سرخط خبرها
فجرآفرینان میهمان مشهد از خاطرات روزهای قبل از انقلاب می‌گویند

گروه بی‌نامی که ماندگار شد

  • کد خبر: ۱۶۱۱۱
  • ۰۸ بهمن ۱۳۹۸ - ۰۸:۵۹
گروه بی‌نامی که ماندگار شد
شاید نسل‌های جدید خاطراتی از انقلاب و روز‌های دهه فجر نداشته باشند، اما مرور خاطرات مردان و زنان مقاوم و مجاهد می‌تواند آن روز‌ها را برای نسل‌های امروزی زنده کند.
حمیده صفائی
دبیر شهرآرا محله
 این‌بار هم به رسم سال‌های گذشته جمعی از زندانیان سیاسی انقلاب اسلامی با هماهنگی روابط عمومی قرارگاه شمال‌شرق نیروی زمینی ارتش میهمان مشهد شدند تا به زیارت حضرت رضا (ع) مشرف شوند. این‌ها تنی چند از هزاران زندانی دوران پهلوی‌ها هستند که غالبا به جرم بیان عقیده، سال‌ها در بند بودند و با پیروزی انقلاب اسلامی از بند رژیم شاهنشاهی رها شدند. مردانی که با وجود بر تن داشتن لباس خدمت مقابل فشار‌های آن دوران سر خم نکردند و دین خود را به اسلام و انقلاب ادا کردند.

میهمان چند تن از اعضای کانون زندانیان سیاسی نظامی قبل از انقلاب بودیم تا گوشه‌ای از زحمات این فجرآفرینان ارتشی را برای به ثمر نشستن درخت انقلاب بشنویم و برایتان بنویسیم.

گروه ۷ نفره
«علی محمد سجده‌ای لواسانی» یکی از فجرآفرینان این گروه است. او برایمان تعریف می‌کند: سوم خرداد ۱۳۴۲ وارد نیروی هوایی شدم. پس از گذراندن دوره یک‌ساله درجه گرفتم و چند ماهی در تهران خدمت کردم و بعد داوطلبانه به پایگاه همدان (پایگاه نوژه) منتقل شدم. ۴ سال آنجا خدمت کردم و بعد از آن به‌عنوان فرمانده لجستیک هوایی به تهران منتقل شدم. همدان که بودم هفته‌ای یک‌بار جلسات تفسیر قرآن برگزار می‌کردیم، اما تهران که آمدم به دلیل سابقه‌ای که از من داشتند، زیر نظر بودم.
 
یکی از همکارانمان جاسوسی ما را می‌کرد و حرف‌های ما را اطلاع می‌داد. آن زمان صدای روحانیت از رادیوی عراق پخش می‌شد که مسئولش آقای دعایی بود. این صحبت‌ها کم‌کم روی من تأثیر می‌گذاشت و حرف‌هایی می‌زدیم که بعد‌ها برایمان دردسر شد.

او ادامه می‌دهد: ما گروه هفت نفره‌ای بودیم که سرگروه ما خانه‌اش روبه‌روی خانه «تیمسار خاتمی» فرمانده نیروی هوایی قرار داشت. خواهر شاه، همسر تیمسار خاتمی، بود. برای همین هر هفته دوشنبه‌ها بعدازظهر شاه با بالگرد به خانه تیمسار می‌آمد و در «دوشان تپه» نیروی هوایی تنیس بازی می‌کرد و می‌رفت. یک‌بار صحبت کردیم که اگر بشود تیرباری تهیه کنیم تا وقتی شاه آمد او را به رگ‌بار ببندیم یا خاتمی را گروگان بگیریم تا زندانیان سیاسی را آزاد کنند.
 
همین حرف‌های ما را آن نفوذی گزارش داده بود، برای همین هر ۷ نفر ما را گرفتند و به‌دلیل اهمیت موضوع، پرونده ما را مستقیم به دست سپهبد برنجیان، فرمانده ضداطلاعات نیروی هوایی، دادند. سپهبد برنجیان کسی بود که منتخب سازمان سیا بود.

سجده‌ای لواسانی توضیح می‌دهد: مرا حسابی می‌زدند و می‌پرسیدند «از چه زمانی با سازمان آزادی‌بخش فلسطین ارتباط داری و رابط شما کیست؟» من هم می‌گفتم «چیزی در این باره نمی‌دانم و از رادیو آزادی‌بخش نام آن‌ها را شنیده‌ام.» می‌گفتند «خودت را به آن راه نزن ما دستمان پر است.» حسابی مرا با کابل می‌زدند و می‌گفتند «به شخص اول مملکت اهانت کرده‌ای» بعد از ۱۰ الی ۱۵ روز بازجویی مرا به زندان بردند و ۶۵ روز در سیاه‌چال نگه داشتند.
 
بعد از آن ما را به دادگاه فرستادند و من به ۹ ماه زندان محکوم شدم. چون مدت زندانی‌ام کمتر از یک سال بود، توانستم سر کار برگردم، اما بعد از یک هفته، نامه عدم نیاز من آمد و اخراج شدم. بعد از انقلاب هم اولین گروهی که دعوت به کار شدند ما بودیم.

علی محمد سجده‌ای لواسانی نه‌تن‌ها خودش برای این انقلاب زحمت کشیده و از جانش گذشته بود، بلکه پسرش هم به الگوبرداری از پدر در راه دفاع از مملکت حرکت می‌کند و در عملیات بیت‌المقدس به شهادت می‌رسد.

فعالیت سیاسی در قالب هیئت مذهبی
«علی حاتمی» متولد ۱۳۳۱ در تهران، سال ۱۳۴۹ وارد تسهیلات ارتش شده و در کنار کار‌های نظامی‌اش فعالیت‌های مذهبی و اعتقادی هم انجام می‌داده است. یک سال پس از خدمت به‌دلیل فعالیت‌های سیاسی و توزیع اعلامیه بین کارکنان در آخر شهریور ۵۰ دستگیر و در نهایت اخراج شده است. او اولین الگوی سخنرانی‌هایش را مرحوم آیت‌ا... فلسفی می‌داند و می‌گوید به‌تبع علمای دینی این مسیر را انتخاب کردم.

حاتمی از آن روز‌ها و خاطرات پس از اخراجش از ارتش این‌گونه می‌گوید: پس از اخراج به سمت حوزه رفتم و درس‌های طلبگی را نزد علما شروع کردم. کمی هم درس خارج خواندم. شرایط خفقان آن‌زمان می‌طلبید تا برای مبارزه شیوه‌ای متفاوت را الگوی خود قرار دهم. برای همین هیئت‌های علمی و دینی را به‌طور جدا تشکیل دادم تا شاگردانی را تربیت کنم و در کنار آن فعالیت‌های سیاسی هم داشته باشم.
 
حواسم بود این هیئت‌ها با هم رابطه‌ای نداشته باشند تا اگر گروهی گرفتار شدند دیگر گروه‌ها و هیئت‌ها شناسایی نشوند. بچه‌ها را به حفظ نهج‌البلاغه تشویق می‌کردیم و تفاسیر قرآن را آموزش می‌دادیم و در کنار آن فعالیت‌های سیاسی هم داشتیم.

او ادامه می‌دهد: سال ۱۳۵۲ گروهی را برای تفریح به منطقه کوهستانی «اوین درکه» بردیم. از همه جا بی‌خبر که زندان اوین در آنجا قرار دارد. بچه‌ها بالای کوه رفتند. بالای کوه حدود ۵ متری دیوار نداشت و باز بود (مسیری که به زندان ختم می‌شد) بچه‌ها بدون آنکه چیزی بگویند از سر کنجکاوی از همان مسیر پایین رفتند. احساس بدی داشتم هر چه گفتم نروید گوش نکردند. آن پایین داخل زندان خانه «حسینی» شکنجه‌گر معروف ساواک بود.
 
بچه‌ها هم بدون اطلاع رفتند جلوی استخر و بازی کردند. همسر حسینی که ترسیده بود با او تماس می‌گیرد و می‌گوید عده‌ای خراب‌کار به اینجا آمده‌اند کمتر از نیم ساعت که آنجا بودیم، ناگهان دیدیم حسینی با ۱۰ سرباز آمد و ما را دستگیر کرد. همانجا ما را به اتاق شکنجه بردند و پس از تهدید پرسیدند چرا به همراه بچه‌ها به اینجا آمده‌اید؟! هر چه می‌گفتیم برای اردو آمده‌ایم باور نمی‌کردند و در نهایت دستور رسید آن‌ها را به محل زندگی‌شان ببرید و خانه تک تکشان را بگردید.

حاتمی تعریف می‌کند: ما که به خانواده‌ها گفته بودیم ساعت ۶ بعدازظهر برمی‌گردیم، دیرتر از زمانی که قول داده بودیم به همراه مأموران ساواک رسیدیم. تمام مأموران لباس شخصی پوشیده بودند. وقتی رسیدیم همه خانواده‌ها نگران از نیامدن فرزندانشان در خیابان ایستاده بودند. به محض رسیدن ما و دیدن این افراد با لباس شخصی که بچه‌ها را گرفته‌اند به کلانتری محل زنگ زدند و گفتند «عده‌ای خراب‌کار فرزندان ما را گروگان گرفته‌اند.»
 
نیرو‌های شهربانی بلافاصله آمدند تا جلوی به‌اصطلاح خراب‌کاران را بگیرند. از این طرف به آن‌ها بی‌سیم زدند جای نگرانی نیست شما بروید این‌ها مأموران ساواک هستند. بالأخره بچه‌ها را آزاد کردند و بزرگ‌تر‌ها را نگه داشتند. تک‌تک ما را به خانه‌هایمان بردند و پس از بررسی اگر چیزی پیدا نمی‌کردند افراد را رها می‌کردند.
 
از آن ۶ نفر من آخرین نفر بودم. در خانه من توانستند تعداد زیادی کتاب ممنوعه کشف کنند. مرا به کمیته ضدخراب‌کاری بردند. آنجا گفتم من جزو انجمن حجتیه هستم و از آنجایی که به آنجا رفت و آمد داشتم باور کردند. این انجمن با سیاست مخالف بود و آن‌هایی که عضوش بودند مصونیت داشتند. با وجود آنکه کتاب‌های زیادی گرفته بودند مرا آزاد کردند.
سال ۵۴ یکی از هیئت‌هایشان لو می‌رود و یکی از بچه‌ها در بازجویی نام حاتمی را می‌گوید و از اینجا مشکلاتش آغاز می‌شود. او توضیح می‌دهد: این دفعه گیر افتاده بودم.
 
دوباره به آن‌ها گفتم عضو انجمن حجتیه هستم، به من خندیدند گفتند سری قبل هم همین را گفتی، اما تو حجتیه نیستی. باید بگویی، ارتباطت با این کتاب‌ها و اعلامیه‌ها چیست.
 
هر چه می‌پرسیدند من از مسجد و خدمات مسجد می‌گفتم و اینکه خادم مسجد هستم. دو ماه و نیم مرا شکنجه کردند دیگر نمی‌توانستم راه بروم. بعد از آن هم به یک سال و نیم زندانی محکوم شدم. وقتی دوره زندانی‌ام تمام شد زمان «ملی‌کشی» بود، برای همین مرا آزاد نکردند و ۶ ماه دیگر زندانی‌ام ادامه داشت.
 
تا اینکه «کارتر» رئیس جمهور وقت آمریکا گفت آزادی‌های اجتماعی را زیاد کنید و کم‌کم زندانیان را آزاد کردند. پس از آزادی با احتیاط بیشتری فعالیت می‌کردم و پس از چند ماه هم انقلاب شد که پس از انقلاب دعوت به کار شدم.

به برنامه‌ریزی برای کودتا محکوم شدم
«فضل‌ا... خاشعی» متولد ۱۳۲۵ از لنجان اصفهان او نیز یکی از اعضای فجرآفرینان است که زرق و برق لباس‌های نیروی هوایی او را جذب این کار کرد.

خاشعی از خاطراتش این‌چنین برایمان می‌گوید: در خانواده‌ای مذهبی به دنیا آمده‌ام، بعد از هجده‌سالگی به اصفهان و پس از یک‌سال به تهران رفتم. در آنجا لباس‌های زیبا و پرزرق و برق نیروی هوایی مرا فریب داد و مجذوب خودش کرد و درنهایت وارد نیروی هوایی شدم.
 
دوره آموزشی با تخصص اسلحه هواپیما را گذراندم، بعد از دوره آموزشی مرا به دزفول فرستادند. آن زمان به ما گفتند شما می‌روید پایگاه شکاری باز هم با تصور همان لباس‌های زیبا به آنجا رفتم. وارد آنجا شدیم فرمانده گردان به ما گفت: چند روزی OIR داریم و زمانی‌که تمام شد راحت می‌شوید.
 
این دوره برای این است که شما آمادگی رزمی پیدا کنید. ما باید هر روز اسلحه‌های بدل را آماده می‌کردیم تا خلبانان آموزش برای تیراندازی بروند. تا سال ۱۳۴۹ این آموزش تمام نشد.

او از مشکلات و فضای پایگاه برایمان تعریف می‌کند: همانجا ازدواج کردم و خانه‌ام هم در همانجا بود. همسرم چادری بود، فرمانده پایگاه با جیپ دور می‌زد و اگر زن محجبه‌ای می‌دید چادر را از سرش برمی‌داشت. برای همین بیشتر زنان چادری بیرون نمی‌آمدند یا اگر می‌خواستند بیرون بیایند طرف شب می‌آمد که فرمانده پایگاه نباشد.

خاشعی ادامه می‌دهد: سیستم لباس ما در سال‌های ۱۳۴۶ تا ۱۳۴۹ عوض شد. کلاه فرم دوره‌ای که رویش هواکش داشت، با پیراهن آستین کوتاه و شلوار نیم‌پاچه، من هم که آدم مذهبی بودم دوست نداشتم آن مدل لباس بپوشم و اگر نمی‌پوشیدم نمی‌توانستم به صبحگاه بروم و اگر صبحگاه نمی‌رفتم سرکار هم نمی‌توانستم بروم.

در نهایت بازداشتی و اضافه کاری انتظارمان را می‌کشید. مگر اینکه شب‌کار یا صبح زود کار بودیم که نیازی به صبحگاه نداشتیم. برای همین بیشتر درخواست می‌دادیم شیفت کاری‌مان تغییر کند. آن زمان خیلی‌ها به‌دلیل این لباس تنبیه شدند. سال ۱۳۴۹ پایگاه بوشهر تازه افتتاح شده بود و ما به بوشهر منتقل شدیم.
 
در آنجا مسجد نبود، مکانی را درست کردیم و روحانیانی را از بیرون می‌آوردیم که یکی دو بار منبر می‌رفتند و سخنرانی می‌کردند. با این‌کار ضداطلاعات ما را زیر ذره‌بین قرار داد. علاوه بر آن کلاس‌های آموزش شرعیات و قرآن برای دختران ۵ تا ۹ سال و پسران ۵ تا ۱۲ سال برگزار می‌کردیم. یک‌دفعه فرمانده دیده بود که تعدادی از دختران همکاران با چادر از خانه من بیرون رفته بودند برای همین مرا توبیخ و زندانی کردند. همین مسئله باعث شد تا در پرونده‌ام بنویسند فرزندان افسران را تحریک کرده تا اسلحه‌های پدرانشان را برایش بیاورند و کودتای مسلحانه راه بیندازد. این یکی از بزرگ‌ترین اتهامات من به‌عنوان قیام مسلحانه بود. بعد از این اتفاقات و گذراندن مشکلات زیاد، دوباره سرکار برگشتم.
 
پس از مدتی به همراه دوستانم در کلاس‌هایی بیرون از پایگاه شرکت می‌کردم و کم‌کم با مسائل سیاسی بیشتر آشنا شدم. بالأخره من و دوستانم را دستگیر کردند، دوباره ما را به ضداطلاعات بردند و از آنجا به تهران فرستاندند. من به ۶ ماه زندان محکوم شدم و پس از پایان زندان، سرکار برگشتم، اما نامه عدم نیازم را زدند و مرا اخراج کردند.

بدون محاکمه زندانی شدم
«رحیم یوسفی» متولد ۱۳۳۷ در خانواده‌ای مذهبی بزرگ شده است و برای اینکه کمک خرج خانواده‌اش باشد از شانزده‌سالگی وارد نیروی هوایی می‌شود. او و بسیاری از هم‌سن و سالانش می‌خواستند باری از دوش خانواده‌هایشان بردارند و شاید مانند آقای خاشعی لباس‌های پرزرق و برق نیروی هوایی آن‌ها را جذب خودش کرده بود.

یوسفی حرفش را این‌چنین آغاز می‌کند: شرایط در رژیم شاهنشاهی تا نظام فعلی خیلی متفاوت بود. انقلاب‌کردن شرط نبود اکنون حفظ انقلاب واجب است. ما آن زمان دغدغه دین را داشتیم. ارتش ما برای خودش نبود، ۶۲ هزار مستشار آمریکایی در ایران بودند که تمام هزینه‌های آن‌ها را ایران می‌پرداخت و این‌ها باعث نارضایتی ارتشیان می‌شد.

او ادامه می‌دهد: ما تکالیف خودمان را انجام دادیم قبل از انقلاب تکلیف آن بود و بعد از انقلاب، دوران ۸ سال دفاع مقدس، تکلیف چیز دیگری بود. همه به جبهه رفتند تا از این آب و خاک دفاع کنند، من هم مانند دیگران مدت ۴ سال و ۸ ماه و ۶ روز در جبهه‌های جنگ انجام وظیفه کردم، اما باید ببینیم اکنون تکلیف چیست و ما چه وظیفه‌ای دربرابر انقلاب و خون شهدا داریم.

یوسفی از روزگار جوانی‌اش در بوشهر می‌گوید: سال ۵۷ به علت سیاست‌های مذهبی همه جا خفقان بود. من به همراه یکی از دوستانم در شهر بوشهر خانه‌ای اجاره کردم و اعلامیه‌های حضرت امام را در سایت دوم موشکی بوشهر توزیع می‌کردم تا اینکه یکی از اعلامیه‌ها را از من گرفتند و گیر افتادم. زمان خدمت ما از ۷ صبح تا ۴ بعدازظهر بود. ستوان بابازاده یکی از دوستانم گفت «رحیم چه‌کار کرده‌ای از اطلاعات زنگ زده‌اند که به تو مرخصی ندهیم؟!» من که خودم می‌دانستم چه خبر است به هم اتاقی‌ام، جهانشیر لامعی، معروف به عزیز گفتم تو مرخصی بگیر برو خانه تمام مدارک و کتاب‌ها را بیرون ببر که مبادا دست کسی بیفتد.
 
ساعت ۴ بعدازظهر یک جیپ آمد و من با خیال آسوده به همراه آن‌ها رفتم. ابتدا به ضداطلاعات رفتیم و پس از یک ساعت به خانه من رفتند و اتاقم را گشتند چیزی پیدا نکردند تا ساعت ۱۲ شب از من بازجویی کردند. من را از بوشهر به تهران فرستادند و بدون برگزاری هیچ دادگاهی در انفرادی مرا نگه داشتند. آن‌زمان وضعیت طوری بود که هیچ خبری از بیرون زندان نداشتیم، تنها اطلاعات ما تکه‌های کوچک روزنامه‌هایی بود که داخل آن قند می‌گذاشتند و به ما می‌دادند.

او با اشاره به اینکه دوره انقلاب او بی‌خبر از همه جا در زندان بود، توضیح می‌دهد: پشت سلول ما بازداشتگاه موقت بود. چند روزی سر و صدای زیادی می‌آمد، از نگهبانان دلیل این همه سروصدا را پرسیدم، پاسخ داد: قرار است هویدا، نیک‌پی و نصیری را به بازداشتگاه بیاورند. بعد‌ها متوجه شدم آن‌ها را تحت الحفظ به بازداشتگاه آورده بودند. یک هفته از آمدن آن‌ها گذشته بود که ما را از سلول‌های انفرادی به بند فرستادند و سلول‌های ما را خالی و مجهز کردند تا مردان دولتی را در آنجا نگه دارند تا شاید در امان بمانند. من که ۶ ماه اجازه هواخوری نداشتم، یک‌سره برای هواخوری به فضای باز می‌رفتم. پس از ۶ ماه به من گفتند یوسفی بیا ملاقاتی داری، خانواده‌ام پس از مدت‌ها سرگردانی بالأخره می‌فهمند من در آنجا هستم. زمانی که پس از انقلاب زندانی‌ها را آزاد کردند من را هم آزاد کردند. بعد از انقلاب جذب عقیدتی‌سیاسی ارتش شدم.

زیر بار زور نمی‌رفتم
| «علی اصغر زندی اصل»، متولد ۱۳۲۷ در shg ۱۳۴۶ به استخدام هوانیروز در می‌آید. پس از مدتی فضای سخت آموزشگاه و زورگویی‌ها و ظلمی که در پادگان می‌دیده است سبب می‌شود تا از آنجا فرار کند، اما پس از مدتی دستگیر و تنبیه می‌شود. مدتی بازداشت بوده و بعد از آن جزو گارد شاهنشاهی می‌شود.

زندی که عقایدش سبب شده تا زیر بار زورگویی‌های آن‌زمان نرود تعریف می‌کند: پس از جابه‌جایی‌ام در گارد شاهنشاهی، جزو تیپ یک نادری در پادگان قصر خدمت می‌کردم. سال ۴۷ حدود ۱۵ الی ۲۰ روز تمرین رژه داشتیم تا برای زادروز شاه رژه برویم. از آنجایی که از آن سیستم خوشم نمی‌آمد و با اعتقادات من یکی نبود در تمرین‌ها شرکت نمی‌کردم و به داخل آسایشگاه می‌رفتم. یک روز معاون گردان سراغم آمد و پرسید چرا در تمرینات رژه شرکت نمی‌کنی.
 
گفتم دوست ندارم در این رژه شرکت کنم، او هم به من گفت تو خائن هستی و پس از چند روز تنبیه، مرا به پایگاه چالوس فرستادند. مدتی در آنجا بودم که سال ۱۳۵۲ به پایگاه تهران فرستادند. پرونده سیاهی داشتم و همین امر سبب شده بود هر کجا مرا می‌فرستادند اذیتم کنند و با مشکل روبه‌رو شوم و در نهایت مرا در انفرادی نگه دارند. سال ۵۷ که دستور حکومت نظامی داده بودند، در حکومت نظامی‌ها شرکت نکردم و به فرمان امام از ارتش فرار کردم. متأسفانه ۱۹ آبان ۵۷ مرا دستگیر و بازداشت کردند تا اینکه انقلاب پیروز شد و من هم مانند دیگر زندانیان آزاد شدم.

او از خاطرات پس از انقلابش برایمان این گونه نقل می‌کند: بعد از انقلاب، جنگ کردستان شروع شد. به کردستان رفتم و پس از آغاز جنگ تحمیلی مدت ۹۷ ماه در جبهه بودم. من در عملیات کربلای ۶، والفجر، محرم، بیت‌المقدس و... حضور داشتم و همیشه به دنبال این بودم که به کشورم خدمت کنم.

او قدردان همسرش است و می‌گوید: بیشترین سختی را همسران ما کشیده‌اند، آن‌ها علاوه‌بر زن خانه و مادر بودنشان، مرد خانه هم بودند و همیشه امور زندگی را به تنهایی به دوش می‌کشیدند و هیچ وقت گلایه نکردند و برایمان کم نگذاشتند.

زندانی که پایان نداشت
سرگرد بازنشسته «غلام‌علی آسترکی» متولد ۱۳۲۳ است. او از سال ۴۲ وارد نیروی هوایی ارتش شده است و سال ۵۳ نیز دستگیر می‌شود. آسترکی که در پایگاه چهارم شکاری دزفول فعالیت می‌کرده درباره مشکلات آن روز‌ها توضیح می‌دهد: شرایط خفقان در آن‌زمان حاکم بود. هر کس که مذهبی بود نمی‌توانست آن شرایط را تحمل کند نه خبری از برنامه‌های مذهبی بود و نه جایگاهی برای زنان چادری، حتی به درمانگاه‌ها هم سپرده بودند که بانوان چادری را پذیرش نکنند. این سخت‌گیری‌ها برای خانواده‌های مذهبی آسان نبود و نمی‌توانستند با آن کنار بیایند.

او ادامه می‌دهد: خودمان در آسایشگاه شب‌های دوشنبه و جمعه جلسات مذهبی برگزار می‌کردیم. جزوه امام را هم تکثیر کردیم و کم‌کم جلساتمان شکل سیاسی گرفت. ما به عنوان گروه متعصبان نظامی شناخته شده بودیم، افرادی که در جشن‌ها و مناسبت‌هایشان شرکت نمی‌کردیم و حتی سینما هم نمی‌رفتیم. از زمانی که فهمیدیم عده‌ای را در بوشهر گرفته‌اند کارهایمان را برنامه‌ریزی کردیم تا گیر نیفتیم. همه چیز خوب پیش می‌رفت تا اینکه اوایل سال ۱۳۵۳ ضداطلاعات به ما حساس شد و ما را دستگیر کرد. بعد از دستگیری ما را به تهران فرستادند. پس از دو ماه بازجویی اتهاماتی با عنوان اقدام علیه امنیت کشور و اقدام برای ترور به من نسبت دادند و با توجه به اینکه جرم ما در حد اقدام بود به ۱۱ ماه زندانی در زندان جمشیدیه محکوم شدم، اما بعد از ۱۱ ماه دوباره به سه سال زندانی محکوم شدم. دوره زندانی‌ام به پایان رسیده بود که متأسفانه با نام «ملی کشی» مرا نگه داشتند. قرار بود دیگر به ما اعتماد نکنند و در زندان نگه دارند، خوشبختانه اواخر سال ۵۵ فشار از خارج ایران زیاد شد و کم‌کم بچه‌ها را آزاد کردند. پس از انقلاب دوباره به ارتش برگشتم و مشغول خدمت شدم.
گزارش خطا
برچسب ها: دهه فجر
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->