صدر - عطایی - چه سرگذشت غریبی دارد این خاک. خاک خاورمیانه را میگویم، خاکی که همیشه به خون رنگین بوده است. خاورمیانهای که در آن خوب و بد در ۲ سر بُردار قرار گرفتهاند. الگوی اینجا فرق میکند و روشنایی و تاریکی کاملا از هم جدا هستند. گفتوگوی امروز ما به مادر شهیدی که سر فرزندش به دست داعشیان جدا شده است، اختصاص دارد. مادری داغدیده که برادرش نیز در همین راه به شهادت رسیده و رهرو حضرتزینب (س) و فاطمهزهرا (س) است و نزدیک سالروز شهادت ایشان هستیم و فرزندش که رهرو اباعبدا... (ع) است. در ادامه بخشی از صحبتهایش را میخوانید.
ویژگی خاص پدر
فاطمه توسلی متولد سال ۵۲ در بامیان افغاستان است. اوایل انقلاب و در پنجسالگی همراه با خانواده به ایران میآیند. فاطمهخانم میگوید: «اصلیتم از منطقه شیعهنشین بامیان افغانستان است و از هزارهها هستم. پدرم شیخ احمدعلی توسلی معروف به «آخوند»، روحانی بود. پدرم برای ادامه تحصیل سال۴۷ به عراق رفت. بعد از پایان تحصیلاتش از طرف دفتر آیتا... سیستانی معرفی میشود تا به بامیان برگردد و در مکتب آقای ضیائی، از علمای بنام آن منطقه، دروس طلبگی را بگذراند. پدرم مذهبی بود و در مسائل دینی و رعایت آن خیلی سختگیری میکرد. همیشه حواسش بود روی منبر حرفی نزند که خودش پیش از آن رعایت نکرده باشد. اقوام او را «آخوند» صدا میکردند و به او احترام زیادی میگذاشتند. سال ۵۱ با مادرم ازدواج میکند و سال ۵۲ من بهدنیا میآیم.»
با پیروزی انقلاب به ایران میآیند و مدتی در قوچان زندگی میکنند و بعد از آن خانواده پدری ساکن گلشهر میشوند. فاطمهخانم میگوید: «زمانی که به ایران آمدیم، من و خواهرانم معصومه و سکینه بهدنیا آمده بودیم. پدرم خیلی دوست داشت پسر داشته باشد. برای نذر و نیاز همیشه به حرم مطهر حضرترضا (ع) میرفت و از خداوند میخواست تا پسری به او بدهد. ۵ سال بعد از تولد خواهرم سکینه خداوند محمدرضا را به ما داد. پدرم با تولد محمدرضا و بهعلت نذری که داشت، هرسال به حرم میرفت و نذرش را ادا میکرد. حقوق پدرم از تدریس در حوزه بود و با همان زندگی را میگذراندیم. بعد زهرا و علی بهدنیا آمدند.»
خصوصیات خوب برادر
بعد از فوت پدر، مادرشان طاهره یونسی که حالا ۶۵ سال دارد، مسئولیت زندگی را بهعهده میگیرد، هم کار میکند و هم تربیت فرزندانش را بهعهده میگیرد. فاطمهخانم میگوید: «تنها کسی که تا قبل از فوت پدر ازدواج کرده بود، من بودم. ۱۳ سال بیشتر نداشتم و آن زمان قدیمیها معتقد بودند دختر که به سن رشد رسید، باید ازدواج کند و در خانه نماند. با زحمات زیادی که مادرم کشید، دخترهای دیگر را هم عروس کرد. محمدرضا بچه شیرینی بود و از همان کودکی اخلاقهای خاصی داشت، با اینکه سنش کم بود، خیلی حواسش به اطرافیان بود و غیرت بسیار زیادی داشت. هرچه بزرگتر میشد، بهلحاظ اعتقادی بیشتر به پدرم شباهت پیدا میکرد. به حجاب بسیار اهمیت میداد و مثل پدرم سختگیر بود. با اینکه از ما کوچکتر بود، دائم نصیحت میکرد و تذکر میداد.»
فاطمهخانم درباره احترامی که برادرش به حرف بزرگترها بهویژه پدر و مادرش میگذاشته است، میگوید: «محمدرضا انرژی زیادی داشت و خیلی وقتها شلوغ میکرد، هر وقت مادرم او را دعوا میکرد و میگفت چرا اینقدر اذیت میکنی؟ محمدرضا بدون اینکه حرفی بزند، دم در خانه میایستاد و تا مادرم به او اجازه نمیداد به داخل خانه نمیآمد.»
بزرگتر که میشود پابهپای مادر مسئولیت خانه را بهعهده میگیرد. فاطمهخانم میگوید: «وقتی دید برادر و خواهر کوچکترم علاقه به تحصیل دارند، کار کرد و هزینه تحصیل آنها را مهیا کرد.»
دلتنگیهای کاظمبعد از ازدواج فاطمهخانم با یکی از اقوام پدری، محمدرضا بیتابی میکند و هربار که خواهر را میبیند به او ابراز علاقه میکند. اینها را فاطمهخانم میگوید و ادامه میدهد: «بعد از ازدواج در سال ۸۵ بهعلت کار همسرم مدتی به افغانستان برگشتیم. قبل از اینکه به شهر هرات برویم، چندباری همسرم برای خرید و فروش زمین به افغانستان رفت. بعد از اینکه کار همسرم قطعی شد، همراه با بچهها به هرات رفتیم، ولی خانواده خودم ایران ماندند. هر ۷ فرزندم متولد ایران هستند.»
فاطمهخانم اسامی فرزندانش را بهترتیب امیرمحمد، کاظم، یگانه، قاسم، هاشم، امیرعباس و میکائیل میگوید و ادامه میدهد: «وقتی که هنوز کاظم به سوریه نرفته بود و ما در افغانستان زندگی میکردیم، امیرمحمد بهعلت علاقه زیادش به ادامه تحصیل به اروپا رفت. رابطه برادرم محمدرضا و پسرم کاظم با هم خیلی خوب بود. با اینکه کاظم متولد سال ۷۲ بود و ۸ سال فاصله سنی با برادرم داشت، ولی همیشه هوای یکدیگر را داشتند و دوستانی صمیمی باهم بودند. یکسال بعد از رفتن ما به افغانستان پسرم دوباره به ایران آمد و همراه برادرم بود.
در این سالها کاظم بین ایران و افغانستان رفتوآمد میکرد و هربار به ایران میآمد پیش برادرم بود. بعد از شهادت برادرم دلتنگی کاظم خیلی زیاد شد و همیشه بیقرار بود.»
پارچه سبز تبرک
زمان ازدواج برادرش محمدرضا در ایران نبودند. فاطمهخانم میگوید: «۴ سال بیشتر از ازدواج محمدرضا نمیگذشت و هنوز فرزندی نداشتند. هربار میپرسیدم چرا بچه نمیآوری؟ میگفت خودم بچه هستم. تازه تصمیم داشت بچهدار شود که در حلب شهید شد.»
فاطمهخانم درحالیکه عکس برادر شهیدش را در کنار حرم حضرتزینب (س) با یک شال پارچهای سبز دور گردنش نشان میدهد، میگوید: «عید سال ۹۳ یکی از اقوام به افغاستان و شهر هرات آمد و سوغاتی مادر را به دستم داد.
بسته را که باز کردم، دیدم پارچه سبزی داخل بسته است. با خودم گفتم مادرم به زیارت ائمه (ع) رفته و برای ما پارچه تبرکی گذاشته است. به مادرم زنگ زدم و پرسیدم سفر کجا بودند که مادر خندید و گفت: «من سفر نبودم، محمدرضا چند ماهی هست که برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) به سوریه رفته و این پارچه را از حرم حضرتزینب (س) و حضرترقیه (س) تبرک آورده است، الان هم به مرخصی آمده است و به ما گفته پارچه را بین خواهر و برادرها به نیت تبرک تقسیم کنیم.» از مادرم پرسیدم: «محمدرضا برای زیارت به سوریه رفته است؟» مادرگفت: «نه، سوریه جنگ است و محمدرضا هم برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) آنجاست.» همان موقع نگران شدم و به مادر گفتم: «خطرناک است و اگر محمدرضا به شهادت برسد، کسی نیست که پیکرش را برایمان بیاورد.»، ولی محمدرضا گفته بود که ما لشکر فاطمیون هستیم و هرکدام از بچههای رزمنده به شهادت برسند، سایر رزمندهها پیکرها را به ایران برمیگردانند.»
طاهره، مادر فاطمهخانم، به زبان محلی خودشان توضیح میدهد و بعد فاطمهخانم به ما میگوید: «محمدرضا برای گرفتن رضایت هر روز پیش مادرم و همسرش میآمد، ولی آنها مخالفت میکردند، آنقدر برایشان صحبت میکند و شرایط را توضیح میدهد تا سرانجام موافقت میکنند.»
صورت برادرم سالم بود، اما...
فاطمهخانم درحالیکه بغض گلویش را گرفته است و دست مادر را در دست دارد، میگوید: «آخر شهریورماه سال ۹۳ بود که خبر شهادت محمدرضا را به ما دادند. نزدیک به یکسال در سوریه جنگید و هر ۳ ماه یکبار ۲ هفته به مشهد میآمد و دوباره عازم میشد. ۷ روز بعد از شهادت او را به ایران آوردند. متأسفانه ما نتوانستیم گذرنامه تهیه کنیم و به تشییع جنازه برادرم نرسیدیم، ولی به مراسم چهلم رسیدم.
محمدرضا در گروه زرهی لشکر فاطمیون خدمت میکرد و جزو گروههای اولی بود که به جبهه رفت و برای دفاع از حرمین جنگید. همرزمهای برادرم برایمان تعریف کردند که بعد از برگشت از عملیات زمانی که از تانکها پیاده میشوند تا پیکر همرزمان خود را به عقب بیاورند، همان موقع خمپارهای به طرفشان میآید و محمدرضا شهید میشود. در فیلمی که به ما نشان دادند، صورت برادرم سالم بود، اما یک سمت بدنش از بین رفته بود و دست و پایش قطع شده بود.»
اشک از چشمانش جاری میشود و داغ برادر و داغ پسر برایش تازه میشود.
کاظم برای ما برکت بود
سال ۹۵ بهعلت شهادت پسرش کاظم دوباره به مشهد برمیگردد. فاطمهخانم درباره پسرش کاظم میگوید: «فرزند نعمت است، کاظم برای ما برکت بود. بسیار اهل شوخی و خنده بود و هر چیزی را به شوخی میگرفت. با بچهها شلوغ میکرد و من حریفشان نمیشدم. هر وقت داییاش محمدرضا بچهها را میدید و میخواست آنها را ساکت کند، به خنده میگفت: «جوجه ماشینی! چه میگویی؟» با اینکه تفاوت سنی زیادی داشتند، علاقهشان به همدیگر عجیب بود.»
فاطمهخانم میگوید: «پسرم کاظم بسیار مهربان و دلرحم بود و همیشه به دیگران کمک میکرد. هیچوقت دست رد به سینه کسی نزد و تا جایی که توان مالی و جسمی داشت، به همسایه و اقوام چه در ایران و چه در افغانستان کمک میکرد. دست رد به سینه کسی نمیزد، با اینکه خسته از سرکار برمیگشت، ولی هربار کسی درخواستی از او داشت، انجام میداد.
بارها برای اسبابکشی و تکمیل و ساخت خانه دوستان میرفت. کاظم گچکار بود و تا سوم راهنمایی بیشتر نتوانست درس بخواند.»
دلتنگ دایی
فاطمهخانم میگوید: «کاظم احترام زیادی به من و پدرش میگذاشت، همیشه وقتی به خانه میرسید، از همان جلو در خانه تا رسیدن به اتاق صدا میزد، مادر کجایی؟»
اشک دوباره چشمانش را خیس میکند و میگوید: «با اینکه تازه برادرم در این راه به شهادت رسیده بود، پسرم عزمش را جزم کرده بود تا مسیر دایی خود را ادامه دهد. کاظم دائم حرفهای عجیبوغریب میزد، میگفت: «مادر تو ۶ پسر داری، یکی را در راه خدا بدهی چه میشود؟» میگفتم: «مادر من جلو کسی را نمیگیرم، هرچه خدا بخواهد، همان میشود.» اصلا فکر نمیکردم که واقعا میخواهد به سوریه برود. یکماه بعد از چهلم برادرم در مشهد ماندیم و دوباره راهی افغانستان شدیم. پسرم کاظم، برادرم را خیلی دوست داشت و برای یکدیگر رفیق بودند. شبها زمان خواب سرش را میبرد زیر پتو و بیامان گریه میکرد.»
دوباره اشک امان نمیدهد و با بغض میگوید: «هربار که پتو را کنار میکشیدم و میپرسیدم چرا گریه میکنی؟ میگفت دلم برای دایی تنگ شده است.»
خواب شهادتش را دیده بود
فاطمهخانم ادامه میدهد: «یکسال از شهادت برادرم گذشت، نیمهشعبان سال ۹۴ بود. از خواب بلند شد و گفت: «دیشب خواب عجیبی دیدم که در صحرای بزرگی بودم و صدای تیر و تفنگ از اطرافم شنیده میشد، همهجا خراب بود و دود به آسمان میرفت که دیدم دایی محمدرضا بهسمتم میآید. مرا در آغوش گرفت و به من گفت کاظمجان به سوریه خوشآمدی پسرم. بعد از مدت کوتاهی دوباره اطرافمان شلوغ شد، همه در رفتوآمد بودند، دیدم دایی دیگر کنارم نیست.
چندنفر بهسمتم آمدند و دستهایم را پشت کمرم بستند و به سمت چند نفر دیگر بردند، به من نگاه کردند و گفتند وصیت آخرت را بگو، من هم گفتم چه وصیت کنم؟ ازدواج نکردم و چیزی هم ندارم. در همین افکار بودم که یکی از آنها به سربازی که کنارم ایستاده بود و شمشیر داشت اشاره کرد و گفت گردنش را بزن. تا این را شنیدم بلند فریاد زدم یا شهید کربلا و از خواب بیدار شدم و دیدم در خانه هستم.» خوابش را که برایم تعریف کرد، دلم ریخت و حالم بد شد. به پسرم رو کردم و گفتم خدا نکند این اتفاق بیفتد. خواب بوده و، چون دلت برای دایی تنگ شده است این خواب را دیدهای. خواب شهادتش را دیده بود.»
خداحافظی آخر شهیدبعد عید فطر وسایلش را در کیف کوچکی جمع میکند و بهسمت ایران میآید. فاطمهخانم میگوید: «یکروز بعدازظهر از سرکار برگشت و گفت مادر میخواهم به تهران بروم و با دوستانم کار کنم. با آنها هماهنگ کردهام و میخواهم برای کار و زندگی به آنجا بروم. به او گفتم شما که کار داری و اینجا بیکار نیستی.
قبول نکرد و گفت با دوستانم هماهنگ کردم. ۲ روز بعد کیفش را بست و هنگام اذان مغرب از ما خداحافظی کرد و راهی تهران شد. هرچه گفتم چرا اینقدر عجله میکنی و باید گذرنامه بگیری، قبول نکرد. گفت همینطور میروم و نیازی هم به گذرنامه ندارم.
آن شب طوری با من و خواهر و برادرهایش خداحافظی کرد که دلم لرزید، تکتک ما را در آغوش گرفت و روی صورتمان دست کشید. وقتی میگفتم: «چرا اینقدر دلتنگی میکنی؟ تا تهران میروی و دوباره پیش ما برمیگردی.» میگفت: «ممکن است دیگر نبینمتان.» هرچه گفتم تهران که جای دوری نیست، ولی آه کشید و از در بیرون رفت.»
نایبالزیاره ما شد
فاطمهخانم میگوید: «از مسیر زابل خودش را به ایران رساند و تا یکماه بعد از خداحافظی تهران بود. خواهرم معصومه تهران زندگی میکند. هفته اول منزل خواهرم بود. بعد خواهرم تماس گرفت و گفت کاظم برای تغییر محل کارش که نزدیکی حرم شاهعبدالعظیم (ع) است، به منزل دوستانش رفته است و پیش ما نیست.
یک ماهی که تهران بود با ما تماس میگرفت و از حالش خبر داشتیم. یکماه گذشت که خواهر کوچکترم از مشهد تماس گرفت و گفت: «خواهر کاظم امروز در صحبتی که با من داشت شوخی میکرد و میگفت میخواهم به سوریه بروم.» خواهرم گفته بود: «مادرت افغانستان است، چطور بدون اینکه به آنها خبر بدهی میخواهی به سوریه بروی؟» به خواهرم گفته بود: «اگر فردا زنگ زدی و جواب ندادم، بدان که بهسمت سوریه حرکت کردیم.» وقتی خواهرم با کاظم تماس میگیرد و جوابی نمیشنود، به من زنگ میزند و ماجرا را برایم تعریف میکند. نگرانش شدم و شروع کردم به زنگ زدن، اما جوابی دریافت نمیکردم.»
فاطمهخانم ادامه میدهد: «چهل روز از پسرم بیخبر بودم تا اینکه از سوریه به من زنگ زد. حرم حضرتزینب (س) بود و نایبالزیاره ما شده بود. خبر داد که به سوریه رسیده است و گوشی ندارد. فرصت نداد تا با او صحبت کنم و گفت بعد از زیارت برای عملیات میرود و بعد از عملیات دوباره تماس میگیرد و گوشی را قطع کرد. این شد تماس و گفتوگوی اول و آخرم با پسرم در سوریه.»
۲ ماه در سردخانه بود تا به مشهد آمدیم
قطرات اشک چشمانش را پر میکند و با بغض فروخورده دوباره ادامه میدهد و میگوید: «بعد آن هرچه تماس گرفتم، نه گوشی زنگ میخورد و نه کسی از کاظم خبر داشت. خواهرانم در تهران و مشهد پیگیری میکردند، ولی هیج خبری نمیشنیدیم. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید.
آخر اسفندماه ۹۴ بود که خبر شهادت کاظم را به خواهرم در تهران دادند، ولی از ناراحتی نمیتوانست به من بگوید. از من خواست تا به ایران بیایم و میگفت کسی اینجا به ما جواب نمیدهد و منتظرند پدر یا مادرش پیگیری کنند. دوباره برای گرفتن گذرنامه اقدام کردم. ۲ ماه طول کشید تا گذرنامه به دستمان رسید.
پیکر کاظم را شب وفات حضرتزینب (س) به حرم حضرترضا (ع) آوردند. در این ۲ ماه پیکرش را در سردخانه نگهداری کردند تا ما خودمان را به مشهد رساندیم. شب اول ماه مبارک رمضان به مشهد رسیدم و به خانه مادرم آمدم و مسئولان هم برای خبر شهادتش به خانه مادرم آمدند.»
۲ ساعت مقاومت
شهید کاظم توسلی همانطور که خواب دیده بود، به شهادت رسید. اشک از دیدگان مادرش جاری است و با صدایی غمگین ادامه میدهد: «پیکر پسرم بدون سر بود. پسرم همراه با ۱۱ همرزمش برای عملیات به تدمر سوریه میروند. طبق گفته سایر همرزمانش که دورتر از آنها در محل حاضر بودند، همه در همان عملیات به شهادت میرسند که پسرم کاظم آخرین نفر است. کاظم با همه مهماتی که داشته ۲ ساعت در محل مقاومت کرده است و از پیکر همرزمانش دفاع میکند. همانجا محاصرهاش میکنند و سر از بدنش جدا میکنند.» ۴ ماه بعد از شهادت زمانی که منطقه امن میشود، پیکر شهدا را به عقب برمیگردانند.
فاطمهخانم میگوید: «پسرم آذرماه ۹۴ به شهادت رسید و اوایل خردادماه ۹۵ در بهشترضا (ع) قطعه شهدا به خاک سپرده شد.»
شهادت کاظم صحرای کربلا را به ذهن مخاطب و خانوادهاش میآورد. فاطمهخانم میگوید: «هرچه از ارادت این ۲ شهید به اهلبیت و ائمه معصومین (ع) بگویم، کم است. کاظم از همان کودکی همراه با برادرم در مراسم عزاداری و ولادت ائمه (ع) شرکت میکرد. برادرم محمدرضا و پسرم کاظم عاشق اهلبیت پیامبر (ع) بودند و در همه مراسمهای مذهبی بهویژه در دهه فاطمیه و محرم شرکت میکردند. برادرم نوحهخوانی را آموخته بود و به پسرم کاظم یاد داد. اولین نوحهای که کاظم خواند، برای حضرترقیه (س) بود و همیشه میگفت حضرتزینب (س) در صحرای کربلا چه داغی را تحمل کرده است.»
خانواده شهدا و حضرت زینب (س)
آخرین حرفش با آشنایان و همسایهها و کسانی است که درباره پسر و برادرش قضاوت میکنند و زخم زبان میزنند. فاطمهخانم میگوید: «پس از شهادت پسرم زخم زبان زیاد شنیدم.
میگویند بچههایشان را برای پول به سوریه فرستادند. خانواده شهدا دلشان را کنار دل حضرتزینب (س) گذاشتند، چون حضرتزینب (س) هم بعد از شهادت خانوادهاش زخم زبان شنید. کاش کمتر قضاوت کنیم، خداوند خودش از نیت قلبی همه آنها که برای مبارزه با داعش رفتند، آگاه است.»