سیده نعیمه زینبی - سر و کارش با آهن و فلز است، اما رخوت آنها دلش را سرد نکرده است. متولد ۴۲ است و چند سالی است که خادم حرم شده است.
عکس آیتا... بهجت، گل نرگس و یادبودی از تیم باستانی محبین حضرت علی اکبر (ع) در کنار دفتر درخواستها و کاغذهایی که هر کدام یک فهرست از سفارشهای تلفنی است. پهلوان است، ولی پهلوانی برایش فقط در گود زورخانه نیست که میل بردارد و چرخ بزند. این پهلوانی در زندگیاش و لابهلای رفتارهایش جریان دارد. اهل حرف نیست و کم میگوید. لابهلای مصاحبه کار مشتریها را راه میاندازد. تلفن پاسخ میدهد و چای میریزد. میانشان چند کلمه هم میگوید. همین است که ۳ روز متوالی برای مصاحبه به فروشگاهش میروم. علایقش را روی در و دیوار مغازه شلوغش در نزدیکترین فاصله از خودش قاب گرفته است. عکس پدرش، دعا، نام امیرالمؤمنین (ع)، تصویر شهید حسنی کارگر و روزنامه کهنهای که خبر فوت پهلوان سلیمانی را چاپ کرده است! اما آنچه این مکان را خاص کرده است، صدایی است که لحظهای خاموش نمیشود. نشاطی که در حال و هوای لوازم یدکی مهدیزاده جاری است نمیگذارد رخوت به جان فضا بیفتد. این را وقتی میفهمی که وارد اتاقک کوچک بالای فروشگاه میشوی جایی که دور تا دورت را قفسها و پرندههای خوش آب و رنگ محصور کردهاند. صدای پرندهها در لوازم یدکی فروشی آنقدر سرشار است که خیال میکنی وارد یک پرنده فروشی شدی، اما نه اینجا فقط یک لوازم یدکی ماشینهای سنگین است که صاحبش عاشق قناری است.
پدرم راننده بود
عکس پدرش را قاب گرفته و روی دیوار مغازهاش زده است. اینجا مغازه مرحوم پدرش است که سال ۸۶ فوت کرده و حالا پسر میراثدارش است. جایی که لحظه لحظه حضور پدر را حس میکند. از حدود سال ۵۰ که شاکله گاراژدارها در حال شکلگیری است مرحوم مهدیزاده به این مغازه نقل مکان میکند. تعمیرگاهها و کامیونها همه در این راسته مشغول فعالیت هستند پس چه بهتر او هم که فروشنده لوازم یدکی ماشینهای بزرگ است به همین مکان بیاید تا کار را برای مشتریهایش آسانتر کند. او از سال ۵۷ شاگرد پدرش بوده است. زمانی که مرام رانندههای قدیمی و تلاششان برای یک پسربچه که تازه دارد الفبای مردانگی را میآموزد در ذهنش چنان نقش میپذیرد که سالها بعد وقتی یک خبرنگار روبهرویش مینشیند از آنها یاد میکند. «آدمهای درستی بودند که حرف و قولشان یکی بود. رانندگی شغل سختی است و آنها آدمهای زحمتکشی بودند.»
پدرش دستی به فرمان داشت و جاده تهران_ مشهد زیر تایرهای زمخت بنزش هموار میشد. پیش از اینکه رانندگی را کنار بگذارد و ۲۰ سال آخر را لوازم یدکی بنز راه بیندازد. (تلفن زنگ میخورد و میان حرفهایمان قیمت لوازم یدکی مایلر رد و بدل میشود.)
دست تنهاست و کسی را ندارد که بخواهد کمک کارش باشد. خودش لابهلای قفسهها میچرخد و اسبابی را که مشتری میخواهد فراهم میکند. چایخانه کوچکش در آخر مغازه به راه است تا هرکدام از مشتریها و رفقایش که از او بپرسند: «حاجی چایی هست» بگوید: «بله. بفرمایید» و آنها را دعوت به یک استکان چای دارچین یا بابونه کند. یخچالش پر از انواع چایهای گیاهی است که برای یک مغازه لوازم یدکی بیش از اندازه مجهز به نظر میرسد. بیشتر شبیه صندوقهای جادویی مادربزرگهاست که همه چیز درون آن پیدا میشود. یک عطاری جمع و جور در یک یخچال کوچک.
به یاد مرحوم سلیمانی
مشتریهایش که زنگ میزنند یک برگه برمیدارد و سفارش را روی کاغذ مینویسد. اگر جنسش اصل نیست همان لحظه به مشتری اعلام میکند تا نکند نارضایتی مشتری را داخل کسبش وارد کند: «روی این یکی بنویس که ایراد دارد و بگذار عقب مغازه تا برگشت بزنم.»
یک ماشین حساب قدیمی کاسیو روی میزش از ۵۰ سال قبل نشسته است. کهنسال، اما همچنان پابرجا و یادآور خاطراتی که میان اعداد خاموشش ثبت و ضبط کرده است. در فروشگاه جای نشستن نیست. روی یک تکه فلزی مینشینم و به قفسه مملو از وسایل تکیه میدهم. از زمانی که مشهد مهد زورخانه بوده است برایمان میگوید. به همین بهانه پای صحبتش نشستهایم و پا به دنیای پرندهها میگذاریم. «پدرم اهل بالا خیابان و کوچه زردی بود و مادرم اهل پایین خیابان و کوچه حاج ابراهیم.»
از اوایل انقلاب زورخانه را شروع میکند. دنیای دوستانه او را با گود زورخانه پیوند میزند: «روی باستانیکارها مردم حساب میکردند. گرهگشایی میکردند بدون اینکه کسی متوجه شود. ورزشی است که هم بازو را پهن میکند و هم اخلاق را پرورش میدهد. متأسفانه الان زورخانهها وضعیت خوبی ندارند. هم سطح آموزشیاش پایین است و هم جوانان کم به زورخانه میآیند. هرچه جمعیت در شهر مشهد زیاد شده تعداد افراد در زورخانهها کم شده است. حیف این ورزش است که این جور غریب مانده است. جوانان چه میدانند که ورزش باستانی چه هست؟ در تلویزیون هم وقتی مناسبتی باشد حرف از این ورزش میزنند.»
اندوهش از مغفول ماندن ورزش مورد علاقهاش را نمیتواند پنهان کند. عکس زیر شیشه تنها میز کار مغازهاش را نشانمان میدهد. تصویر یک روزنامه قدیمی که چند سالی از عمر خبرش میگذرد، ولی هنوز برای او کهنه نشده است. خبر درگذشت پهلوان سلیمانی در سال ۹۳ پهلوان صاحبنامی که چند بازوبند پهلوانی دارد برایش جانکاه بوده است.
صدای پرندهها از کجاست؟
از او میپرسم: «صدای پرندهها از کجاست»، میخندد. پیگیر میشوم و جستوجو میکنم، اما چیزی پیدا نمیکنم. صدا یک لحظه هم قطع نمیشود. میپرسم: «صدای ضبط شده است؟» دوباره میخندد. به من اجازه میدهد به نیم طبقه کوچکی بروم که صدای درهم قناریها آنجا اوج میگیرد. از من قول گرفته تا از آنها فیلم یا عکس نگیرم. «اینها با برنامه کاری من مرتبط نیست. فقط علاقه است.»
من هم رعایت میکنم. اما از دنیای کوچکی که در دل یک ابزارفروشی برای خودش ساخته است به وجد میآیم. رؤیای کوچکش را دنبال کرده و آن را به بهترین شکل ممکن پرورش داده است. هرچه به در اتاقک کوچکش نزدیک میشوم صدای چهچه و قرآن واضحتر میشود. صدای قرائت مجلسی عبدالباسط میان نوای مختلف پرندهها گم شده است. قفسها به ردیف چیده شدهاند. انگار یک باره از یک فضای گاراژی وارد یک باغ پرنده شده باشی. اینجا دیگر خبری از گیربکس، لوله فارسونگاه، شاطون و پیستون نیست. آنچه هست یک اتاقک پر از قفسهایی است از قناریهای زرد و سفید و طلایی و موزاییکی، برنزی و عاجی! قناریهایی که برای خواندن به یکدیگر امان نمیدهند. مردی در میان قفسها جارو به دست گرفته است و نظافت میکند. گوشیاش در حال پخش قرآن است. با حضور من نوای قرآن را قطع میکند. او را از دنیای کوچکش بیرون آوردهام. اینجا یک محیط کوچک شخصیساز است برای یک علاقه جهت یافته. حسن ثنایی مسئول نگهداری از این قناریهاست.
کسی حق رفتوآمد ندارد!
روی رفتوآمد به آنجا حساس است. میگوید: «تردد آلودگی را به اینجا وارد میکند. پرنده لطیف است و ممکن است بیمار شود.» حتی نزدیکان حاج آقا هم حق ورود به این فضا را ندارند. از وقتی تعداد پرندهها بیشتر و رسیدگی به آنها برای مهدیزاده غیرممکن شده است ثنایی به کمک او آمده است تا از پرندههایش مراقبت کند. تمام امورات مربوط به پرندهها به ثنایی واسپاری شده است. حالا وقتی که تعارف بینشان میافتد و هرکدام دیگری را مسئول پرندهها میداند، میمانی واقعا این همسایههای آوازهخوان شلوغ متعلق به کدام یک است. هر دویشان عشق به این کار دارند و از وجود آنها حظ میبرند. ثنایی کار عجیبی را قبول کرده است. شده است پرستار تعدادی پرنده در یک فروشگاه لوازم یدکی بنز و مایلر! حاج آقا هم ترجیح میدهد که به جای داشتن شاگرد در مغازهاش یک تیمارگر برای پرندههایش داشته باشد. به وضوح دستتنهاست. وقتی برای جور کردن جنس مشتری بارها میان قفسهها راه میرود و خودش مجبور میشود آنها را بستهبندی کند فکر میکنی شاید اگر یک کمک داشت، بد نبود. البته ثنایی وقتی که به کار پرندهها رسیدگی کرد به او ملحق میشود تا باری از دوش او بردارد. اما اولویت او رسیدگی به قناریهاست.
خرید با نوای چهچه!
در طول مصاحبه صدای نازک پرندهها زیر صدای هر مشتری است که میآید. چهچههایی آمیخته با هم که هارمونی نتهای خوانششان چنان در هم آمیخته است که نمیتوانی آنها را از هم جدا سازی. انگار یک گروه کر همسرایی میکند. در میان آهنها و قطعات بیروح ماشینهای بزرگ که خمود و خاموش در انتظار مشتری هستند چنین همهمهای روحت را گرم میکند. انگار خشونت آهن هم در کنار این نوای دل انگیز ملایمتر شده است. از قدیم چند سالی پرنده داشته است.
چند قناری کوچک همدم روزهایش بوده است. حتی پدرش هم قدیم قناری داشته است. مهدیزاده میگوید: «من عشق قناری از همان اول در دلم افتاد و رهایم نکرد. بعضی از همسایهها کبوتر داشتند، ولی من علاقه به قناری داشتم. دو سه سالی است که شروع کردم و کم کم زیاد شده و به این تعداد قفس رسیده است. همسایههایم میدانند که پرنده دارم. هزینه نگهداریشان زیاد میشود، چون تعداد بالاست، اما علاقه دارم. اینها فقط هزینه دارد و صرف علاقه است. دستم به کم نمیرود. هیچ وقت به کم کردنشان فکر نکردم.
همین طور خودشان تخم گذاشتند و زیاد شدهاند. نگهداری قناری کارش کاملا تخصصی است. دو سال است اینجا هستند. صدایشان آرامشبخش است. من تمام روز از صدایشان بهره میبرم. به وجود این چهچه در این فضا عادت کردهام.»
راننده چرثقیل بودم
ثنایی حدود ۳۰ سال است که با پرندهها سرو کار دارد. مسیر پرتلاطمی را پشت سر گذاشته است. از زمانی که شوهرخواهرش به پرورش قناری رو میآورد و او را هم گرفتار این وادی میکند تا الان که شده است مراقب پرندههای یک مغازه لوازم یدکی: «۱۵ سال بیشتر نداشتم که اولین قناریها را داشتم. از خواندنشان خوشم آمد.»
پیش از این راننده جرثقیل بوده است. یک کار سخت و پراضطراب که سر و کار با جسم سرد آهن دارد و رقم زدن اتفاقهای پیشبینی نشده برای آن کاری ندارد. متولد ۵۲ است. شغل خانوادگیاش گلدوزی بوده است. کاری که به علت کاهش تولید و سفارش کار به تعطیلی میکشد، اما از همان زمانی که سال دوم دبیرستان است انگار با این حیوان کوچک دوستداشتنی عجین شده است. در همه اتفاقات زندگیاش صدای چهچه آنها نوای موسیقی بوده که از آن دور نشده است. گاهی حتی نقششان چنان پررنگ میشود که او را از جریان معمول زندگی باز میدارد. مانند وقتی که مجبور میشود دیپلمش را شبانه بگیرد. قناریهای خانهاش هیچ وقت به زیر صد نرسیده است. حتی زمانی که راننده جرثقیل است با حضور آنها زندگیاش را تلطیف میکند: «تا چند سال پیش درآمد فروش قناری از یک پزشک بیشتر بود، اما یک باره قیمتها افت کرد و من مجبور شدم در ارزانی پرندههایم را بفروشم. ضرر کردم. آن زمانی که من از جرثقیل با کلی مدرک یک میلیون و دویست درآمد داشتم، همسرم در خانه از قناریها ماهی ۴ میلیون تومان درآمد داشت. یکی از همکارانم در کار با جرثقیل آسیب دید و فوت کرد و همسرم دیگر نگذاشت که آن کار را ادامه بدهم. من زیاد از کارم در خانه تعریف نمیکردم، ولی چندباری زخمی شدم. فوت همکارم در سال ۹۲ باعث شد تا من تغییر شغل بدهم.»
این کار عشق است
علاقهاش به قناری و درآمدی که آن موقع از آن مسیر کسب میکند باعث میشود تا به پرورش قناری رو بیاورد. برای نگهداری قناری نیاز به فضا دارد. خانهاش را میفروشد و در یک منطقه دیگر شهر یک دوطبقه میخرد تا قفس پرندگانش را در یک طبقه جدا بگذارد. چندسالی به صورت تخصصی به این کار میپردازد. پرورش نژادهای مختلف و متنوع باعث رونق کارش میشود.
همه چیز خوب پیش میرود تا زمانی که روابط ایران با کشورهای حوزه خلیج فارس که اصلیترین مشتری قناریهای ایرانی است کمتر شود. صادرات کاهش مییابد و قیمت پایین میآید. تعداد زیاد پرنده و فروشنده و اندکی خریدار، بازار را خراب میکند تا او هم مجبور شود پرندههایش را با قیمت پایینتر از خریدش بفروشد. قناریهایی که با قیمت یک میلیون تومان خریده است با مبلغ ۱۰۰ هزار تومان میفروشد تا از دنیای قناریها فاصله بگیرد. چند وقتی را رانندگی میکند تا شغل دیگری به فهرست مشاغلی که در آن مهارت دارد، افزوده شود، اما دست روزگار او را به مغازه حاجی میکشاند. جایی که او باز با دنیای دوست داشتنیاش آشتی میکند. دوست مشترکشان آنها را به هم معرفی میکند تا حاجی مهدیزاده کار نگهداری قناریهایش را به او بسپارد. گاهی کار حاجی آنقدر زیاد میشود که حتی چند دقیقه فرصت نمیکند تا به پرندههایش غذا بدهد. حدود یکی دو سال است که دیگر حاجی خیالش از بابت پرندههای مورد علاقهاش راحت است. میداند کسی هست که بهتر از او به آنها رسیدگی میکند. برای ما که دور از این وادی هستیم جای تعجب دارد که کسی فقط به صرف علاقه پرنده نگه دارد و کسی را برای مراقبت از آنها استخدام کند. ولی برای آنها که عمری در این راه گذاشتهاند این اصلا موضوع عجیبی نیست: «نگهداری این همه قناری اصلا توجیه ندارد. هرچه قیمت قناری پایین آمده قیمت دارو و دانه چند برابر شده است، ولی این کار عشق است.»
۸ نژاد قناری داریم
الان ۸ نژاد خالص را در مغازه نگهداری میکنند. او بسیار نگران قناریهایش است و به همیندلیل نمیگذارد افراد متفرقه به میان قفسها رفت و آمد داشته باشند. وسواس خاص او برای خرید دانه مرغوب برای پرندهها زبانزد است. میگوید: «در خرید هر چیزی برای پرنده باید دقت داشته باشی. در خرید دانه، دارو و حتی قفس.» او هرگز قفس کار کرده برای پرندهها نمیخرد. قفس را از قفسساز میخرد تا آلوده نباشد. برای خرید دانه حواسش هست. وقتی صحبت از پرنده میشود سمت و سوی ذهن همه به طرف کبوتر میرود. او که علاقه زیادی به قناری دارد هرگز سمت کبوتر نمیرود و میگوید علاقهای هم برای این کار هیچ وقت نداشته است: «برعکس کبوتر قناری اسم خوبی بین مردم دارد. اگر در یک تور کفتر بنشینی و صحبتها را گوش کنی متوجه فرقشان میشوی. افراد زیادی هستند که پزشک یا مهندس هستند، ولی نگهداری قناری را هم دوست دارند. نگاه مردم به این کار منفی نیست. برای بعضی هم جنبه اقتصادی پیدا کرده است. زمانی که بازار خوب بود بارها پیشنهاد شراکت در مبالغ بالا را داشتم که نپذیرفتم.»
حسی شبیه فرزندت!
در روزگار فعلی که همه افراد به دنبال کارهایی میروند که دوست ندارند کمی باورش سخت است که کمتر کسی را پیدا کنیم از کاری که انجام میدهد، لذت ببرد. اما ثنایی این کار را دوست دارد. اگر چه برایش شغل است، اما عشق هم هست. اینکه به پرندهها رسیدگی کند و برایشان مایحتاج فراهم کند حظی دارد که در خور وصف نیست: «بخواهی مقایسه کنی مثل فوتبال است. زمانی که من فوتبال را شروع کردم هیچ پولی در کار نبود. من یک پیشنهاد از تیم آدنیس داشتم که به دلیل رفاقتم با همتیمیهایم نرفتم. من آنجا حقوقی که از کارم میگرفتم ۷۵ هزار تومان بود و به من پیشنهاد ۱۰۰ هزار تومانی برای آن تیم دادند که نرفتم. ما به عشقِ لباس بازی میکردیم. قناری هم همین حالت را برایم داشت. فقط برای عشق بود. در این دنیا کسی را میبینی که افتخار میکند، قناری دارد که ده رقم دهان میزند و میخواند. یا میگوید یک قناری دارم که این کتش یک رنگ است و کت دیگرش رنگ دیگر و با همان عشق میکند. البته برای کسانی که جنبه اقتصادی پیدا میکند این عشق کمرنگ شده است. وقتی یک نژاد نایاب را پرورش میدهی و جوجهای که اندازه یک لوبیاست بزرگ میشود لذت بیاندازهای دارد. وقتی یک قناری به قول ما سیخپر میشود و غذا دادن پدر و مادرش را میبینی باز کیف میکنی. وقتی که جوجهای که خودت مراقبش بودی روی چوب میایستد حسی شبیه به ثمر رسیدن فرزندت به تو دست میدهد. وقتی شروع به خواندن میکند یاد موقعی میافتی که بچهها به صحبت میآیند، چقدر لذت میبری. کمکم کامل میخواند و جفت پیدا میکند. همه این مراحل برای خودش لذتی دارد که وصف شدنی نیست. فقط کسی که در این وادی باشد میفهمد چه میگویم.»
زمانی هم میرسد که خسته میشود و به طور کامل از این کار دست میکشد. دوستانش هیچکدام باور ندارند که او بتواند از پرورش قناری دست بشوید. میگوید: «این کار آلودگی دارد. کسی هست که سالها قناری ندارد، ولی یک باره باز به سراغش میرود. اول دو جفت میخرد. باز یک ماه دیگر چند جفت دیگر میخرد. همین طور یکباره باز میبیند که صد قناری دارد. من خودم آخر کاری حدود ۶۰۰ قناری داشتم.
الان هرکسی قناری نگه میدارد برای ارضای حس علاقهاش است وگرنه جنبه اقتصادی ندارد.»
برای قرآن پول نمیگیرم
برای پرورش قناری نمیشود تعطیلی داشت. حداقل او نمیتواند حتی برای یک روز هم آنها را رها کند. حتی وقتی تعطیل است یا کار دارد خودش را به مغازه میرساند تا به آنها رسیدگی کند و غذایشان را بدهد: «پرنده کوچک و ضعیف است. بهویژه وقتی جوجه دارند اگر یک روز غذا نداشته باشد تلف میشود.»
ثنایی فوتبال و قرآن و قناری را با هم شروع کرده است. تفریح و زندگیاش آکنده از این سه ماجراست. ۲۵ سال در جوار قرآن بودن باعث شده است که حالا استاد قرآن باشد و به همین دلیل گاهی که در حال کار در میان قفس قناریهاست نوای فرحبخش قرآن را پخش میکند. گاهی که میخواهد درسی را تمرین کند یا به قرآنآموزان کلاسش آن را تمرین بدهد روزها خودش آن را مرور میکند. از کلاس اول راهنمایی تا الان با قرآن مأنوس است: «من تا مسابقات مشهد هم رفتم. کسی که در مشهد اول بشود در دنیا اول میشود. سبکهای مختلفی را کار میکنم. برای مراسمهای مختلف میروم، ولی قرآن را برای درآمد نمیخوانم. من تا به حال برای قرآن پول نگرفتم و نمیگیرم. قرآن مظلوم است. زمانی جلسات قرآن به ۱۲۰ نفر میرسید الان جلسات به ۱۰ نفر نمیرسد.»
حتی زمانی که مشکل مالی دارد هم به ذهنش نمیرسد که بخواهد از این راه کسب درآمد کند. حتی کسانی را که به او پیشنهاد کلاس خصوصی میدهند، میپذیرد، ولی پول دریافت نمیکند. اعتقادش همین است که قرآن را باید به خاطر خود قرآن خواند.