تصدقت گردم
الیوم که بر یکی از شوارع مشهد عزیز قدم میزدیم و یاد از گذشته میکردیم، پیرزالی دیدیم نحیف و ریزه میزه با موهایی از پنبه و قامتی، چون کمان خم، نشسته بر جدول خیابان و زار میگریست، دور لبش هم قرمزه شده بود، رفتیم نزدیک عرض کردیم مادرجان چه شده؟ دهانتان خون آمده؟ چرا گریه میکنید؟ کفشتان کو؟
عارض شدند اولا من مادر تو نیستم خیلی باشم خواهر توأم آن هم خواهر کوچیکه، ثانیا لبم خون نیامده آن بالا را بنگر زیر سایه درخت شاتوت نشسته ایم، شاتوت خوردم لبم این گونه شده. عرض کردیم حالا چرا کفش ندارید؟ دوباره گریه اش گرفت و گفت؛ این درخت را میبینی؟ درخت روزگار دختری ماست، از مکتب که بر میگشتیمتر و فرز بودیم از درخت میرفتیم بالا و سیرتوت میشدیم میآمدیم پایین.
الان از مسجد برمی گشتیم دیدیمای جان این کهن سال هنوز بر میدهد، گفتیم بچشیم ببینیم اوضاع طعمش هم همان قدیم است. دست دراز کردیم دستمان نرسید، یک شیر پاک خوردهای هم نبود که مددمان کند. بیکار ننشستیم.
همین دمپایی به پا را پرت کردیم بخورد به شاخه چهارتا توت بریزد دمپایی مان گیر کرد لای شاخهها با لنگه دیگرش زدیم که لنگه اولمان را از شاخه بیندازیم، دومی هم گیر کرد، حالا ما مانده ایم و پای برهنه و توت نخورده. نقره جانم، به جان عزیزت قسم، به یاد روزگار جوانی و خردی که با منوچهر و اسمال مصیب رفقای عهد نوجوانی به توت خوری میرفتیم، چنان رستم دستان، آن گونه کنده توت را بالا رفتیم تو گویی پلنگی به شکار تیهویی جست زده، پریدیم و دمپاییهای پیرزن را که دادیم هیچ، نیم من هم توت چیدیم ریختیم توی دامنش.
گفتیم برود سیرتوت شود. بماند که یک دوبار هم شاخه زیرپایمان در رفت و نزدیک بود ریق رحمت را سربکشیم، اما خب از تک و تا نیفتادیم و جنم خود را نشان دادیم. رفتنا نمره تلفن میخواست از آنجا که دل گرو شما داریم گفتیم نداریم، از درخت که پایین آمدیم سبحان ا... گفتیم و جل الخالق، من باب اینکه حی لایزال چه خلقتی دارد که از خاک سرد سیاه تلخ و آلوده قلمهای میکاری و میشود توت و قلمهای دیگر را میکاری و میشود گیلاس، این طعم و رنگ و بافت و مزه و حلاوت را بشر دوپا بخواهد بسازد حقا که مستأصل است.
برای یک شکلات فکسنی که شکر دارد و کاکائو و آب و افزودنی هکتار هکتار سوله میسازد و کرورکرور کارشناس و کارگر و دکان دستگاه دارد و همین درخت توت یک تنه باری عمل میآورد که سبوح قدوس.
عجبا از خلقت پروردگار که این همه نعمت آفریده بی منت و مزد و چه بسا نعماتی که آفریده و مخفی است؛ و خلاصه که خانم جان این فصل توت مشهد هم حکایتها دارد. هر درختی در جهان رسولی است با پیغامی نبشته بر برگش که خدایی هست و نیست الا او. حالا شما بیایید قدم رنجه کنید مشهد، خودم میروم از آن شیرین هایش برایتان میتکانم. جگرتان حال بیاید. زیاده عرضی نیست.