در روزهایی که ناامیدی مثل گوگرد و سرب در فضای آسمان معلق است و نفسکشیدن سخت، در روزهایی که تیتر بیشتر روزنامهها شرمساری و بخشندگی برای واقعه تلخ هواپیمایی است و پادزهرهای آن به همهجا رسیده است، انتظار نداریم کسی به ما و رسانه اعتماد کند و حرفش را برای شنیدن پیش ما بیاورد.
اعتماد ظرف شکسته نیست که بتوان بندش زد و دوباره بهدست گرفت و استفادهاش کرد. با همکارم درحال گفتگو در رابطه با این مبحث هستیم که هیبت پیرمردی از پشت پنجره اتاقمان ظاهر میشود. دستانش را ۲ طرف صورت گذاشته است و صورتش را به شیشه میچسباند تا از پنجره بخار گرفته داخل را بهتر ببیند. به احترام موی سپید و پشت خمیدهاش از صندلی بلند میشویم و به داخل دعوتش میکنیم.
دستهایش در سرمای هوا سرخ شده است و میلرزد. صدایش هم ارتعاش دارد. دست در جیب بغل کت مندرسش میکند و چند برگه ریزودرشت درمیآورد. برگهای با سربرگ بانک که چند شماره و نشانی رویش نوشته شده است.
در کلانتری، پلیسفتا و... چقدر به دنبال ۷میلیون برباد رفتهاش دویده است. میگوید: «همه دارایی و سرمایهام بود و با نامردانی از چنگم بیرون کشیدند.» تعریف میکند: «حافظه خوبی ندارم، خیلی هم فراموشکارم. به همین علت رمز کارت عابربانکم را پشت آن نوشته بودم تا کار آسان شود. فکر نمیکردم کسی به رسم دوستی و رفاقت در حجره ام پای بساط چای بنشیند و جیبم را بزند. تا بهحال اینطور نامردی ندیده بودم!» هنگام تعریف صدایش میلرزد، اما دوست دارد ماجرا را تماموکمال تعریف کند. گاهی بین حرفهایش وقفه میافتد: «پای رفتن بهجایی را ندارم. تنها همدمم رادیو قدیمی گوشه مغازه است. از همان قدیم هنگام کار کردن برنامهها و بیشتر اخبارش را دنبال میکردم. سرگرمی و همراه خوبی است. حجره را از سوتوکوری بیرون میآورد. نگفتم، کارم تعمیرات کفش است. حالا که بازارش خوابیده است، کسی برای تعمیر کفش ندارد. آدمهای حالا زودبهزود کفش میخرند، اما مشتری باشد یا نه در مغازه باز است و خیلیها میآیند و میروند. آشنا و غریبه فرقی نمیکند، همه اهل یک محله و باهم همسایهایم. به آنها اعتماد میکنم و از همهچیز حرف میزنم. آدمها محرم راز همدیگرند. چه میدانستم این وسط نارفیق هم زیاد است. سادگی کردم، ماجرای پساندازم را تعریف کردم. دلم به همین خوش بود که سرپیری دستم جلو کسی دراز نمیشود. قدیم این حرفها نبود. اصلا خانهها در و چفتوبستی نداشتند. آدمها، آدمهای درستی بودند. این را که میگویم خدای ناکرده به شما برنخورد، ولی من اعتماد کردم، چه میدانستم نارفیقی که محرم دلم حسابش کردم، نمک میخورد و نمکدان میشکند. چه میدانستم در این دنیا آدمها تا این اندازه نامرد شدهاند که از دسترنج پیرمرد پینهدوز هم نمیگذرند، چه میدانستم...»
پیرمرد دستهایش میلرزد و با همان دستان لرزان اشک گوشه چشمش را پاک میکند و میگوید: «همهجا رفتهام، کلانتری، بانک، پلیسفتا و...، اما به نتیجه نرسیدهام. گفتم شاید شما بتوانید کمکم کنید. شاید...»
خداخدا میکنیم این حرفها واقعیت نداشته باشد، اما هست و اتفاق افتاده است و محال نیست که باز هم اتفاق نیفتد. برای کشتن آدمها حتما لازم نیست اسلحه بردارید و دست به قمه شوید و سر ببُرید و...
آدمها را خیلی ساده و راحت میتوان کشت. حتی میتوان چنان زجرکششان کرد که آروزی مرگ کنند.
راه درازی داریم تا یادبگیریم وقتی کنار هم و در همسایگی هم زندگی میکنیم و حتی وقتی در فضای مجازی با هم هستیم، امانتدار باشیم. پاسخ اعتماد از پشت خنجر زدن نیست. این کارها را نکنیم. این مسیر مانده زندگی و سنگلاخهایی که پیشروست را با نفرت پر نکنیم. امین همدیگر باشیم. خوشحالیم هنوز هم کسی در شهرآرامحله را میزند تا حرفهایش را با رسانه خودش در میان بگذارد. ممنون از اعتماد شما.