میشد یک متن احساسی بنویسم. میشد کاری کنم که انتهای این متن اشک و بغض که نه حداقل یک آه بکشید، زبان و لهجه آن خطه را هم کم و بیش بلدم. میتوانستم یک متن با همان لهجه بنویسم و یک عکس سیاه، سفید جگرخراش هم صفحه آرا عزیز روزنامه بزند تنگش و از خواندش دل ریش شوید، ولی احساس و عاطفه همه جا به کار نمیآید. یک جاهایی باید عینک عقل و خرد و بینش به چشم زد و به پدیدهها نگاه کرد. شاید بگویید حالا چه میخواهی بنویسی که این همه داری مقدمه چینی میکنی؟ باید عرض کنم متروپل. حادثهای که در خوزستان شریف و عزیز اتفاق افتاد و انگار بارویی در قلب همه آنهایی که دل در گرو ایران عزیزمان داشتند ریخت.
متروپل خبری سهمگین بود که اتفاق افتاد و خوزستان مظلوم یک بار دیگر بر پیکر مجروحش زخمی نشست جان کاهتر از زخمهای قبل. فروریزش مترو پل حاصل یک تبانی بود. تبانی مصلحت و چشم پوشی و زد و بند. از مهندس ناظرش بگیر که جوشکاریها و اتصالات و بادبندها و نقشهها را تأیید کرده بود تا آن کارگری که به حکم بالاسری اش یک بیل کمتر سیمان در بتن ستونها ریخته بود تا جوشکاری که یک خال جوش کمتر و لاغرتر زده بود. مترو پل یک کانسپچوال آرت بود که به همه آنهایی که دیده بیناتری دارند بفهماند ته تبانی و فساد و مصلحت اندیشی همین است که میبینید. تهش فروریختن است و داغ بر دل نشاندن.
توی سه چهار روزی که در خیابان امیری وسط غرش سنگ فرزها و جرثقیلها و کامیونها بودم. یک نفر، حتی یک نفر نبود که خوب متروپل را بگوید، از پیرزنی که پیکره زشت و بی قواره متروپل روی باغچه نعناکاری اش سایه انداخته بود و باعث شده بود حیاط آفتاب گیرش مدام در محاق سایه باشد مینالید تا همه کاسبان خردی که میگفتند توی این خیابان جای پارک پیدا شدن، شده بود کیمیا. این حرف سنگین و سخت است گفتنش و دندان قروچه میکُشد مرا تا بگویم، ولی خدارا شکر که در این وقت ریخت، در وقتی که هنوز همه مغازهها افتتاح نشده بودند. وقتی که پارکینگ متروپل پر از ماشین نبود. وقتی که خیلی از مغازهها هنوز گاوصندوقهای چندصد کیلویی شان را نیاورده بودند.
متروپل تقریبا خالی بود و با دل و روح و روان ما این گونه کرد. وای به روزگاری که این ساختمان لبریز از لبخند دختران و پسران و پدران و مادرانی بود که پی خرید به این مرکز خرید آمده بودند و فرو میریخت.
متروپل زخم مهیب و عمیقی بود و هرکجا که زخم باشد و بوی خون، سروکله کفتارها و مگسها هم پیدا میشود. یادم نمیرود وقتی که سربازهای یگان ویژه با لباسهای اصطلاحا سوسکی سنگین که هر دستش چندین کیلو بود زیر گرد و غبار و گرما آن لباسها را تحمل میکردند و این گونه القا شده بود که آمده اند برای آنچه که میدانم و میدانید.
به خط توی پیاده رو روی زمین نشسته بودند و داشتند عدس پلوی یخ و بی مخلفاتی را میل میکردند که از فرمانده پرسیدم، سؤال مردم این است برای چه اینجایید و با لبخندی دردناک گفت: برای مردم. با نگاه گفتم کدام مردم؟ و جواب داد: توی همین راسته ۱۰ تا طلافروشی است و تعارف که نداریم سلاح بخشی از ملزومات زیست اهالی این سرزمین است.
زبانم لال توی این هیاهو یکی بخواهد از این آب گل آلود ماهی بگیرد و قصد خالی کردن یکی شان را بکند و یک گلوله شلیک شود، خود تو اولین نفر نمیگویی پلیس کجا بوده است؟ گفتم قبول. پس چرا این جوری گوشه پیاده رو ولو شده اید؟ توی بیسیمش چیزی گفت و از پشت بامها چند نفر پدیدار شدند.
ابراتفاقاتی مثل متروپل را باید بومیها روایت کنند و اگر روایت نکنند غریبهها میآیند و روایت میکنند.
نمیخواهم بترسانمتان، ولی توی هر شهر و دیار و خیابانی یک متروپل وجود دارد که معلوم نیست کی، بگذریم. درست است خاک سرد است، ولی آخرین باری که برای روح رفتگان متروپل یک صلوات فرستادید را یادتان هست؟