخصی ندارد؛ ببینم از شما دوتا یک نفرتان شهید و مایه افتخار محله می‌شود؟» دوستش پاسخ داده بود: «معین در اولویت است.» و پدر گفته بود: «برای ما فرقی ندارد هر کدام که باشید.»، اما شاید باورش نمی‌شد که این‌ها واقعا اتفاق بیفتد.

سخت است که جنایت‌های اشرار را‌ می‌بینم و کاری از دستم بر‌ نمی‌آید

مادر شهید که شاید از جوان‌ترین مادران شهداست، صدایش گرفته و به سختی صحبت می‌کند؛ «دوره آموزشی اش که تمام شد، چندروزی به مرخصی آمد. بعد از آن هم تقریبا هر پنجاه روز می‌آمد؛ آخرین مرخصی اش در مهرماه بود و این روز‌ها برای دیدار دوباره اش لحظه شماری می‌کردیم، اما جنازه اش برگشت. در مرخصی‌ها اوایل کمی از شرایط خدمت می‌گفت، اما وقتی دید ناراحت می‌شوم و غصه می‌خورم، دیگر نگفت. همان اوایل از وحشیگری و بی شرفی داعش سخن می‌گفت و اشک می‌ریخت؛ می‌گفت: مادر! آتش می‌گیرم؛ خیلی سخت است که این جنایت‌ها را‌ می‌بینم و کاری از دستم بر نمی‌آید؛ دوست دارم جانم را بدهم، اما ناموسمان درامان باشد.»

معین کجایی؟

خانم قدمیاری، ارادت خاص به اسلام و رهبر انقلاب، شجاعت و اخلاق و ادب را از ویژگی‌های بارز شهید معرفی می‌کند و‌ می‌گوید: از کودکی به کلاس قرآن می‌رفت. بعد‌ها هم در کنار درس، کمک دست پدرش بود، به حدی که اصلا نمی‌گذاشت پدرش از او کمک بخواهد. از هفت هشت سالگی وقتی از مدرسه برمی گشت، سریع کتاب و دفترش را دم در‌ می‌گذاشت و‌ می‌رفت طبقه بالا که پدرش بنّایی می‌کرد. ناهار را هم با پدرش می‌خورد. یک بار که همسرم حین کار، دست تنها بود، ناخودآگاه صدا زد «معین کجایی؟». وقتی معین در سربازی بود و تلفن زد، برایش گفتم که چقدر جایش کنار پدرش خالی است. معین گفت «به پدر بگو غصه نخورد؛ در زمستان کار نکند، چون مریض می‌شود. می‌گویند دو ماه دیگر به نیشابور یا سرخس منتقل می‌شوم و‌ می‌توانم بیشتر به شما سر بزنم و کمکتان کنم.»

به شهادت معینم افتخار می‌کنم

صحبت به اینجا که‌ می‌رسد، مادر شهید دوباره رشته کلام را به دست می‌گیرد؛ «آخرین بار که‌ می‌خواست برود، عکسی دست ما داشت. گفت آن را چاپ کنیم، ولی نگفت برای چه. بعد هم با گوشی من چند عکس گرفت و رفت. از شهادتش نه تنها ناراحت نیستم، بلکه افتخار می‌کنم. فقط دوری اش برایم سخت است و دوست داشتم یک بار دیگر می‌توانستم پسرم را ببینم.»

اگر شهید شدم، گریه نکن

متین، برادر ده ساله شهید، با بغض و اشک او را این گونه معرفی می‌کند: مرا خیلی دوست داشت. با هم زیاد بیرون می‌رفتیم و برایم خرید می‌کرد. هر بار هم به مرخصی می‌آمد، برایم هدیه می‌آورد. یک بار که با هم به استخر رفته بودیم، ضمن آموزش شنا به من گفت «داداش! قَسمت می‌دهم اگر شهید شدم گریه نکنی که روحم آزرده خواهد شد.»

اگر شهید شدم، حواست به خانواده ام باشد

امیر رحمانی، از دوستان صمیمی و پسر دخترعموی شهید که اواخر خدمتش با حضور شهید در مرز زابل هم زمان شده بود، درباره خاطرات مشترکشان می‌گوید: با اینکه یک جا خدمت می‌کردیم، چون معین در یگان تکاوری بود، اجازه ملاقات نمی‌دادند. بالاخره یک شب پیشش رفتم و تا صبح صحبت کردیم.

پرسید این مدت که اینجا بوده ام، نترسیده ام. گفتم جایی که خدا باشد، اصلا ترسی نیست؛ ما آمده ایم که از ناموس و خاکمان دفاع کنیم. رد شدن اشرار از این برجک یعنی رسیدنشان به ۸۰ میلیون هم وطن. من در عملیات‌های بسیاری حضور داشتم، اما تیر‌هایی که به سمتمان می‌آمد، تا خدا نمی‌خواست به ما نمی‌خورد. به چشم خود می‌دیدیم که تیر‌ها تا چندمتری ما می‌آیند، اما اصابت نمی‌کنند و با فاصله کمی منحرف می‌شوند.

معین در جوابم گفت «امیر! من ترسی ندارم و‌ می‌خواهم مثل تو مدافع وطنم باشم.» آخرین بار هم که از مرخصی به زابل برمی گشت، گفتم «برو ان شاءا... شهید می‌شوی.» گفت «لیاقت ندارم، اما اگر شهید شدم، حواست به خانواده ام باشد.»
بعد هم تأکید می‌کند: معین تمام نشده و هنوز برای ما زنده است. دشمنان اسلام و ایران بدانند با کشتن او ما تمام نمی‌شویم، بلکه بیشتر می‌شویم. اگر لازم باشد و رهبر معظم انقلاب امر کنند، با پای برهنه به مرز‌ها می‌رویم و دفاع می‌کنیم.

پسرم بالاخره درجه دار شد

حسین قدمیاری، پدر شهید که اصالتا اهل زبرخان نیشابور، اما بیست سال ساکن منطقه طبرسی شمالی و سنگ کار است، با همه سنگینی این داغ برایش، لبریز و مشتاق صحبت درباره فرزند ارشدش است و در ادامه صحبت همسرش می‌گوید: کارم آزاد است. زیاد سختی کشیده ام. خیلی دوست داشتم که حداقل یکی از فرزندانم نظامی و درجه دار شود و با نقش آفرینی در تأمین امنیت کشور، برای خانواده افتخارآفرین باشد، اما همسرم مخالفت می‌کرد، چون معین آسم خفیفی داشت. با خودمان گفتیم پس پسر دوم را به نظام می‌فرستیم، اما قبل از آن، معین بیشترین درجه‌ها را از آن خود و ما را سرافراز کرده است.

بزرگ‌تر از سنش رفتار می‌کرد

او درباره اخلاق و رفتار شهید می‌گوید: رشد کردن و استفاده خوب از لحظات عمر برایش مهم بود؛ به همین دلیل رشته تراش کاری را انتخاب کرد که هم هنر باشد، هم فن و شغل و هم ادامه تحصیل. عازم خدمت که شد، گفت «وقتی خدمتم تمام شد، یا درسم را ادامه می‌دهم یا در همان رشته خودم شاغل می‌شوم.» با اینکه معین در کنار من، یک سنگ کار حرفه‌ای شده بود، به او گفتم نمی‌خواهم مثل من در شغلی خطرناک کار کند. درک و فهمش خیلی بیش از سنش بود. آن قدر با مرام و بامعرفت بود که پسر‌ها و دختر‌های فامیل را «برادر» و «خواهر» صدا می‌زد. بسیار صبور بود و از بی احترامی‌ها با اینکه توان مقابله به مثل داشت، می‌گذشت.

گاهی که دلیلش را‌ می‌پرسیدم، می‌گفت «طرف ناراحت بوده است و یک چیزی گفته؛ مهم نیست.» یا اینکه «اگر جوابش را‌ می‌دادم بدتر می‌شد؛ گذاشتم خودش بفهمد.» به همین نسبت، احترام بزرگ تر‌ها و ما والدینش را نیز بسیار رعایت می‌کرد؛ هیچ گاه نشد که دعوایش کنم و در رویم بایستد و جوابم را بدهد یا اعتراض کند.

پدرش را بدهکار خود کرد

پدر شهید ادامه می‌دهد: از همان بچگی، اهل حساب و کتاب بود و به جای ولخرجی، خیلی قناعت و از خودگذشتگی داشت. از هفت هشت سالگی با من سر کار می‌آمد روی داربست؛ می‌گفتم «برو پایین خطرناک است.» می‌گفت «می خواهم باشم و کار را یاد بگیرم.» یک روز که مشغول کار بودیم، دیدم کاغذ و خودکار برداشته و حساب کرده که از صبح چند متر سنگ کار کرده ایم و هزینه‌ها و خالص درآمدمان چقدر شده است، در حالی که خود من اصلا این کار را نکرده بودم. همچنین چهار پنج سال پیش، برایش چند بره گرفته بودم تا بزرگشان کند و در آینده با فروششان بتواند برای خودش خودرویی بخرد، اما از یک طرف غذای دام گران شد و از طرف دیگر، معین به سربازی رفت؛ ناگزیر بره هایش را فروخت و برای مادرش گردنبندی طلا خرید و گفت «این گردنت باشد تا از سربازی برگردم و ماشین بخرم و شما را هر جا که خواستید، ببرم. با این کار، پدرش را بدهکار خود کرد.»

آقای قدمیاری در ادامه به نمونه‌هایی از قناعت و چشم سیری شهید اشاره می‌کند و‌ می‌افزاید: چند بار دیدم پول توجیبی ده بیست هزار تومانی را مدت‌ها در جیبش دارد. تا همین اواخر برای اینکه پول توجیبی ام را بپذیرد، التماسش می‌کردم؛ روز قبل از شهادت، با مادرش تماس گرفت و به رسم همه وقت‌هایی که پول لازم داشت، اما نگران بود مبادا دستم خالی باشد و خجالت زده شوم، پرسید «آیا بابا دستش تنگ نیست که درخواست پول کنم؟» مادرش گفت «نه، این چه حرفی است!» بعد هم گوشی را داد به من.

پرسیدم «بابا! حالت خوب است؟ سخت نمی‌گذرد؟» گفت «تن‌ها سختی اش این است که از شدت سرما استخوان هایم می‌سوزد. اگر برایتان ممکن است، کمی پول برایم واریز کنید تا لباس گرم بخرم.» فقط ۳۰۰ هزار تومان خواست! به او گفتم که با این پول، چیزی نمی‌شود خرید. گفت: «بیشتر از این لازم ندارم؛ آخر ماه حقوقمان را‌ می‌ریزند و همان را استفاده می‌کنم.» گفتم «در مسیر رفت و برگشت مرخصی، باید غذا بگیری؛ پول لازمت می‌شود.» معین گفت که با کیک و آبمیوه هم سیر می‌شود.

پدر در آستانه خدمت سربازی معین، با شوق و ذوق، شروع به ساخت طبقه بالای خانه برای او‌ می‌کند که برخلاف طبقه پایین، دوخوابه است، اما معین می‌گوید «اگر داماد شوم، واحد پایین که یک هال و اتاق دارد، برایم مناسب است. طبقه بالا را خودتان ساکن شوید که راحت‌تر باشید. قالی‌های خانه را که کهنه شده است، عوض کنید تا مادر خجالت نکشد.»

آقای قدمیاری درباره محل خدمت پسرش می‌گوید: وقتی به زابل رفت، اولین بار که تماس گرفت و گفت محل خدمتش در هنگ مرزی تعیین شده است، گفتم نکند یک وقت ترسیده است و‌ می‌خواهد برگردد. به همین دلیل با اینکه می‌دانستم آنجا حداقل ۵۰ درصد احتمال شهادت وجود دارد، گفتم «پسرم! خاک وطن که نباید دست بیگانه بیفتد و امنیت ناموسمان، دو امر مهم هستند که با حضور شما حفظ و حراست می‌شوند؛ اگر بیایی این‌ها از دست می‌رود.»، اما دیدم می‌گوید «من گلایه‌ای ندارم؛ فقط خواستم خبر بدهم کجا هستم تا نگران نشوید.»

اگر خدمتش را ادامه نمی‌داد و بر‌ می‌گشت، ناراحت می‌شدم؛ چون خدمتش به جامعه را رها کرده بود. اینکه می‌گویند شهادت فیض بزرگی است که نصیب هر کسی نمی‌شود، کاملا درست است؛ چون چند نفر از اقوام، پیش از معین در همان منطقه خدمت کردند، اما صحیح و سالم برگشتند.

خودم و فرزندانم فدایی وطن هستیم

در ادامه تأکید می‌کند: حتما بنویسید کسانی که فکر می‌کنند اشک مرا درآورده اند و پشیمان شده ام، اشتباه می‌کنند؛ بعد از چهلم حتما به دنبال قاتلان پسرم می‌روم و‌ نمی‌گذارم خونش پایمال شود. پسر دیگرم هم اگر در همان منطقه خدمت کند، مانعش نمی‌شوم؛ خودم و فرزندانم فدایی وطن هستیم؛ عموی شهید هم جانباز شیمیایی جنگ تحمیلی است. تصور نکنند اینکه فرزندان ما را‌ می‌کشند، مقاومت ما می‌شکند؛ نه، بلکه این خون‌ها هشتاد میلیون ایرانی را بیشتر به خروش می‌آورد. ما هرگز از مسئولیت شانه خالی نمی‌کنیم که هر ناکسی به کشورمان چپ نگاه کند.

از سختی‌ها و خطرات چیزی نمی‌گفت

به گفته پدر شهید، معین در چهار ماهی که در مرز زابل خدمت می‌کرد، خیلی حرف‌ها را به خانواده نمی‌گفت؛ از جمله اینکه تا سه چهار روز قبل از آخرین تماسش با آن ها، چندباری با اشرار درگیر شده و دو نفر هم شهید شده بودند. ساعت ۵ صبح روز چهارشنبه خبر شهادت معین به خانواده می‌رسد و روز جمعه در معراج شهدای بهشت رضا آخرین بار با جگرگوشه شان وداع می‌کنند؛ هرچند فقط اجازه دیدن صورتش را داشتند و گفته شد در تیراندازی به برجک نگهبانی، از پهلو و کمر تیرخورده است.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->