فرزانه شهامت | شهرآرانیوز؛ به ضربالمثلها اعتماد نکنید؛ توبه گرگ، همیشه مرگ نیست. کاملمردی که با لباس کار و سروروی خاکی، دوزانو روبهرویمان نشسته، تا ته جاده اعتیاد را رفته است. مُهر موادفروش و محکومیت به حبس ابد هم روی پیشانیاش خورده است. چیزی برای از دست دادن نداشته است. میتوانست در زندان بماند و مرگ را به انتظار بنشیند، ولی راه دیگری را انتخاب کرد و پای انتخابش ایستاد. خدا هم که اهل تنها گذاشتن بندههایش نیست. نتیجه اش شد بازگشت معجزهوار تکتک نعمتهایی که از دست داده بود. قصه محمد را باید چندبار خواند.
«خطر حمله سگ نگهبان»؛ با هشداری که روی دیوار و در آهنی سوله نوشته شده است، استقبال میشویم. تعدد سگهایی که با اتمام بولوار پنجتن و خروج از محدوده خدمات شهری تا رسیدن به این کارگاه واقع در یک فرعی خاکی دیده ایم، وادارمان میکند هشدار را جدی بگیریم و منتظر بمانیم تا سرپرست کارگاه، راهنمایی مان کند.
این سوله و آدم هایش به اندازه یک سریال، حرف برای گفتن دارند؛ از همان سنگهای هرکارهای که حیاط بزرگ کارگاه را پر کرده اند و به اشیایی گران بها تبدیل خواهند شد، بگیرید تا کارگران حبس کشیدهای که عزم کرده اند طور دیگری زندگی کنند، تمام اینها باشد برای وقتی دیگر. قرارمان با محمد است و محل دیدار، اتاقک پرگردوخاک گوشه سوله که عطر آبگوشت بارگذاشته برای ناهار کارگران، فضایش را پر کرده است.
صبح را شروع کرده بود؛ مثل صبحهای پیش و پیش تر. اول باید مواد مصرف میکرد. محمد سی وچهارساله که دیگر اشتهایی برایش نمانده بود، مواد برایش شده بود واجبتر از نان شب و روز: «ساعت حدود ۹ صبح بود. پای مصرف بودم. زنگ حیاط را زدند. گفتم شاید زن همسایه است که آمده برای فضولی. شاید هم مشتری باشد برای خرید مواد. چند بسته را گذاشتم توی مشتم. کسی که پشت در بود، گفت از مخابرات آمده است.
مرد قوی هیکلی بود. به هوای اینکه واقعا مأمور مخابرات است، چند خرده فرمایش تقدیمش کردم و پرسیدم: اهل بخیه هستی؟ اینجا همه چیز هست، تریاک، کریستال و. رفیقش را صدا زد. آمدند داخل. آنجا بود که گفت از ستاد مبارزه با موادمخدر هستیم. نشئگی ام پرید.» محمد پیه اش را به تن مالیده بود و میدانست که معنی نگهداری از ۴۷ گرم هروئین، خداحافظی با زندگی و سپردن مسئولیت نگهداری از سه کودک قد ونیم قد به همسرش است. تقویم، چهاردهمین روز از تیر سال ۸۸ را نشان میداد.
چهارده ساله بود که بابا مُرد. خدابیامرز سر نشئگی، زندگی خود و آینده زن وبچه اش را به باد داد. زمینهای مرغوبی را که توی کلات داشت، فروخت و دود کرد. بعد که از همه جا مانده شد، دست زن و بچهها را گرفت و آمد مشهد. چند سالی مخارج خانواده را با بخور ونمیر دست فروشی جور کرد و بعد از رفتنش، بار زندگی افتاد روی شانه محمد که پسر بزرگ خانه بود و مادرش: «مادرم توی باغ ترهها کشاورزی میکرد تا خرج من و سه بچه دیگر را دربیاورد. وجدانم اجازه نمیداد بیکار بنشینم. چند سالی مردود شده بودم و درس خواندن را دوست نداشتم. با پنج کلاس سواد، مدرسه را ول کردم و چسبیدم به کفاشی. زندگی میگذشت، در حد چرخاندن امور جاری. سالم بودم و عشق ورزش. آن قدر فرز بودم که حیوانات وحشی مثل روباه را با دویدن شکار میکردم. از خدمت سربازی که برگشتم، در یکی از تولیدیهای کفش، کارم را ازسر گرفتم. آشنایی ام با موادمخدر از آنجا شروع شد.»
کسی که دو هفته یک بار، مواد مصرف کند، معتاد میشود؟ بله میشود، اما حتی در خیالات محمد نمیگنجید که روزی موادمخدر او را با آن تن ورزیده ازپا بیندازد.
گعدههای سیاهی که مسبب بدبختی هایش شد، روایتی ساده و ظاهری عادی دارد: «ساعت ۸:۳۰ شب که کارمان تمام میشد، با رفقا دورهم جمع میشدیم و خوش میگذراندیم. کم کم مواد به جمعمان اضافه شد. اوایل دو هفته یک بار و بعد، هفتهای یک بار میکشیدم. بیست ساله بودم که رفتیم خواستگاری زینت و بله اش را در همان اوضاعی که مصرف کننده تفننی بودم، گرفتم. یک سال ونیم بعد، مصرف کنندهای تمام عیار بودم. باید میکشیدم تا بتوانم حرف بزنم، راه بروم، کار کنم و شبیه آدمهای معمولی باشم. زینت از اعتیادم خبردار شد. پدرش معتاد و این کاره بود. به او گفته بود: بگذار محمد توی خانه مواد بکشد. برود بیرون، خرجش زیاد میشود.»
محمد از مخدر جدیدی شنیده بود که میگفتند فوری نشئه میکند، تمیز و باکلاس است و بو ندارد. معروف بود به تریاک چینی؛ همان که امروز به کریستال میشناسیمش: «بعد از مدتی، کریستال هم تکراری شد و حال خوش روزهای اول را نداشت. خرجم که زیاد شد، زدم به کار فروش مواد. تا دستگیری ام همه اش ۴۵ روز طول کشید.»
به گذشته اش نگاهی میاندازد و پایان راهی که جز مرگ با ذلت نبود: «خدا را شکر که افتادم حبس، وگرنه تا الان از مرگم سالها گذشته بود و جذب خاک شده بودم. شکر که روی خاک هستم نه زیر خاک!»
بعضی تاریخها از ذهن پاک نمیشوند؛ بعضیها که خیلی شیرین اند و آنهایی که خیلی تلخ اند. برای محمد، روزی که فهمید طاقت زینت طاق شده است و میخواهد طلاق بگیرد، جزو تلخترین هاست.
حسابش را دارد که از ورودش به زندان هجده ماه گذشته بود. تا پیش از آن، بنای نیمه خرابهای بود و با این خبر، ویرانه شد: «زینت سرپرستی بچهها را برعهده گرفت و از زندگی ام رفت بیرون. حق داشت برود؛ تقصیر من بود. ما عاشق بودیم؛ لیلی و مجنون واقعی. اسم دختر کوچکمان را لیلی گذاشته بودم؛ چون ثمره عشقمان بود. رفت و هرطور بود، سالها بچه هایمان را مثل دسته گل جمع وجور کرد.»
تا محمد دنبه آبگوشت را بکوبد و سیب زمینیها را به قابلمه اضافه کند، میشود به تلخی حرف هایش فکر کرد، همین طور به روزهای بلند زندان و شبهای کشدار آن، به دیوارهای بلندش، به عذاب وجدان بابت اشتباهاتی که مثل خوره میافتند به جانت، به...
«ناهار میمانید؟» محمد میپرسد و با تمجید از آشپزی خود، حال وهوای گرفته این اتاقک پرگردوخاک را عوض میکند. لابد با همین ترفندها هم غم را از دل کارگران مکافات کشیده کارگاه میبرد.
بعضی وقتها همه چیز خود به خود پیش میرود؛ بی برنامه ریزی. مثلا ایام فاطمیه میشود و ناخواسته، آدمهایی به تور گزارش میخورند که بازشدن گره هایشان ناشی از توسل به دامان مهربانترین مادر دنیا ست.
قصه محمد که زمانی حوصله خواندن نمازهای یومیه را هم نداشت، از جایی به بعد به فاطمه زهرا (س) و فرزندان معصومش حواله شد. «پنج سال تمام زندان بودم و اجازه مرخصی نداشتم؛ چون وثیقه نداشتم. کسی حاضر نبود برایم سند بگذارد.
خدابیامرز مادرم خیلی غصه خورد. یک روز آقا نعمت- از بچههای زندان- من را کنار کشید و گفت: بیا کاری یادت بدهم که هر حاجتی داشته باشی، بگیری. یادم داد که با دستور خاصی حدیث کساء بخوانم. این را گفت و فردای آن روز مُرد. شروع کردم به عمل کردن به دستوری که گفته بود. آن قدر موقع دعا توی حال خودم بودم که از فرط گریه، هم اتاقی هایم را نمیدیدم. هنوز تعداد روزهایی که باید به دستور عمل میکردم، تمام نشده بود که دوست برادرم برای سند گذاشتن داوطلب شد. باز هم سند لازم بود. جور شد. بعد از پنج سال، سه روز مرخصی گرفتم.»
چهار سال خدمت خالصانه به عنوان خادم مسجد زندان و کمک به برگزاری مراسم دعای توسل، زیارت عاشورا و ... کار خودش را کرد و صداقت او را برای بازگشت از راهی که به غلط رفته بود، به خدا اثبات کرد. محمد از روزهایی میگوید که جای خالی دعای ندبه و ذکر «یابن الحسن (ع)» را در مسجد زندان محسوس دید و با کمک زندانیها آن را راه انداخت.
از دیگر خوشیهایی که برایش برجسته شده، روزی است که پرچم سرخ گنبد اباعبدا... (ع) به زندان آورده و دلش به یاد مظلومیت حضرت، منقلب شد. بساط سینه زنی که دور پرچم به پا شد، محمد مثل خیلی از زندانیها رؤیاهایش را مرور کرد. دلش رفتن به کربلا را میخواست. به حساب دودوتا چهار تای دنیا، اینها برای یک محکوم به حبس ابد خیال بافی بود. در خواب شب هم نمیدید که چند سال بعد، آقا به او، اذن حضور پای ضریح شش گوشه اش را بدهد. این رؤیا در اربعینی که گذشت، محقق شد.
«مسئول فرهنگی زندان که گفت تو آزاد هستی، باور نکردم. آن موقع زندان باز بودم و تازه به زندان برگشته بودم. گفت برو به ماشینی که تو را به اینجا رسانده است، بگو منتظرت بماند تا وسایلت را جمع کنی. از خوش حالی گریه میکردم. آن روز چهارم اسفند ۹۷ بود.»
خوش حالی محمد از خبر آزادی اش یک طرف، شادی مادرش که نذر و نیاز کرده بود تا این روز را ببیند، طرف دیگر. محمد از تمام این شادیها به گفتن از شیرینیهایی بسنده میکند که پیرزن بین در و همسایه پخش میکرد.
قصه آزادی او به عنوان یک محکوم حبس ابد به مادهای قانونی برمی گردد که برای محکومان حبس ابد در جرائم مرتبط با مواد مخدر، به شرط دارا بودن شرایطی چند، تخفیفاتی در نظر میگیرد. محمد، پیشتر مشمول این ماده شده و مدت محکومیتش به شانزده سال حبس و ۵۶ میلیون تومان جزای نقدی تقلیل پیدا کرده بود. چهلمین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی رسیده و با کاهش یک دوم مدت حبس او و بخشودگی جرائم تا سقف ۷۰ میلیون تومان موافقت شده بود. محمد که آن زمان بیش از ۹ سال از دوره محکومیتش را گذرانده بود و تمام اینها مساوی با آزادی بود.
آن روز قلب محمد از شادی میایستاد اگر میفهمید که این آزادی، یک تکه از جورچینی است که رفته رفته تکمیل میشود و طرحی نو از زندگی اش میسازد.
مشغله این روزهای محمد، یکی دو تا نیست. اینجا در این سوله بزرگ و پر از سنگ، سرپرست کارگاه است و باید حواسش به دوازده کارگری باشد که حبس کشیده اند و درد همدیگر را میفهمند. ازسوی دیگر، دغدغه هایش خانوادهای است که میخواهد به جبران تمام نبودن هایش، برایشان سنگ تمام بگذارد؛ به ویژه برای لیلی، دختر ته تغاری اش که تا رفتن به خانه بخت چند ماه زمان دارد و جهیزیه اش کامل نیست.
«شاید زندگی ام برگردد»؛ محمد با بیم و امید این را میگوید. از اطرافیان شنیده است که زینت از همسر دومش طلاق گرفته است. این جدایی با همه نامبارک بودن طلاق، برای محمد، نقطه امید است. منظورش از زندگی که شاید برگردد، همسرش است. «خیلی» گفتن محمد شنیدن دارد وقتی از او میپرسیم: یعنی بعد از این همه سال، هنوز زینت را دوست دارید؟ «خیلی! ما با هم خوش بودیم. اشتباه از من بود.»
اطمینان دارد که زینت او را بخشیده، اما انگار خاطر مادر بچه هایش هنوز مکدر است و برای «بله» مجدد به محمد، به اصرار بیشتری احتیاج دارد.
دلش را قرص میکنیم که طبیعت جنس زنانه همین است و عجالتا چارهای جز پذیرفتن شرطهای دلبرانه طرف مقابل ندارد.
محمد از سال ۹۳ در زندان چناران، هنر سنگ تراشی را یاد گرفته و آن قدر در این کار استاد شده است که بتواند کارگاه مستقلی راه بیندازد. با سرمایهای که در این سالها با زحمت کشی جفت وجور کرده است، تا چندی دیگر این اتفاق خوب رقم خواهد خورد و محمد به یک کارآفرین تبدیل میشود.
اطمینان دارد که همه این خوشیها و نعمتهای از دست رفتهای که یکی یکی در حال بازگشت هستند، حتی همین بابا گفتنهای شیرین فرزندانش که هر کدام برای خود یک پا آقا و خانم شده اند، به آبروی اهل بیت (ع) است. تمام ارادتش را در یک جمله، این طور جمع و جور میکند: همه شان کاردرست هستند.
تکرار میکند که تمام این صحبتها و روی دایره ریختن زندگی اش برای رسیدن به گوش هم دردهایش است که شرایط امروزشان شبیه دیروز اوست. به این امید که امیدوار شوند و گمان نکنند بازگشت از اعتیاد و زندان، با تمام سختی هایش نشدنی است. فقط باید مراقب بود، در هر لحظه، کاری که او سال هاست دارد انجام میدهد. از زمانی که در حبس بوده تا الان، عضو اِن اِی (انجمن معتادان گمنام) است و بیستم همین ماه، سیزده سالگی پاکی اش را جشن میگیرد.
از جیب پشت شلوار، کیف پولش را درمی آورد و از داخل آن، برگه چسب کاری شدهای را که روی آن، حکم قطعی محکومیت سابقش به حبس ابد، درج شده است؛ «این را به یادگار نگه داشتم و دائم به خودم میگویم: هی! محمد! آن روزها را فراموش نکنی ها!»