امروز که از جلو یک مغازه پوشاک رد شدم چشمم به مانکن پلاستیکی افتاد که لباسهای قشنگی تنش بود. ایستادم و نگاهش کردم. گفتم: خوش به حالت که لباسهای به این شیکی تنت هست! برخلاف انتظارم مانکن شروع به سخن گفتن کرد و پرسید «چیه؟ از لباس هام خوشت اومد؟»
گفتم: آره، خیلی. هم این تی شرتی که تنت هست قشنگه، هم این شلوار. مانکن گفت: «خوب بیا، همینها که من پوشیدم را بخر. اینجا پر از لباسهای نو و قشنگ است تو اینها را بخر و ببر. فکر کنم اندازه ات باشد. آقای مغازه دار یک چیز دیگری تنم میکند.»
گفتم: اتفاقا لباس هام این قدر کهنه هستند که حتی به درد دستمال هم نمیخورند. دوست دارم همین لباسهایی که تن تو هست تن من باشد، ولی پولش رو ندارم. میدونی چیه؟ دوست داشتم جای تو باشم! مانکن خندید و گفت: «جای من! نه! اصلا فکر خوبی نیست. باید تمام بیست وچهار ساعت یک جا ایستاده باشی.» گفتم: کاش آن تی شرتم را مامانم تبدیل به دستمال نمیکرد
«حتما یکی دو سالی پوشیده بودی دیگه»
هفت هشت سال پوشیده بودمش.
«پس زمان دستمال شدنش رسیده بود دیگه.».
ولی هنوز میشد پوشیدش.
اون تیشرت الان بخشی از وجودش تبدیل به دستگیره قابلمه شده، بخش دیگری از وجودش تبدیل به دستمال تمیز کردن شیشهها شده و یک قسمتش هم.
«حالا این طور بغض نکن. یک طوری داری درباره تکه تکه شدن تی شرتت حرفی میزنی، انگار وجود خودت رو تکه پاره کردن. اصلا فکر کنم با این وضعیت روحی که داری از اینجا بری بهتره تا به بعضی چیزها فکر نکنی.»
نفس عمیقی کشیدم و از همان پشت شیشه به علامت خداحافظی برای مانکن دست تکان دادم و داشتم دور میشدم که صدایی از پشت سرم شنیدم. میگفت: «این آقای جلوی مونو ببین زن! ما پول نداریم بیایم یه دست لباس بخریم، بعد بعضیها مثل این جلویی با پولشان از این لباسهای جدید مد شده تنگ و کوتاه و پاره و پوره میخرند و آن قدر هم شیشه و کوکائین میکشند که به خاطر اثرات مخربش برای مانکنهای پلاستیکی دست تکون میدن!»