به گزارش شهرآرانیوز؛ محمدمهدی عبدخدایی متولد سال ۱۳۱۵ خورشیدی در مشهد است. پدرش، شیخ غلامحسین ترک تبریزی، اهل وایقان از توابع آذربایجانشرقی و از علمای شناختهشده شهر مشهد بود که با بزرگان عصر خود مراوده داشت. ناگفته نماند که مادر ایشان هم در جریان کشف حجاب در سال ۱۳۱۶ بهدست مأموران حکومتی به شهادت رسیده بود. همین فضای خانوادگی و پیشینه هم سبب شد وقتی که ۹ سال بیشتر نداشت (پس از اعدام انقلابی کسروی) در منزل پدریاش با سیدمجتبینوابصفوی آشنا شود و پس از آن هم ارتباطش را تا شهادت سیدمجتبی حفظ کند. سطرهای بعدی مرور خاطرات ایشان از نوابصفوی و روزهایی است که او در مشهد به سر میبرده است.
علت آشنایی من با نوابصفوی بهواسطه پدرم آیتا... شیخ غلامحسین تبریزی، امامجمعه مشهد در قبل و بعد از انقلاب اسلامی بود که با ایشان دوست بودند. در واقع زمانی که نوابصفوی برای مخفیشدن به مشهد رسید، به خانه ما آمد و خودم در را روی ایشان باز کردم. آن موقع ۹ سالم بود. خاطرم هست همسر پدرم با دیدن نوابصفوی گفت چهره حضرت علیاکبر (ع) را در نوابصفوی دیدم.
چهاردهساله بودم که مسئله نفت پیش آمد؛ سال ۱۳۲۹ بود. من روزنامه «نبرد ملت» و «اصناف» را میخواندم که افکار نوابصفوی و فداییان اسلام را نشر میکرد؛ مثلا وقتی نبرد ملت خیلی تند بود، میگفت «بعد از این به گلوله پناه خواهیم برد». کاریکاتور نخستوزیر رزمآرا را هم چاپ کرده بود. یک میمون هم چاپ کرده بود که گل دستش بود و به تیمسار گل میداد، [یعنی]تیمسار شما شایسته این هستید که میمون به شما گل بدهد.
من در نهم اسفند همین سال (۱۳۲۹) در روزنامهها خواندم که فداییان اسلام در مسجد شاه جمع میشوند که مواضعشان را بگویند. همین شد که رفتم مسجد. سخنران اول امیرعبدا... کرباسیان، مدیر روزنامه «نبرد ملت»، بود که درباره آذربایجان صحبت میکرد. سخنران دوم شهید سیدعبدالحسین واحدی بود. وقتی آمد سخنرانی کند، یکی از بین جمعیت گفت: «حق، پدر و مادر صلواتفرست را بیامرزد.» صلوات فرستادند. تا واحدی گفت «بسما... الرحمنالرحیم»، دوباره گفت: «لال نمیری، صلوات بفرست.» یک دفعه واحدی از پشت تریبون گفت: «صلوات نفرستید، این صلوات از قماش همان قرآنهاست که به دستور عمروعاص بر سر نیزه رفت.
هرکس شعار صلوات داد، او را بگیرید، بیندازید در حوض مسجد شاه.» ما دیدیم مردم هفتهشت نفر از این باباشملهای کلاهمخملی را گرفتند داخل حوض انداختند. اینها مانند موش آبکشیده درآمدند رفتند و مجلس ساکت شد و بعد شروع کرد به صحبتکردن. یک دفعه در صحبتش گفت: «ما مسلسل را میجویم و تفالهاش را بیرون میریزیم. رزمآرا! نفت از آن ملت ایران است و باید ملی شود. اگر ملی نشود، باید بروی. رزمآرا برو وگرنه روانهات میکنیم. سرنوشتت سرنوشت هژیر است. تو مهاجمی، مهاجم به منافع ملت ایرانی.» اصلا انگار خاک مرده روی این مسجد پاشیده بود؛ سکوت مطلق بود که آقاسید چه میگوید؟!
من در همان روزها هم به زندان قصر، به ملاقات نوابصفوی رفتم. نوابصفوی به من گفت: «به ما قول دادند احکام اسلام را اجرا کنند، ولی این کار را نمیکنند. برادران ما را آزاد کنند، ما سکوت میکنیم.» پیش دکتر مصدق رفتم، گفتم: «اینها درخواست حکومت اسلامی میکنند.» دکتر مصدق گفت: «من تا آخر این کابینه نخواهم بود، نظرشان را بگذارند برای کابینه بعد از من.» دکتر مصدق اینها را متهم کرد که فداییان اسلام میخواستند من را بزنند؛ من از خانه داشتم میآمدم دفتر نخستوزیری، دو زن چادری دیدم که دارند به من نزدیک میشوند که بعدها فهمیدم جزو فداییان اسلام هستند.
نوابصفوی دوبار به مشهد آمده بود. یکی در سال ۱۳۳۲ که آنموقع من در زندان حکومت پهلوی بودم. در آن زمان نوابصفوی ابتدا به مدرسه نواب میرود. داستانی که رهبرمعظمانقلاب تعریف میکنند، مربوط به همین سفر است. نوابصفوی از مهدیه عابدزاده برای بازدید از طلبههای مدرسه نواب میرود. در آنجا آقای سیدمحمد خامنهای نیز حجرهای داشتند. در آنجا فرشی پهن میکنند و نواب به سخنرانی میپردازد. دفعه دومی که رهبرمعظم انقلاب با نواب ملاقات میکنند، در مدرسه سلیمانخان بوده است. بعد از انقلاب اسلامی که خدمت رهبر معظم انقلاب رسیدم، داستان این جلسه را مطرح کردند. روزی که نواب به مشهد آمد، مورد استقبال طلبههای جوان قرار گرفت.
پس از ۲۸ مرداد ۱۳۲۲ نوابصفوی برای شرکت در کنگره «مؤتمر اسلامی» به اردن سفر کرد. اندیشمندان و انقلابیون زیادی مانند سیدقطب، آیتا... طالقانی و میرزاخلیل کمرهای نیز در آنجا حضور داشتند. ما نیز قرار بود در این سفر نوابصفوی را همراهی کنیم، اما دولت به من و آقای خلیل طهماسبی روادید نداد. من در مشهد ماندم و آقای خلیل طهماسبی نیز به مشهد سفر کرد. من و او در مسجد گوهرشاد علیه شاه صحبت کردیم. آقای طهماسبی پشت سر آیتا... سیدحسن قمی نماز میخواند و پس از نماز هم سخنرانی میکرد. کلانتری وقت جمعی اراذلواوباش را اجیر کرده بود تا سخنرانی من و طهماسبی را به هم بزنند. ما سخنرانی تندی علیه شاه کردیم و پس از آن شهربانی اطلاعیهای علیه طهماسبی منتشر کرد که او باید ظرف ۲۴ ساعت مشهد را ترک کند.
همان شب من با پدرم به منزل آمدیم. پدرم گفت ما وعده داریم امشب خانوادگی به منزل آیتا... سیدجواد خامنهای برویم. همه به آنجا رفتیم. ایشان به من گفت: «من مایلم خلیل طهماسبی را ببینم.» من هم پاسخ دادم: «امشب طهماسبی دستگیر شد.» این نشاندهنده این مسئله بود که مرحوم آیتا... خامنهای به نوابصفوی و فداییان اسلام علاقهمند بوده است. صبح خبر دادند که طهماسبی را به تهران بردند. همان روز پیامی از فداییان اسلام به مشهد فرستاده شد. محتوای این پیام این بود: «استاد خلیل طهماسبی با احترام وارد شد. به دشمنان بگویید تنبیه میشوند.» رونوشتی از این تلگراف نیز برای من فرستاده شد. من نیز آن را به آیتا... خامنهای نشان دادم.
از جمله زندانیان سیاسی، سروان شلتوکی بود. یک روز او به من گفت من خیلی دلم میخواهد با شما صحبت کنم، چون من ناظر کشتهشدن نوابصفوی یا بهقول خود شما شهادت ایشان بودم. من در یک اتاق چهارنفره بودم، وقتی به اتاقم برگشتم، به رفقا گفتم بچهها امشب بیدار بمانید تا ناظر اعدام این چند فدایی اسلام باشیم.
آن شب قرار شد به نوبت کشیک بدهیم. از ساعت دوازده به بعد نوبت من بود. من بیدار بودم که صدای کفش مأموران به گوشم رسید؛ ساعت سه بود. نفر بعدی را بیدار نکردم، خودم ایستادم و از سوراخ اتاقم نگاه میکردم. گهگاه به گفتگوهای آهسته بیرون گوش میدادم. سرهنگ اللهیاری نماینده دادستان ارتش و قاضی عسگر و بعضی افسران زندان هم آمدند. من شنیدم که نوابصفوی میگفت: «خلیلم، محمدم، مظفرم زودتر آماده شوید، زودتر غسل شهادت کنید، امشب جدهام فاطمه زهرا (س) منتظر ماست.»
همچنین خاطرم هست که گفت: «من مدتها بود صدای قرآن را نشنیده بودم. یک مرتبه صدای قرآنخواندن نوابصفوی سکوت زندان را در آن شب سرد زمستانی در هم شکست. نمیدانم چه میخواند. اما پس از چندین سال که من صوت قرآن را نشنیده بودم، صدای او تمام وجودم را به خود جلب کرد. وقتی قاضی عسگر از ایشان میخواست آخرین وصیت خودشان را بگویند، در جواب گفت ما شهید میشویم، اما بدانید از هر قطره خون ما مجاهدی تربیت خواهد شد و ایران را اسلامی خواهد کرد. در آن لحظه من به افکار این مرد خندیدم. بعد به دوستانش گفت بچهها من جلو میروم ا... اکبر میگویم، شما هم پاسخ تکبیر مرا بدهید.»
شلتوکی میگفت: «به وصیت آقای نواب گوش کردند و چشمان این مرد را نبستند، اما او را به چوبه تیر بستند. صدای تکبیر او را میشنیدم که با شلیک گلولهها صدای تکبیر هم خاموش شد. من سه دوست دیگرم را بیدار کردم و گفتم برخیزید بهیاد مردی باشیم که مردانه از مرگ استقبال کرد. مرگ نوابصفوی تأثیری مستقیم بر من گذاشت و هنوز هم گاهی که بهیاد نواب میافتم، با یاد مرگ او دلخوشم، زیرا دوستان دیگرم را دیده بودم که چگونه از مرگ استقبال کردند.»