رادمنش | شهرآرانیوز؛ «آن قدر دوست داشتم نویسنده شوم و آثارم را منتشر کنم که اولین تلاشهای ادبی ام را با حروف چاپی توی دفترچهای بازنویسی کردم، یعنی مثلا چاپ شده اند.» * وقتی از جنون نوشتن حرف میزنیم، از چنین حالاتی حرف میزنیم. رومن گاری (۱۹۸۰ - ۲۱ مه ۱۹۱۴ میلادی) اینجا که چنین کاری کرده حدود دوازده ساله است (کمی بعد از آنکه پدرش برای همیشه او و مادرش را ترک کرد). اما آن کسی که به گوش او خوانده که باید نویسنده فرانسوی بزرگی شود، مادرش است.
پدر و مادرش روس بودند. مادرش از آن فرانسه دوستهای دوآتشه بوده، از آن روسهای قرن نوزدهمی که «فرانسه را مظهر عظمت میدانستند و زیبایی و عدالت و حقوق بشر...» این مادر میخواست از پسرش یک فرانسوی تمام عیار بسازد. حتی تلاش کرده بود که او را در خاک فرانسه بزاید که خوب، تقدیر کار خود را کرد و در ایستگاه قطار ویلنیوس پایتخت لیتوانی -که آن زمان ایالتی از روسیه بود- درد را سراغش فرستاد. این طور شد که محل تولد رومن گاری این شهر ذکر شده است. بعد به لهستان رفتند و آنجا ماندند، تا چهارده سالگی او.۱۹۲۸ بالاخره وارد فرانسه شدند. گاری از تجربیات زندگی در لهستان در نخستین رمان منتشرشده اش استفاده کرد:
«از این خاطرات تا دلتان بخواهد وام گرفتم، آن هم نه فقط در وعده سپیده دم**، خودزندگی نامه کاملا واقعی و غیرداستانی ام، بلکه در رمان اولی هم که منتشر کردم، یعنی تربیت اروپایی*** که آن را در طول جنگ نوشتم.» برگردیم به نقش مادر و تأثیر او بر زندگی و نویسنده شدن رومن گاری. مادر او زنی زجرکشیده و زودرنج بود و درنتیجه بین او و همسایهها یا دیگران تنش زیاد پیش میآمد. گاری صحنههایی از کودکی اش را این طور به یاد میآورد: «مادرم [..]هر بار بحث و بگومگویی توی پلهها راه میافتاد، منِ هشت ساله را با خودش میکشید و میبرد توی راه پله و به همسایهای که از خانه اش بیرون آمده بود، میگفت: "پسرم یک روز سفیر فرانسه میشود. پسرم نویسنده فرانسوی بزرگی میشود. "»
درست است که این زن در محل زایمان بداقبال بود، اما وقتی در سال ۱۹۳۵ نخستین داستان پسرش در هفته نامه گرنگوآر به چاپ رسید، فهمید که قرار است روی خوش زندگی را ببیند. چاپ این داستان بر زندگی گاری هم خیلی تأثیرگذار بود. گذشته از هزار فرانکی که بابتش از مجله گرفته و توانسته بود زندگی دانشجویی اش را زیر و رو کند، چاپ داستانش، دوپینگ انگیزه بود برایش و این، تأثیرش ماندگارتر، چون عمر فلاکت خیلی بیشتر از هزار فرانک است. او به هزار جور کار تن داد و نان و خیار خورد تا بتواند دانشگاه حقوق را تمام کند. در این بین، دو رمان هم نوشت که ناشران هر دو را رد کردند. کتابهایی که آدمی نوزده ساله نوشته بود، اما یأس و ناامیدی از آن نشت میکرد.
بعدها روژه مارتن دوگار، نویسنده بزرگ فرانسوی و خالق رمان مهم «خانواده تیبو»، بعد از خواندن دست نوشتههای یکی از دو رمان یادشده گفته بود: «این کتاب را یا یک دیوانه نوشته یا یک گوسفندِ هار.» رومن گاری به ارتش پیوست. خلبان شد. بمب ریخت. مجروح شد. سه بار دماغش شکست. تا مرز کوری رفت. تا مرز مرگ رفت. جان به در برد. در آفریقا که بود آب ناپاک نوشید و به تیفوس و حصبه و خونریزی و مرگ افتاد، تدهینش کردند و تابوتش را گذاشتند کنارش که از آغوش عزرائیل برگشت.
اما در هیچ هنگام و هنگامهای (جز وقتهای بیهوشی و اغما و جنگیدن) نوشتن را کنار نگذاشت: «تمام آن مدت، شبها مینوشتم [..]به جای آنکه بخوابم، تا ساعت دو یا سه بعد از نیمه شب تربیت اروپایی را مینوشتم که داستانش مربوط میشد به ماجرای نهضت مقاومت در لهستان.» «تربیت اروپایی» نخستین رمان منتشرشده رومن گاری بود. این اثر ابتدا با ترجمه انگلیسی و به صورت محرمانه در انگلستان چاپ شد و بعد به زبان اصلی و در فرانسه. او مشهور شده بود. به دیدار ژنرال دوگل هم رفت که این دیدار آغاز دوستی شان بود. رفاقتی که تا پایان عمر ژنرالِ محبوب ادامه داشت. دوگل برای رومن گاری نماد و تجسدیافته همه آن رؤیاها و تصوراتی بود که مادرش از فرانسه داشت.
مادر رومن گاری به یکی از آرزوهایی که برای پسرش داشت رسیده بود.
گاری برای تهور و دلیری و عملیاتهای مهم و موفقی که در آن شرکت کرده بود، مفتخر به دریافت نشان صلیب آزادی شد. این مدال را به کسانی میدادند که در آزادسازی فرانسه نقش بسزایی داشتند. رومن با فرستادن نامه مادرش را در جریان همه چیز میگذاشت؛ انتشار رمانش، شهرتش در کسوت یک نویسنده، دریافت مدال صلیب آزادی و... و متقابلا به طور مرتب نامههایی از مادرش برای او میرسید که البته خیلی کوتاه و شتاب زده نوشته شده بود و خط خوردگی داشت.
فقط یک آرزوی دیگر مادرش مانده بود تا برآورده شود و آن این بود که گاری سفیر فرانسه شود. کمی پیش از آنکه رومن گاری که آن زمان در لندن بود، آنجا را ترک کند، دعوت نامهای به دستش رسید: «دعوت نامهای دستم رسیده بود با امضای ژرژ بیدو، وزیر امور خارجه آتی فرانسه، مبنی بر اینکه به پاس خدماتم در راه آزادسازی فرانسه میتوانم بدون مصاحبه و گزینش وارد دستگاه دیپلماسی فرانسه شوم. پس آخرین رؤیای مادرم هم داشت تحقق پیدا میکرد.»
رومن گاری داشت با این مژده پیش مادرش به شهر نیس فرانسه بازمی گشت، مادری که از وقتی او را به دنیا آورده بود، یعنی از سی و پنج سالگی، خودش را تماما وقف او کرده و همه زندگی اش شده بود ایثار و فداکاری برای آینده پسرش. رومن گاری به فرانسه بازگشت.
به شهر نیس و به مسافرخانه مِرمون رفت که مادرش در آن زندگی میکرد، اما مادرش نبود. مرده بود. سه سال پیش مرده بود. او پیش از مرگ دویست نامه برای تنها فرزندش نوشته و به دست دوستی لهستانی در سوییس داده بود تا با رعایت زمان و خست به خرج دادن در ارسال، برای پسرش بفرستد تا رنج مرگ خودش را برای او به تعویق بیندازد. رومن گاری سه سال نامههای مادری را میخواند که مرده بود.
آن زنی که آرزو داشت فرزندش را در خاک فرانسه به دنیا بیاورد، در جغرافیایی که نماد فرهنگ و زیبایی و حقوق بشر و آزادی بود: «فهمیدم مادرم سه سال است مرده و هیچ وقت نفهمیده از جنگ جان به در برده ام، هیچ وقت نفهمیده افسر لژیون دونور شده ام و قرار است به زودی نماینده فرانسه در خارج از کشور شوم؛ تحقق رؤیایی که وقتی در گوشهای پرت در لیتوانی یا آپارتمانی کوچک در ورشو زندگی میکردیم به نظر مضحک میآمد، رؤیایی که حتی وقتی بچه بودم هم قصههای پریان را در ذهنم تداعی میکرد.»
نام مادر او، آن زن سرسخت، سمج، فداکار، رؤیاپرداز؛ مینا یوسیلیونا بود.
*تمام نوشتههای در گیومه از کتاب «گذار روزگار»، به ترجمه سمیه نوروزی است (نشر ماهی، ۱۳۹۴).
**این کتاب با عنوان «میعاد در سپیده دم» با ترجمه مهدی غبرایی منتشر شده است.
*** این کتاب را نیز مهدی غبرایی ترجمه کرده و سال هاست تجدیدچاپ نشده و نایاب است.