نمیدانم آن پسر جوان گیتارنواز که روزی روحانی غریبهای دستش را فشرد و از او دعوت کرد مهمان مسجد باشد خاطره آن شب را هنوز به یاد دارد؟ یا اهالی همان شهرکی که در غربت مسجدی خلوت، روحانی جوان تازه معمم شدهای برایشان شبها سخنرانی میکرد را فراموش نکرده اند؟
آن روزها شاید همان چند نفری که در آن مسجد خلوت پای صحبت هایش مینشستند گمان هم نمیکردند یک روز «مسعود دیانی» را بعدها در قاب برنامه سوره از شبکه ۴ ببینند، حتی شاید خود این روحانی جوان، که آن روزها از خلوتی پای منبر، دلش گرفته بود نمیدانست بعدها تقدیر اتفاقی را برایش رقم میزند که نه فقط قاب تلویزیون و گفتگوهای صمیمی و ساده و دقیقش در حوزه دین پژوهی مخاطب را پای اجرایش مینشاند بلکه تقدیر که اگر چه پیام آور خبر روزهای خوبی نبود، اما رسالت دیگری را برایش به ارمغان میآورد...
بیماری فرصتی بود که با کلمهها از تجربه زیستن در تعلیق میان زندگی و مرگ برایمان بنویسد. مسعود دیانی درس خوانده حوزه بود، همه او را به پژوهش در حوزه دین و اندیشه میشناختند و تصویرش را خیلیها به ویژه آن روزها که با سرطان دست و پنجه میکرد، اما رسالتش را کنار نگذاشت و با چهرهای متفاوت در قاب برنامه سوره اجرا را از سر گرفت بیشتر در خاطر دارند.
من حتی سردبیری برنامه ادبی «شب روایت» و «شبهای هنر»، سردبیری مجله ادبی «الفیا» و عضویت در تحریریه ویکی شیعه، معاون شعر و ادبیات داستانی خانه کتاب و ادبیات ایران، عنوان قائم مقام شبکه ۴ را هم که در سابقه داشت کنار میگذارم و میگویم مسعود دیانی، رسول کلماتی بود که از وحشتناکترین و سختترین روزهای یک انسان خلق میشوند و وقتی درد شبیه عصیانی بی رحم به جانت میافتد و ذره ذره به سمت اضمحلال جسم پیش میرود آنجاست که دیانتت محک میخورد.
دیانی در جدال بی رحم سرطان که زندگی را به چالش کشیده بود؛ حتی در شبی که خوب میدانست دیگر این جسم بی وفا پاره پاره از او جدا میشود، باز هم مینوشت: «در جراحی اول معده و طحال و نیمی از کبد و پارهای از مری و غدد فوق کلیوی را برداشته بودند. در جراحی دوم دیافراگم و روده و بخش دیگری از مری را. این بار مجبور شده بودند تیغها را تا پشت قلب ببرند؛ و این یعنی احتمال مرگ مضاعف... با لولهای در روده که قرار بود از یکی دو هفته بعد دهان جدیدم شود. برای خوردن غذاها و داروهایی که فقط میتوانستند مایع باشند و با سرنگ به روده تزریق شوند. مابقی درد وحشتناک بود، اضمحلال تن بود؛ و سکوت!»، اما مسعود دیانی تا زمانی که میتوانست بنویسد، ادامه داد.
کافی بود نوشته هایش را در صفحههای مجازی اش دمدمههای غروب بخوانی روضهای تمام و کمال بود. اما نه روضهای که فقط سهمت از آن گریستن باشد بلکه از همه چیزهایی مینوشت که تا پیش از هجوم این بیماری میتوانست معنا داشته باشد از سوئیچ خودرویی که بالأخره به نامش درآمده بود و چقدر دیگر اهمیت نداشت، از دستی که تا دیروز مینوشت و دیگر لمس شده بود و نمیتوانست قلم را نگه دارد، از «ارغوان»، «آیه» ... دخترکانش و از «فاطمه» همسرش که زبان مشترکشان روزهای آخر گریستن بود...
مسعود دیانی، سرطان و زندگی و کلمات را به هم پیوند زد و هر چند کوتاه راوی ذره ذره دل کندن از دنیایی بود که نباید رویش حساب کرد و تا آخرین لحظه میخواست برای «ارغوانش» بنویسد و نشد. اگر چه سهم او از زیستن در این دنیا ۴۱ سال بود و در ۱۸ اسفند ۱۴۰۱ آخرین سطر زندگی اش به نقطه پایان رسید، اما کلمهها که میرا نیستند، آنچه نوشت تا همیشه ماندنی است، همین.