به گزارش شهرآرانیوز، سال ۸۶ یا ۸۷بود که در دانشگاه فردوسی تاریخ میخواندم. درسی داشتیم با اسم تاریخ شفاهی که رسم و رسوم نوپایی است در تاریخ نگاری. من که میل به برکشیدن گذشته و خاطرات خود را داشتم، به این درس علاقهمند شدم. شعر و شاعری و کارم در تاریخ شفاهیِ مرکز اسناد کتابخانه آستان قدس، مرا به انجمن ادبی محمدقهرمان کشاند و تا دو سال کارم شده بود، ثبت و ضبط احوال شاعرانِ مشهد قدیم تا امروز. از انجمن فرخ گرفته تا قهرمان و انجمن حوزه هنری مشهد که دهه ۶۰ پا گرفت و دستِ آخر ره آوردش شد پایان نامه فوق لیسانسم که سال ۹۳ جایزه گرفت. کشش ندهم، چیزی که میخوانید، به قول ابوالفضل بیهقی: قطرهای است از رودی که القصه به روایت سه انجمن قدیمی فرخ، انجمن مرحوم صاحبکار و انجمن ادبی محمد قهرمان اختصاص دارد که از میان گفتگو با جلال قیامی، شاعر، نویسنده و پژوهشگر روایت شده است.
جلال قیامی، نویسنده و پژوهشگر، درباره انجمن ادبی فرخ میگوید: «حال وهوای فرخیها قدمایی بود. موضوع جدیدی به شعرشان راه نداشت. حتی کتابخانه معروف فرخ هم چینشش همان شکل قدمایی را داشت. کمال (محمود کمال شاعر)، شاعران را از یک کنار برای شعر خواندن صدا میزد و هر از گاهی بزرگان مجلس میگفتند: «اینجا وزن تکان خورده!»، «این کلمه، کلمۀ شعری نیست. عجیب است که آورده اید!» یکی هم از آن ته میگفت: «عِطر درسته!»؛ «های غیر ملفوظ داری!»؛ «به این بیت نرسیدی، بهش برس!»
نقل خاطراتی از بزرگان هم مرسوم بود. عقبِ غزل و قصیدۀ یکی، یکی دیگر یاد شبی و روزی و خاطرهای میافتاد و اگر عریانی نداشت، تعریف میکرد. بالاخره خاطرات هم با انجمنشان سنخیت داشت. نقل است کمال، شعری خوانده که یک بیتش این بوده است؛ «فریاد از آن مادر بد یا پدر بد/ آرند اگر دختر بد یا پسر بد»؛ فرخ گفته: «با اینکه ردیف بد داشتی، شعرت بد نبود!» یا ذوق و توان شعری هم را میسنجیدند و به هم نصیحتی میکردند. از جمله فرخ بعد از دو سه مرتبه شعر شنیدن از کمال، به او گفته: «تو برای غزل خوب نیستی، قصیده بگو!»
دم بیماری و آخر عمرش هم جلسه را به کمال سپرده و گفته: «از دوستان، کسی پابه جفتتر از تو نیست؛ جلسه را ادامه بده.» به هر روی، انجمن فرخ خود را به اواخر دهه شصت و اوایل هفتاد کشانده بود و شاعران مُسنتر و قصیده دوست آنجا برو بیایی داشتند. همه نوعی شاعر آنجا بود و البته از نوپردازها کمتر کسی آنجا میرفت. به فراخور سن و سلیقه، جوانها را جدی نمیگرفتند.
خاطره این پژوهشگر درباره ماجرای ورودش به انجمن فرخ هم چنین روایت میشود: یک روز جمعه از چهارراه خواجه ربیع، از دم خانه، پیاده راه افتادم و رفتم جلسه فرخ. اتاق، پر بود و به زور یک صندلی دم در پیدا شد. کمی میترسیدم. قدسی (غلامرضا قدسی شاعر) آنجا بود و در نبودِ فرخ، بیشتر از بقیه گپ وگفت میکرد. گفت: بخوان! گفتم: شعرم خوب نیست. گفت: بخوان! اول باید تو بخوانی! اولش ذوق کردم. بعدش فهمیدم همه به ایما و اشاره و تعبیراتی، حالی ام کردند که اول باید من بخوانم که از من رد شوند و نوبت به آنها برسد. چند صدا از چند جا بلند شد که بخوان! خواندم: «اگر چه چهرۀ من از گناه گشته سیاه / نگار من تو بشوی از رخم غبار گناه...» گفتم: «تخلصم جلال است». گفتند: «خوب تخلصی است. کمال داریم، جلال نداشتیم تا حالا!»
این همان شعری بود که در جلسه فرخ خواندم و قدسی گفت: «آفرین! آفرین!» کمال گفت: «باز هم شعر داری؟ اگر مرتب بیایی، شاعر خوبی میشوی». بعدها رابطه من و کمال، شکل پدر و فرزندی گرفت. مهربانی میکرد. کم کم کنار او مینشستم. دو تا رباعی هم برای هم گفته بودیم: «در بزم ادب دوباره بنشسته جلال / سرمست شده ز بادۀ شعر کمال/، چون نالۀ عاشقان به هم آمیزد/ بنگر که چه سوز است و چه شور است و چه حال» مرحوم آل داوود که از آوازخوانهای آن موقع در مشهد بود به آواز این رباعی را خواند. کمال گاهی درباره شعرهایم میگفت: «این بیت رو عقب جلو کن!» یعنی جای مصرع اول و دوم رو عوض کن. همان اوایل پرسید: «چه میخوانی؟» گفتم: «میرزا حبیب اصفهانی». گفت: «می خواهی شاعر بشوی یا عرفان بافی کنی؟ ولش کن! حافظ بخوان.»
خاطرات قیامی تنها در انجمن فرخ خلاصه نمیشود و او انجمن باغ نادری را که متعلق به ذبیح ا... صاحبکار بود، هم این طور نقل میکند: آقای خسرو به من گفت یک جلسهای در باغ نادری هست بیا آنجا! خسرو، اکبرزاده، بیهقی، شفق، سروی ها، فراهانی منفرد، رفایی نیا و نظافت (که هنوز شعر نو نمیگفت و «شبنم» تخلص میکرد) از اعضای اصلی آن انجمن بودند. در انجمن باغ نادری معمولا کلاسیک خوانده میشد و فقط صاحبکار تا حدودی شعر نو را متوجه میشد. من هم شعر نو خواندم؛ مفهوم انقلابی داشت و صاحبکار خیلی تشویقم کرد. شعر را اصلاح کرده و نظر میدادیم درباره شعر هم. مهمان هم میآمد. فقط چای میدادند. فرقش با انجمن فرخ این بود که این انجمن برای راه انداختن شاعران جوان بود.
انجمن با حمایت ادارۀ ارشاد راه افتاده بود. باغ نادری یک کتابخانه عمومی به نام علامه طباطبایی داشت که انجمن در آنجا برگزار میشد. فراهانی منفرد به تهران رفت وآمد میکرد و با قیصر و حسینی مراوده داشت و در مجلۀ سروش شعرش چاپ میشد. غزل او به روزتر بود، به لحاظ تصویر و زبان. گاهی مرا هم تحت تأثیر شعرش قرار میداد. پای مرا به غزل جدید باز کرد. قیصر و حسینی را او به من معرفی کرد.
آقایی با تخلص «صاد» هم میآمد. گاری دستی داشت و میوه میفروخت. میگفتیم بهش «آقای صاد» بعدها که خوشش نمیآمد، تخلصش را عوض کرد. صاد را کرد «راد». وزن شعرش جفت وجور نبود. لابه لای بیت هاش یک بیت سالم که پیدا میشد، میگفتیم به مدد همین یک بیت، حالا دیگر میپذیرند شاعری. آقای نیک هم میآمد آنجا. مجری جلسه، خسرو بود که به هرکس میگفت: «شما بخوان!» کت وشلوار میپوشید و قیافه جذابی داشت. یک بار گفت «تو خانه فرخ نمیآیی؟» به هر روی، انجمن باغ نادری از حدود ۱۳۶۳ تا ۱۳۶۵ برقرار بود و بعدش تعطیل شد. از خانم ها، خانم کوهستانی بود که «طاووس» تخلص میکرد. شعرش به جایی نرسید. بیشتر مشتاق بودیم فراهانی شعر بخواند. من هم شعرهای نیمایی و سپیدم به روزتر بود، ولی وقتی کلاسیک مینوشتم، باز قدمایی میشد!
قیامی دربارۀ صاحبکار هم میگوید: سواد ادبی خوبی داشت، اما تظاهر به دانش و سواد نمیکرد. وقتی که قدسی فوت شده بود، مجلس تعزیتی گرفته بودند. دست مرا هم گرفت و رفتیم. میانه خوبی با جوانها داشت. اواخر عمرش انجمنی را در خانه صاحبکارزرگر که شباهت اسمی به خودش داشت، تشکیل میداد. مثنوی میخواند و شرح میداد. نگارنده چند نوبت این انجمن را در صبحهای جمعه، به مجری گری قهرمان شرکت کردم که قهرمان گلستان میخواند و ریزه کاری ادبی اش را میگفت و شرح میکرد.
قیامی ادامه میدهد: موقعی که صاحبکار دیوان حزین لاهیجی را تصحیح کرد. مطلب و نقدی برایش نوشتم. نظر مساعد و موافقی نداشتم. ایرادهایی داشت؛ البته نه زیاد. دور از تعارفات معمول به کتاب نظر کرده بودم. نوشته بودم نیاز به بازبینی دارد و از این قبیل. این مقاله با عنوان «با خود بسنج وسعت میدان خویش را!» در مجلۀ مشکوه چاپ شد. خب، صاحبکار رنجید و البته بعدها رفع کدورت شد. شعرش آمیزهای بود از نازک خیالی سبک هندی و شور و حال عراقی. فهم شعرش البته سخت نبود و روانی داشت.
صاحبکار، انسان درستی بود. قالب شعرش سنتی بود، اما نگاه نویی را جست وجو میکرد. پنج شش باری سپاهی به خانه اش رفته بود، بیشتر برای مصاحبه و تهیه خبر برای روزنامۀ «قدس». در دهۀ هفتاد به کرات با صاحبکار و کمال مصاحبههایی کرده بود. میگوید: رفت وآمد به خانه اش برای همه میسر نبود و برخیها هم علاقهای نداشتند البته. بعدِ فوتش جوان ترها انگار پدر معنوی شان را از دست دادند. برخلاف کمال خیلی خود را کنار نمیکشید از جمع جوان ترها. همیشه شال سفیدش را میبست. سادگی در کنش و منشش بود. قابل احترام بود. گاهی تحقیق و گردآوریهای شعری هم داشت. «با وجود کسالتی که داشت، مجموعه قطوری را نشانم داد که قصد چاپش را داشت.»
بهزاد پورحاجیان دیگر شاعر خراسانی میگوید: دغدغه مان این بود که «بود» را «بُوَد» نگوییم و «از» را «زِ». دنبال زبان تازهتر بودیم. صاحبکار میگفت که هر شعری را در قالب و سبک و سیاق ادبی خود نقد کنید، بچشید و بشنوید. خراسانی را با سیاق خراسانی، عراقی را با شکل و صورت عراقی بسنجید و هکذا. اگر شاعری فعلا خراسانی مینویسد، بگذاریم بنویسد و باشد که خودخواسته تغییر پیدا کند. بعد فوتش دلنوشتهای نوشتم؛ با این مضمون که او بیشتر از اینکه شاعر باشد، شاعرانه زندگی کرد. بسیاری از شاعران خوب شاید تا امروز شعری ننوشته اند، اما شاعرانه زندگی کرده اند. صاحبکار کسی بود که از یک کلمه هم لذت میبرد و روح آن یک کلمه را با ذوق و شهودش درمی یافت. از بند و بیت و مصرع خوب، به وجد میآمد. صاحبکار فراتر از شعرش بود. سعۀ صدرش در ادبیات بالاتر از بقیه بود. تعهدش بیشتر در رفتارش بود تا در شعرش.
میگفت: با مخالفتها برخورد جدی نکنید. بشنوید. گاهی فقط بشنوید. یک بار رفته بودم جلسه ارشاد و قصد خواندن شعر نداشتم. اصرار به خواندن کرد. کاغذم را درآوردم؛ بیت اول را که خواندم، شروع به دست زدن کرد و گفت: دوباره بخوان و حضار را دعوت به تشویق کرد و باز خواست که برای سومین بار بخوانم و بعد خواندن، رو به حضار گفت: حالا هم شما دست بزنید و هم من! بعد هم شعر را گرفت و به خانه برد که بخواند. انگار در لذت همان بیت اول غوطه میخورد تا پایان جلسه. آن یک بیت این بود: «رگ به رگ حس میکنم گرمای شمشیر تو را / سینه کم دارد شکاف آخرین تیر تو را» صاحبکار، الفاظی مؤدبانه داشت. رعایت ادب و آداب میکرد. ما هم یاد گرفتیم.
صحبت به انجمن ادبی قهرمان که میرسد قیامی میگوید: «پیش از گفتن درباره انجمن آقای قهرمان، اضافه کنم که او در سالهای اول انقلاب، از چیزی رنجیده بود و همین سبب شده بود، برخی گمان کنند که دلش با این جریان نیست، اما چند سال بعد (دهه ۶۰) خود قهرمان به همراه تنی از شاعران پیشکسوت در مشهد با رهبر معظم انقلاب دیداری کردند و شعری خواندند. بعد شعرخوانی و نماز، این جمله رهبرمعظم انقلاب یاد عدهای مانده که گفته بودند: «به شازده بگویید، بیاید شام بخورد.»
بعدِ فوت قهرمان هم پیام تسلیت رهبر معظم انقلاب در مقبره الشعرای مشهد در جمع تشییع کنندگان پیکر قهرمان خوانده شد. رهبری برای فوت کمال هم پیامی فرستادند. خود این پیامها و توجه رهبری به یاران قدیم ادبی اش، برخی اتهامات را از صورت و سبقۀ ادبی این بزرگان و گذشتگان پاک میکند. مثلاً درباره اخوان میگویند: آخرین دفعهای که به مشهد آمد، شعری در مدح علی بن موسی الرضا (ع) گفته بود که بسیار شعر خوبی بود. دو بیت آخرش را هم در مشهد گفت و به آن اضافه کرد.
صاحبکار درسال ۱۳۴۳ مجموعهای از زیباترین مراثی ادبی اهل بیت (ع) را در یک زمان خیلی کوتاه جمع آوری کرد که با عنوان «شفق خونین» با مقدمه محمد رضا حکیمی چاپ شد. جز اینها نقل میکنند که قهرمان، دیرجوش بود و البته منظم. جلال قیامی که خود پژوهشگر تاریخ شفاهی است، تعریف میکند: «دیوان فرخ را که تصحیح میکردم، زنگ زدم و سؤالی پرسیدم. گفت، یادداشتی دراین باره از سالها قبل دارم. رفت و ظرف چند دقیقه پیدا کرد و برایم خواند. شعرشناستر از همه هم نسلانش بود.
تصحیح خوبی از برخی دیوان شاعران سبک هندی کرده است. آزاده بود و باج به کسی نمیداد. اولین باری که رفتم انجمنش، خودش برایم چای ریخت و مهربانی کرد. سطح انجمنش گاهی بالاتر از انجمن فرخ آن روزها بود. صریح بود و گاهی این صراحت موجب رنجش این و آن میشد. یک بار، یکی شعری خوانده بود و قهرمان گفته بود: «مزخرف است!» نگارنده هم یک مثنوی چهل بیتی در انجمنش خواندم که از شعرهای اوایل شاعری ام بود. یکی دوجا قافیه را باخته بودم و به همین میزان، وزن را. با وجود دو سه تا بَه بَهی که دیگر ریش سفیدان انجمن گفتند، قهرمان سرِ آخر گفت: «پسر جان، این شعر، شعر نمیشود!» علی باقرزاده متخلص به بقا (شاعرو بازرگان) هم گاهی ارتباط خوبی با نسل جوان داشت.
قیامی میگوید: در محفل فرخ با او آشنا شدم. نفوذ و تمکن داشت. دست جوانها را میگرفت، از کمک مالی گرفته تا پیدا کردن کار. با مهندس گرجی که از اقوامش بود، صحبت کرد که اولین مجموعه ام «برگهای خاکستری» را چاپ کند و چاپ کرد. مدتی هم به عنوان ویراستار و کارشناس در دفتر نشر مهندس گرجی مشغول به کار شدم و بعدش هم شرایطش را فراهم کرد تا جایی استخدام بشوم. سفرنامهای داشت با عنوان «سیر آفاق و انفس» که قبل چاپ برایش ویرایش کردم.
درباره «غلامرضا شکوهی» میگویند: قامت بلندی داشت. زبان شعرش نوتر از بقیه بود. کم کم به توصیه صفری زرافشان به شعر آیینی روی آورد و بد هم نگفت. جوانهایی که نوکلاسیک مینوشتند، میرفتند سراغ شکوهی که شعرشان را تصحیح کند. محمد عظیمی که کتاب «غزل معاصر ایران» را چاپ کرده به شعر او هم پرداخته و نمونه آورده است. قیامی میگوید: در کتاب «من آینه ام، تو آفتابی» متأثر از شعرهای شکوهی هستم. در انجمن فرخ، همه منتظر شعرخوانی او بودند. بیشتر، ابیاتی از او بود که در ذهن حضار میماند.
ادریس بختیاری-شاعر و پژوهشگر تاریخ شفاهی