لیلا جانقربان | شهرآرانیوز؛ نشانی خانهاش بعد از شماره کوچه، سردر خانه است، خانهای که عکس یک شهید روی دیوار آن نصب شده است. در آلومینیمی قدیمی وقتی که باز میشود، بعد از چند پله، دوباره دری چوبی است که شیشههای مشجر آن خاطرات زیادی از گذشته را در دل رنگرنگی خود نهفته است. در را که باز میکنم، زنی با روی گشاده به استقبالم میآید. کمرش کمی خمیده است. به سختی راه میرود و رویش کمی بیرنگ است.
این روزها درد و بیماری در آستانه هشتادسالگی توانش را ربوده است، اما او همچنان همان زن مقاومی است که نسبتهای زیادی میتوان به او داد، نسبتهایی همچون یک زن انقلابی، مادر یک شهید، مادر یک جانباز و یک زن واقف که هرچه از مال دنیا داشته بخشیده است. او از آن دست زنها و مادرهایی است که باید زندگیاش را کتاب کرد و تندیس او را ساخت.
خانه، خانهای بسیار ساده است. روبهروی در چند مبل چوبی قدیمی است و کمی آن طرفتر، یک تختخواب یکنفره که ملافههای روی آن از بیماری در خانه حکایت میکند. دیوار کنار تخت، اما این درد را در خود محو کرده است، دیواری با گنجهای قدیمی از جنس چوب. پر از قاب عکسهایی است که هرکدام برای خود قصهای دارد، قاب عکسهایی از امام خمینی (ره) تا سردار سلیمانی که هریک گوشهای از اعتقادات صاحبخانه است. از گنجه و زیباییهای آن اگر بتوانی عبور کنی، چشمت به چند قالی لولشده میافتد، قالیهایی که امروز بهانه آمدن ما به این خانه و مصاحبه شده است.
فاطمه قاسمخانی متولد سال ۱۳۲۰ است. بعد از ازدواج، از مشهد راهی تهران میشود. بیش از سی سال در این شهر زندگی میکند و مادر دو دختر و دو پسر میشود. «ازدواج که کردم، با همسرم، عباسآقا، راهی تهران شدیم. ۳۴ یا ۳۵ سالی آنجا زندگی کردیم. پانزده سالم بود که مادر شدم و خدا دخترم را به من داد. خاطرم هست ایام انقلاب هم تهران بودم و آن زمان با پسرم علیرضا که طلبه شهید است در راهپیماییها شرکت میکردیم و اعلامیه و شبنامه توزیع میکردیم. خیلی انقلابی بودم. یک دقیقه در خانه نمیماندم. با خانمهای محله روی پشتبامها میرفتیم و شعار میدادیم و برای اینکه ساواکیها ما را پیدا نکنند، از این خانه به آن خانه میرفتیم. یک تیم دانشجویی بودیم و همراه هم تظاهراتها شرکت میکردیم.»
حضور در انقلاب و نقشآفرینی در این زمینه آنقدر برای او مهم میشود که فعالیت در این زمینه را شرط ادامه زندگیاش میکند. «ساواکیها متوجه شده بودند فعالیتهای انقلابی داریم و بارها ما را تهدید کرده بودند، ولی به حرفها و تهدیدهای آنان اعتنایی نمیکردم. از فداییهای انقلاب بودم. شرکت در راهپیماییها و آمدن پای انقلاب آنقدر برایم مهم بود که به همسرم گفتم یا با من همراه شود یا طلاقم بدهد که شکر خدا همراهم شد. هیچوقت مانع فعالیتهای انقلابی من و بچههایم نمیشد. شوهرم خدابیامرز چند سال پیش وقتی من به اصرار خودش سفر کربلا رفته بودم فوت کرد. بیماری داشت و زمینگیر شده بود.»
این بانوی انقلابی هرچه در توان دارد برای انقلاب میگذارد. حتی در بخشی از زندگی خود به پرستاری از جانبازان میپردازد. «آن زمان که تهران بودیم، منزل ما سمت بازارچه نایبالسلطنه بود. نزدیک محل اسکان امام (ره) بودیم و با ایشان دیدار میکردیم. روحانیان زیادی به دیدار آقا میآمدند. برای آنها اسپند دود میکردیم و شعار میدادیم که «روحانیان اسلام، خوش آمدید به ایران!». مردم با هم خیلی یکدست بودند.
دخترها آرزو داشتند با جانبازان ازدواج کنند و مردم هرچه داشتند با هم میخوردند. مدتی هم به بیمارستان میرفتم. برای مجروحان آبمیوه میگرفتم و از آنها پرستاری میکردم. الان هم آرزو دارم در راه همین انقلاب شهید شوم. شهادت را خیلی دوست دارم. هیچ چیز دیگری از این دنیا نمیخواهم. به من میگفتند میخواهم جوانان مردم را به کشتن بدهم! میگفتم شهادت سعادت میخواهد.»
انقلاب که به سرانجام میرسد، کمکم حاجخانم قاسمخانی بار سفر میبندد و راهی مشهد میشود، سفری که فصل جدیدی از ایثار در زندگی او نمایان میکند. «قبل از انقلاب و زمان انقلاب، به مشهد رفتوآمد داشتیم، ولی بعد از انقلاب، به مشهد آمدیم. پدر و مادرم اینجا زندگی میکردند. زمانی که به مشهد آمدیم، فعالیتهای انقلابی من همچنان ادامه داشت. با خانواده آیتا... شیرازی و خانم مقدسی که از فعالان انقلابی بود رفتوآمد زیادی داشتم. هر وقت خانه آیتا... شیرازی میرفتم، حاجآقا به حاجخانم میگفت: بیا، دخترت آمد! همان سال اولی که به مشهد آمدم این خانه را خریدم. زحمتهای روزگار تمام شده بود و دخترها را جهیزیه داده بودم و عروس شده بودند و سختی نداشتم.»
بعد از سفر به مشهد، هرچند انقلاب به پیروزی نشسته بود، ضد انقلاب دست از سر حاجخانم و پسرش که قد کشیده و طلبهای مبارز شده بود برنمیداشتند. «وقتی هم که به مشهد آمدیم، چندبار ضد انقلاب پیام فرستادند و ما را تهدید کردند. نامه داخل حیاط میانداختند و تهدید میکردند که سر پسرتان را روی قلبتان میگذاریم، ولی من توجهی نمیکردم.
پسر شهیدم همیشه به من میگفت: مامان، یک وقت نترسی. اینها ممکن است در زیرزمین بمب بیندازند یا بلایی سر شما بیاورند. ترسی نداشتم. نگرانی من آن زمان فقط برای دختر دانشجویم بود. ممکن بود بلایی سر او بیاورند. برای همین، همیشه به علی میگفتم: مادرجان، اگر دستگیر شدی، یک وقت نگویی خواهر دانشجو داری. ممکن است او را آزار دهند و من طاقت اینکه دختر را برای شکنجه ببرند ندارم.
همیشه به علی میگفتم: نگران من نباش. از چیزی نمیترسم، چون تو را برای چنین روزهایی بزرگ کردهام. من دنبال چنین انقلابی بودم. نترس! این تهدیدها حتی زمانی که پسرها و شوهرم با هم جبهه رفته بودند ادامه داشت. شبها در خانه را میزدند و اسم حسین را که پسر کوچکترم است صدا میکردند تا در را باز کنم و داخل خانه بریزند، ولی من توجهی نمیکردم. پشت در داد میزدم که اگر نروید، به پلیس زنگ میزنم. تا این را میگفتم، زود میرفتند. میدانستم که اگر یک وقت در را باز کنم، بلایی سر من و دخترهایم میآورند.»
با همه این تهدیدها هرگز شانه خالی نمیکند و در کنار مبارزه مسلحانه مردان خانه خود نیز با برگزاری مجالس روضه چراغ اسلامی را که به دنبال آن بوده است روشن نگه میدارد. «البته اینطور نبود که در خانه همیشه بسته باشد. در زیرزمین خانه چه زمان انقلاب چه بعد از آن، در این خانه روضه برپا بود. پانزده روز محرم هرروز صبح روضه داشتیم و هر روز یک چیزی صبحانه میدادیم. ایام ماه رمضان هرشب افطاری و سحری داشتیم و این خیابان پر از مردم بود. روضهها به اسم دوازده امام (ع) معروف بود و تا قبل از کرونا آن را برگزار میکردم. الان هم اگر دوباره شرایط خوب شود، روضهها را برپا میکنم. تا زنده هستم این روضهها باید برقرار باشد. همین روضههاست که میتواند مردم را هدایت کند و چراغ اسلام را روشن نگه دارد.»
در این خانه خبری از تلویزیون و رادیو نیست، اما صاحبخانه از همه اتفاقات روز باخبر است. نگرانی جامعه را دارد. «این جامعه آن اجتماعی نیست که برای آن شهید دادیم و این همه درد و بیماری کشیدیم.
جوانان هم باید حواسشان را خیلی جمع کنند. از هر حرفی جا نخورند و تکلیف خودشان را با انقلاب مشخص کنند. جوانان انقلابی باید مانند خواهر و برادر باشند، یکدیگر را راهنمایی کنند و بد و خوب را به هم بگویند. برای رسیدن به واقعیت همه باید همراه هم باشند. الان از واقعیت دور هستیم و از این موضوع رنج میبریم. جوانان خوبی داریم، ولی آنطوری که باید باشند نیستند. جوانان باید خودشان را وقف انقلاب کنند. انقلاب ما خانهای است با پایههای استوار.»
به دنبال ارزشهاست. باید راهی که میرود، کتابی که میخواند، کلامی که میگوید و قدمی که برمیدارد منفعتی برای دیگران داشته باشد و برای آخرتش چراغی روشن کند، چراغی که بعد از فعالیتهای انقلابی و تقدیم دو جوان به انقلاب به سمت وقف میرود. «وقتی میخواستم خانه را وقف کنم، با خودم گفتم اینها کار خودشان را کردهاند. همسرم جبهه رفته و جنگیده بود. پسر طلبهام، علیرضا، در جبهه شرق دجله سال ۶۴ به شهادت رسیده بود. پسر کوچکترم حسین هم جانباز پنجاهوپنجدرصدی اعصاب و روان شده است. او جبهه کردستان میرفت.
با خودم گفتم اینها برای خودشان کاری کردهاند، ولی من هنوز برای آخرتم کاری نکردهام. به خاطر دخترهایم زمان جنگ نمیتوانستم پشت جبهه بروم و دینم را ادا نکرده بودم. این شد که تصمیم گرفتم خانه را وقف حوزه علمیه کنم. همه اموالی هم که وقف کردهام از اموال خودم بوده است. اینطور نیست که از اموال شوهرم و حق بچهها باشد. تا جوانتر بودم، خودم کار میکردم. یک آرایشگر تمام بودم. در کار خرید و فروش ملک و بساز و بفروشی هم بودم. خودم درآمد داشتم.»
مرور خاطرات انقلابی و رشادتهای آن زمان نوری در چهره حاج خانم میتاباند. انگار خون در رگهایش موجزنان میتازد و جانی تازه گرفته است، جانی که با نگاه به گنجه قدیمی خانه تازهتر میشود. داخل گنجه عکس امام خمینی (ره)، رهبر معظم انقلاب، سردار شهید سلیمانی و عکس پسر شهیدش است. او یک آلبوم عکس هم از فعالان انقلابی دارد. آن را در همین گنجه و کنار تخت خود گذاشته است. «عکس همه آقایان انقلابی را دارم. پسر شهیدم همیشه میگفت: مامان، عکس آقایان روحانی انقلابی را جمع کنیم، مانند مجله درست کنیم و دورتادور روی دیوارها بچسبانیم. نمیدانست شهید میشود. الان هم عکسها را نگه داشتهام. عکس همینهاست که ارزش دیدن دارد.»
اما وقف خانه، یک قطعه زمین و یک مغازه برای حوزه علمیه نیت قلبی خاصی در دل این مادر دارد، دلیلی که به پسر شهید بیستودوساله این خانه برمیگردد. «وقتی این خانه را میساختیم، پسر شهیدم برگشت و به من گفت مامانجان، این خانه برای ما زیادی بزرگ است. بیا و زیرزمین را به خانمهای طلبه بده که اینجا رفتوآمد کنند و درس بخوانند. تصمیمی برای این کار نگرفته بودم که پسرم شهید شد. بعد از شهادت او کل خانه را وقف مجموعه فرهنگی آموزشی برای طلاب کردم که به نام طلبه شهید علیرضا غفاریان وفایی نامگذاری شد.
بعد از آن، یک مغازه و یک زمین دیگر را هم وقف حوزه کردم که به نیت ساخت درمانگاه است و هنوز به ساختوساز نرسیده است. بعد از شهادت علیرضا، کتابخانه او را هم به آقا علیبنموسیالرضا (ع) هدیه کردم. الان پسر شهیدم و یکی از دخترهایم در صحن امام رضا (ع) دفن هستند. خودم هم خواستهام در حرم دفن شوم.»
وقف خانه او را راضی نمیکند. انگار که هنوز دینی برگردن دارد، دینی که به ساخت مسجدی در حاشیه شهر مشهد ختم میشود. برای ساخت این مسجد در منطقه خینعرب، تاکنون حدود ۳ میلیارد تومان هزینه کرده است. «با خودم گفتم اگر من مسجد نسازم، چه کسی میسازد؟
تصمیم گرفتم مقدار مالی را که از من مانده است در راه خدا بدهم. مقدار پولی که داشتم آنقدر نبود که بخواهم درمانگاه یا بیمارستان بسازم وگرنه با این هزینههای بالای درمان مدنظرم بود که در این زمینه قدمی بردارم. با این اوضاع جامعه، تصمیم گرفتم قدمی برای خانه خدا بردارم. شنیده بودم بعضی از مناطق جایی برای نماز خواندن ندارند. برای تهیه هزینه زمین مسجد، مغازه و زمینی را که داشتم با مقداری از طلاهایم فروختم.
دنبال زمینی مناسب در منطقهای بودم که به مسجد نیاز باشد. خیلی دنبال زمین گشتم تا اینکه اطلاع دادند بنده خدایی زمینی را در خیابان طرحچی در منطقه خینعرب به نیت پدر و مادرش نذر مسجد کرده است. این زمین را برای مسجد پسندیدم، اما تا آمدیم ساخت مسجد را شروع کنیم، مصالح گران شد. با پولی که بود، برای بنای مسجد آهن تهیه کردیم و دیوارها را بالا بردیم. الان با کمک دیگر نیکوکاران قرار شده است این بنا در پنج طبقه ساخته شود.»
با کمک او و دیگر نیکوکاران، اکنون دیوارهای مسجد بالا رفته است و حاجخانم قاسمخانی برای روزی که بتواند قالیهای خانه خود را در خانه خدا پهن کند لحظهشماری میکند. او میخواهد مسجد را نیز به نام حسنین (ع) نامگذاری کند. «مسجد در منطقهای به نام امیرالمؤمنین (ع) است. نیت دارم که آن را به نام امام حسن و امام حسین (ع) نامگذاری کنم. البته تا درهای مسجد را نگذارند نمیشود نامی روی آن گذاشت.
به امید خدا وقتی آماده شد به نام حسنین (ع) نامگذاری میکنیم. آنطور که گفتهاند، تا یک ماه دیگر مسجد آماده نماز خواندن میشود. برای به نتیجه رسیدن این مسجد، خیلی دعا کردهام و همیشه به محضر آقا امام زمان (عج) اشک میریزم که به نتیجه برسد. میگفتم: این خانه خودتان است. کاری کنید ساخته شود و این قالیها را در آن پهن کنیم و نماز بخوانیم. مسجد ساخته شود، دیگر آرزویی ندارم.»