معصومه فرمانیکیا - بیشترشان مجهولالهویه بودهاند. اسم نداشتهاند. سن نداشتهاند. بدون شناسنامه بودهاند. آنها ظاهرا هیچکس نیستند. بیمارانی که خیلی کمتر از سنشان میفهمند. به قول یکی از مسئولان در کودکیشان ماندهاند اما محبتکردن را خوب میفهمند و پاسخش را میدهند. شاید ویژگی مشترکشان این باشد که بیشتر آنها در حرم رضوی پیدا میشوند و این روایت هر سال تکرار میشود. فرزندی رهاشده در حرم تحویل سازمان بهزیستی میشود و از آنجا به دیگر بخشها انتقال مییابد...
کاری به روال اداری و این حرفها نداریم. صحبت از معصومیت بچههایی است که برخیهایشان هنوز هم نمیدانند نام واقعیشان چیست؟ پدر و مادرشان کجای این جغرافیای بزرگ خاکی نفس میکشند. سرنوشتشان مختوم به کجا میشود. بچههای پاک و بیدفاع، بچههای امام رضا(ع).
بچههایی که حرمت دارند. حتی اگر بیپناه باشند و خانوادهای نباشد که به آن تکیه کنند. حتی اگر نتوانند خوب حرف بزنند و مطالبهگری کنند. حتی اگر سهمشان از این دنیا تختی کوچکی در آسایشگاهی بزرگ باشد، حتی اگر...
قصه این بود که خیلی برای گفتوگو با خادمان و خدمتگزاران حرم مطهر رضوی در دهه کرامت این در و آن در زدیم و هر چه بیشتر جستوجو کردیم نتیجه کمتری گرفتیم و آخر همه کنکاشها ختم به یک دیدار شد. برای من اولینبار و شاید برای بعضی از شما چندمینبار.
دیدار با مددجویان آسایشگاه شهید بهشتی که به بچههای امام رضا(ع) معروفاند. هر اندازه هم که تکرار شود باز تازه است و نقدی به آن نمیرود. خاصه در این روزهای خاص که خادمان هم خودشان را برای سر زدن به آنها آماده میکنند.
منتظر دیدن مردم هستیم
از نگهبانی آسایشگاه شهید بهشتی که میگذریم محوطهای بزرگ است با چند نفر که لباس نخی و تابستانی پوشیدهاند و مشغول قدمزدن هستند که البته یک نفر هم در مسیر رسیدن به دفتر همراهیمان میکند. چهرههایشان شبیه هم است و در توضیحاتی که مسئول روابط عمومی آسایشگاه میدهد، متوجه میشوم آنها که چهرههایی شبیه هم دارند مبتلا به سندرمداون هستند.
اما ویژگی بارز آنها ادب است و لبخندی که بیشتر وقتها بر لب دارند. شاید بهدلیل موقعیت خاصشان است که از دیدن و بودن با یک نفر اینقدر ذوقزده شدهاند و مدام در بین صحبتهایشان میگویند:«ما منتظر دیدار مردم هستیم.»
این را قاسم هم میگوید که از همان ابتدای ورود به مجموعه گارد میگیرد و گلهمندیاش را آغاز میکند: «تا مدیرمسئولتان اینجا نیاید اصلا حاضر به صحبتکردن نیستم. قول داده دیگر، مرد است و قولش. ما منتظریم خودش را ببینیم. میخواهم انتقادهایم را از شهرآرا به خودشان بگویم.»
قاسم سر و زباندارتر از بقیه به نظر میرسد. با اعتماد به نفس حرف میزند و محکم پای حرفش میایستد. همین که تا مدیرمسئول شهرآرا نیاید حاضر به هیچ همکاریای نیست. قولش را میدهیم تا حرفهایش را انتقال دهیم و امید داریم به همین زودی فرصتی برای دیدار مهیا شود.
خادم آسایشگاه شهید بهشتی
شیبانی میگذارد تا قاسم حرفهایش را بزند و گلههایش را راحت بیان کند. او مسئول هماهنگی و روابط عمومی آسایشگاه شهید بهشتی است و خدمتگزاری حرم را هم میکند. برایش فرقی نمیکند خدمتگزار این مجموعه باشد یا آن نقطه مقدس و معنوی. این را بارها تکرار میکند. میداند خادم اینجابودن هم کمی از حرم ندارد. میگوید:« ما با هم خانوادهایم.» منظورش همان 180نفری است که در مجموعه آسایشگاه بهشتی نگهداری میشوند. مددجویانی که مشکل ذهنی دارند و بیشتر آنها در حرم پیدا و تحویل بهزیستی و بعد منتقل به این آسایشگاه برای ادامه زندگی شدهاند.
توضحیاتش را با این عبارت تکمیل میکند: « برخی خانوادهها بهدلیل مشکلی که فرزندشان دارد آنها را در حرم رها میکنند به همین دلیل ما اینها را بچههای امام رضا(ع) میدانیم. بچههای امام رضا(ع) خیلی دوستداشتنی و صادقاند و ما مثل یک خانواده میمانیم. حتی عظیم که بعد از برنامه تلویزیونی به کانون خانوادهاش بازگشت.»
همه را بچه خطاب میکنیم
طوری از عظیم حرف میزند که به گمانمان نوجوانی 10 – 12ساله است. وقتی میگوید عظیم 40ساله است که یک دوره طولانی 13ساله با ما زندگی کرده است، دهانمان از تعجب باز میماند.
انگار خودش متوجه تعجبمان میشود که پشتبندش توضیح میدهد:« شاید باورتان نشود ما افرادی تا 60سال هم اینجا نگهداری میکنیم و همه آنها را به همین لفظ و عبارت بچه صدا میزنیم.»
دیگری چیزی نمیگوید اما بچهها را که میبینم دستم میآید که دلیل این موضوع چیست. رشد عقلی بیشتر کسانی که در این مجموعه زندگی میکنند در حد همان کودک 6-7 ساله مانده و کامل نشده است.
بازگشت عظیم به خانواده
برمیگردیم به زندگی عظیم که جریان جالبی دارد. عظیم متولد مشهد نیست. در تهران گم میشود و اتفاقهای بعد از آن دقیق مشخص نیست اما عظیم را که نام اصلیاش رمضانعلی است، مثل خیلی از بچههای دیگر کنار حرم اما رضا(ع) پیدا میکنند و تحویل قوه قضائیه میشود و بعد هم به مجموعه شهید بهشتی معرفی میشود
13سال زمان میگذرد و عظیم به زندگی جدیدش خو میگیرد تا اینکه قرار میشود بچههای شهید بهشتی بهعنوان تماشاگران برنامه خندوانه به تهران بروند. چند نفر گزینش شده و برنامهها چیده و ردیف میشود اما انگار خواست خدا چیز دیگری است که در روزهای آخر آمادهشدن برای سفر به تهران یکی از بچههای گروه بیمار میشود و مسئول آسایشگاه به دنبال جایگزین میافتد و مردد بین انتخاب این و آن میماند تا اینکه یک روز در حال بازدید از بخشها چشمش به عظیم میخورد و میخواهد او را جانشین مددجوی بیمار بگذارند. عظیم اما شرایط لازم را برای حضور در برنامه نداشته است. این را دیگران گوشزد میکنند اما تأکید و پافشاری مسئول باعث میشود او هم همراه گروه در برنامه خندوانه حاضر شود.
جز لطف آقا نبوده است
شیبانی ایمان دارد اتفاق افتادن این جریان جز لطف امام رضا(ع) نبوده است. ادامه میدهد:« قبل از شروع برنامه و اجرای رامبد جوان، عظیم در ردیف آخر نشسته بود که یکی از عوامل اجرا او را به ردیف جلو کشاند، میگفت لبخندش قشنگ است و بهتر است اینجا بنشیند.»
ظاهرا برادر عظیم (رمضانعلی ) تماشاگر آن برنامه خندوانه بوده است. عظیم را که میبیند میشناسد. با این همه 13سال دوری مرددش میکند که آیا او همان رمضانعلی است یا نه.
برنامه تمام میشود و خبر پیداشدن او در خانواده میپیچد و برای اطمینان از این موضوع به مشهد میآیند. حالا خانواده یقین میکنند عظیم همان فرزند گمشدهشان در 13سال گذشته است و او بعد از مراحل قانونی تحویل خانوادهاش میشود. شیبانی برای چندمین بار تکرار میکند: «ببینید این جز لطف حضرت است؟»
به ما عقبمانده نگویید
حالا نوبت صحبت کردن بچههاست. قاسم انگار نرمتر شده است. شیبانی او را کاملتر معرفی میکند:« خانواده ندارد. سال 77 از هلال احمر اصفهان به هلال احمر خراسان (مجتمع شهید هاشمینژاد) منتقل میشود و از سال79 بهطور شبانهروزی در آسایشگاه زندگی میکند. آموزشپذیر است و بسیار هنرمند. کار معرقی که قاسم میکند آنقدر چشمگیر است که تعجب خیلیها را برانگیخته است. تابلوهای هنری او دیدن دارد. به همه اینها اضافه کنید که او اهل رسانه است و تک تک روزنامهها را صبح به صبح مرور میکند و خبرهای اصلی را بیرون میکشد و حتی قدرت نقد جراید را دارد.»
راست میگوید قاسم توان تحلیل خیلی خوبی دارد و یکپا رسانهای است و منتظر دیدار با مدیر مسئول شهرآرا .
قطعا قاسم هر اندازه که روزهای خوبی کنار دوستان و بچههای امام رضایی داشته باشد گاه دلتنگ خانواده میشود. پدر و مادری که ندیده است و برادر و خواهر که آرزویش را داشته است. او به این دلتنگیها عادت کرده است شبیه همه بچههای دیگر.
میگوید:« دلم که میگیرد حرم میروم. خیلی این حرف را به امام رضا(ع) گفتهام و گله کردهام که بعضی آدمها به ما میگویند عقبمانده. این حرف خیلی سنگین است به خدا ما عقبمانده نیستیم اینقدر این حرف را تکرار نکنید.»
ما از شما غریبتریم
حرفهایش با امام رضا(ع) شنیدنی است. پاک و صادق و شفاف. همان اندازه که آقا را دوست دارد به امام حسین(ع) هم ارادت دارد و دوست دارد کربلا برود. این آرزوی بچههای دیگر مجموعه هم هست.
قاسم حرف غریب میزند. آنقدر که دلم هری میریزد. وقتی با همان لحن معصومانه ادامه میدهد:« هر بار که حرم میروم به امام رضا(ع) میگویم ببین آقا همه میگویند شما غریب هستید اما ما از شما خیلی غریبتریم. بدون پدر و مادر و خانواده. خواهش میکنم هوای ما را داشته باش. ما خیلی ارادت داریم.»
بچهها خودشان را با نام خانوادگی معرفی میکنند و خیلی راحتتر از چیزی که تصور کنید از زندگیشان میگویند.
دیدار فوتبالیستها خوشحالمان میکند
بهنام صدوقیان، بعد از قاسم شروع به صحبتکردن میکند، هر چند بچهها هر کدامشان هر وقت بخواهند میتوانند حرف دلشان را بزنند. بهنام میگوید:« متولد 68 هستم و وقت زن گرفتنم است. دوست دارم زن و زندگی داشته باشم. این را آنقدر محکم ادا میکند که جای هیچ شک و شبههای برای تصمیمی که گرفته است نمیماند.»
تصورات خودش را از خانواده تعریف میکند و میگوید:« در سرخس به دنیا آمدهام. نینی کوچولو که بودم بابام فوت کرد و بعد آمدم اینجا.»
اینها تصوراتی است که روزها با آن زندگی کرده است. جریان کاملش را شیبانی تعریف میکند:« بهنام بدون خانواده است. 4سالگی در حرم پیدا و مثل مددجویان دیگر بعد از انجام مراحل قانونی و اداری منتقل به آسایشگاه میشود. هنرمند است و کار معرق میکند و البته تئاتر هم بازی میکند.»
بهنام مثل دیگر بچههای مجموعه هر لحظه و هر ساعت منتظر است کسی بیرون از مجموعه به دیدنش بیاید. با ولع و اشتیاق تعریف میکند: « فوتبالیستها که میآیند بیشتر خوشحال میشویم. خیلیهای دیگر هم میآیند و خوشحالمان میکنند. وقت رفتن ناراحت میشویم و دلمان میگیرد.»
اول دیدار بچهها بعد پابوسی حضرت
شیبانی باز توضیح میدهد:« بیشتر هنرمندانی که پایشان به مشهد میرسد اول به دیدن بچهها میآیند و خوش و بشی با آنها میکنند و بعد به حرم میروند. اعتقاد دارند اول باید به دیدن بچههای امام رضا(ع) رفت و بعد پابوسی حضرت.»
بچهها هنوز هم خاطره دیدارهایشان با حسن جوهرچی را فراموش نکردهاند. هنوز بعد از چند سال که از مرگ او میگذرد چشمهایشان خیس میشود و میگویند: «خیلی به ما سر میزد.»
برای اینکه فضا را عوض کنم از بهنام میپرسم از اینجا راضی هستی؟ حرفهایش را همانطور بریده بریده برایم تعریف میکند:« خیلی. اینجا یکبار هم سرم داد نزدهاند.» و دوباره از آرزوهایش میگوید:« دلم میخواهد زن بگیرم و بچهدار شوم.»
الهی هیچ کس بیخانواده نباشد
عبدا... حسینی از همه آنها سن و سالدارتر به نظر میرسد. حتی خیلی بیشتر از سالی که برای تولدش اعلام میکند. میگوید: «متولد57 هستم» و ادامه میدهد: « بچه خرمشهر هستم و خانوادهام را در جنگ تحمیلی از دست دادهام و فقط یک عمه دارم.»
شیبانی خیلی کوتاه توضیح میدهد:« از سال68 که او از خرمشهر به تهران و بعد از آن به مشهد معرفی شده هیچ کس سراغش را نگرفته است و مسئولان احتمال میدهند اطلاعاتی که در رابطه با خانواده و عمهاش گفته اشتباه است.»
عبدا... هم از دیدن ما ذوقزده و خوشحال است. میخواهد بنویسیم بقیه هم به دیدنشان بیایند. بچهها اینجا خیلی منتظرند کسی بیرون از مجموعه حالشان را بپرسد.
او هم آرزوی رفتن به کربلا و زیارت امام حسین(ع) را دارد. هر بار که حرم میرود دعا میکند زیارت قسمتش شود .میگوید:« اگر قسمتم باشد به زیارت امام حسین(ع) بروم میگویم الهی هیچ کس بیخانواده نباشد.»
دعایی که صادقانه گفته میشود
علی روایت زندگی پیچیدهای دارد. خوشبختانه او دارای خانواده است و یک برادر هم دارد اما رحیم در آسایشگاه فیاضبخش است و علی اینجا.
علی حرف برای گفتن زیاد دارد. دلش برای مادرش تنگ میشود اما از پدرش گلایهمند است. او هم دوست دارد خانواده داشته باشد. یک خانواده واقعی و خوب. به زندگی در آسایشگاه خو گرفته است اما میداند هر کجا که باشد جمع خانوادهاش نمیشود. بچهها را خیلی دوست دارد و با بیشتر آنها رفیق شده است بهویژه با آقای شیبانی.
میگوید: « حرم که میروم بیشتر برای سلامت آنهایی دعا میکنم که اینجا به دیدنمان میآیند و میخواهند برای مریضشان دعا کنیم. بعضیها هم زنگ میزنند و حتی نام میآورند که به فلانی بگویید برایمان دعا کند. الهی همه مشکلات حل شود این را همیشه به امام رضا(ع) میگویم.»
حس میکنم دعای صادقانه علی را آقا خوب میشنود.
چراغانی آسایشگاه توسط خادمان
شیبانی تعریف میکند:« برنامه زیارت در چهارشنبههای هر هفته گنجانده شده است و بر اساس تقسیمبندیای که انجام شده آنها گروه گروه برای رفتن به حرم آماده میشوند. میلاد امام رضا(ع) ایام ویژه و خاص است که هم خادمان حرم به دیدار بچهها میآیند و هم خیلیها از بخش روشنایی آسایشگاه را چراغانی میکنند شبیه یکی از همان صحنها. گفتم که بیشتر هنرمندان که به مشهد میآیند خودشان را مکلف میکنند حتما سری به این بچهها بزنند و بخشی از وقتشان را با آنها باشند.»
شیبانی عبارتش را جمع میبندد و لفظ بچهها را برای همه 180نفری به کار میبرد که در مجموعه آنها تحت نگهداری و مراقبت هستند. بیماران کمتوان ذهنی یا مبتلا به سندروم داون.
خادمان گمنام
او به این باور ایمان دارد که خدمتکردن به تک تک آنها فرقی با خادمبودن حرم ندارد. دلیلش را هم اینگونه بیان میکند:« شما به قاسم و علی و عبدا... نگاه نکنید که خوب حرف میزنند و اینطور جلو شما نشستهاند. خیلی از پرستاران در این مجموعه مشغول خدمت به کسانیاند که آموزشپذیر نیستند. گمناماند و کارشان سخت و طاقتفرساست. شما فکر کنید به یک نفر چندین و چندبار بخواهید آموزش دهید که طریقه لباس پوشیدن و کفش پا کردن به چه شکل است.»
تعریف میکند:« برخیها اعتقاد عجیبی به دعاکردن این بچهها دارند شاید خیلیها این را به حساب خرافات بگذارند اما باور کنید دعای این بچهها زود اجابت میشود.»
توکلکردن به یک منبع آرامش
نمیدانم چنددرصد کسانی که این گزارش را شروع به خواندن کردهاند آن را نیمهتمام نگذاشتهاند و تا آخرش آمدهاند. میخواهم بنویسم همیشه فکر میکردم چه خوب است وقتی جانت به لبت میرسد و نفست بالا نمیآید، میشود دل به دریا زد رفت خانه امام هشتم(ع) و نازنین دل تکاند. از حساب و کتاب دست برداشت، دستها را به نشانه تسلیم بالا برد و امور را گذاشت به عهده خود او.
این حس غریب اعتمادکردن دل سپردن به یک منبع عظیم آرامش از آخرین چیزها و معدود سنگرهایی است که هنوز روزمرگی به طور کامل از چنگمان در نیاورده است. امروز که پای حرفهای قاسم و علی و بهنام نشستم کنار دلتنگیهایی که برای خانواده، خواهر و برادرشان داشتند به این باور رسیدم که توکلکردن به امام فرایندی است که تحمل سختیهای زندگی همه ما را آسان میکند .