رضا ریاحی _ بافت خانوادگی او مذهبی بود و از همان کودکی در محافل اهل بیت (ع) حضور پیدا کرد و دلش را با خاندان عصمت و طهارت پیوند میداد.
با آغاز درسهای مدرسه، پیوند دوبارهای با اهل بیت (ع) زد و با مطالعه کتابهای مذهبی و دینی از مدرسه عشق شاگرد متعالی شد، بهطوری که در چهاردهسالگی با انقلاب همصدا شده و تعلقات خود به ۱۵ خرداد ۴۲ را نمایان کرد.
پس از پیروزی انقلاب، استکبار ابتدا غائله کردستان را به راه انداخت و سپس آتش جنگ تحمیلی را شعلهور کرد. محمدرضا در این برهه نیز اعلام حضور کرد و در فرصتهای مغتنم و مناسب راهی جبهههای جنگ میشد. در سال ۱۳۶۲ پس از پایان دوره دبیرستان و عقد پیمان زندگی با من درباره ورود به ارتش با من مشورت کرد.
من که از عشق و علاقه او به دفاع از میهن اسلامی آگاهی داشتم با او همرأی شدم و محمدرضا در سال ۱۳۶۳ به ارتش جمهوری اسلامی ایران پیوست. یکسال بعد در آزمونهای ورودی هوانیروز پذیرفته شد و برای آموزش خلبانی به پادگان هوانیروز شهید وطنپور اصفهان رفت. او پس از طی دوره زبان و آموزشهای اولیه، پرواز با بالگرد ۲۰۶ را آغاز کرد و بعد از چندسال خلبان بالگرد کبرا شد.
جملات بالا بخشی از گفتوگوی شهرآرامحله با سهیلا نوریان، همسر سرتیپ دوم خلبان شهید محمدرضا قربانیفر، است. وی چندین سال است که به همراه دخترش در محله رحمانیه سکونت دارد. ۲ دختر به نامهای انسیه و اسما دارد، اسما در حال حاضر با مادر زندگی میکند و همین روزها مدرک کارشناسی روانشناسی خود را دریافت میکند. البته وی پیشتر مدرک کارشناسی معماری را نیز دریافت کرده است، انسیه هم کارشناسارشد فیزیولوژی است، ازدواج کردهاست و چندی دیگر مادر خواهد شد.
به مناست روز نیروی هوایی و همچنین روز تکریم از خانواده شهدا، گفتوگوی مفصلی با این همسر شهید هوانیروز انجام دادهایم که در ادامه به آن میپردازیم.
فصل آشنایی
سهیلا نوریان وقتی که فقط ۱۸ سال سن داشت، در راه مدرسه جوانی را میبیند که وقت و بیوقت سر راه او سبز میشود. شرم و حیای محمدرضا باعث میشود پا پیش نگذاشته و فقط به دیدن سهیلا آن هم از راه دور اکتفا کند. سهیلا دوستی داشت که با محمدرضا رفت و آمد خانوادگی داشتند، محمدرضا با اصرار شماره تلفن منزل پدری سهیلا را از آن دوست مشترک میگیرد و در اولین تماس با صدای خواهر سهیلا روبهرو میشود.
سهیلا نوریان با تأیید این مطلب میگوید: سال ۱۳۶۲ بود، من ۱۸ سال داشتم و خود را برای دریافت مدرک دیپلم آماده میکردم. منزل پدری ما در خیابان ایرج جنوبی محله سناباد قرار داشت و من در دبیرستان نوربخش تحصیل میکردم. شب و روزهای امتحانات بود که سر و کله محمدرضا سر راه من پیدا شد.
من در ابتدا اصلا به او علاقهای نداشتم و عشق بین ما کاملا یکطرفه بود، اما او واقعا خواستگار سمجی بود. جرئت نداشتم پایم را از خانه بیرون بگذارم، به محض اینکه در خانه را باز میکردم با نگاههای معصوم محمدرضا روبهرو میشدم که در آن طرف خیابان ایستاده و به دیوار تکیه زده و منتظر دیدن من است. خدایی پسر با شرم و حیایی بود و هرگز به خودش اجازه نمیداد برای من مزاحمتی ایجاد کند. این اواخر شماره تلفن منزل ما را از دوست مشترکمان گرفته بود. وقتی برای اولینبار با منزل ما تماس گرفت، من گوشی تلفن را به خواهر بزرگترم دادم.
خواهرم به محمدرضا گفت: «اگر واقعا سهیلا را دوست دارید، باید به همراه خانواده برای خواستگاری به منزل ما تشریف بیاورید» هنگام مکالمه، محمدرضا گوشی را به پدرش داد و بهطور بسیار اتفاقی قرار خواستگاری برای فرداشب گذاشته شد. اصلا من یک درصد هم فکر نمیکردم که این ماجرا انتها داشته باشد، تصمیم گرفته بودم در همان جلسه اول خواستگاری «نه» را بگویم و خلاص!
وی میافزاید: روز بعد محمدرضا به همراه خانوادهاش به منزل ما آمدند. پدر من بهشدت با این ازدواج مخالف بود، چراکه اولا هر دو ما درگیر درس و دریافت مدرک دیپلم بودیم، از طرفی موضوع سربازی محمدرضا هم معلوم نبود. پدرم به پدر محمدرضا گفت: «این دو ابتدا باید دیپلم بگیرند، سپس فرزند شما به سربازی برود، بعد از آن درباره ازدواج این دو دوباره صحبت میکنیم.» امتحانات فرارسید و من در خرداد موفق به دریافت مدرک دیپلم شدم، اما محمدرضا که حسابی فکر و ذکرش معطوف من شده بود، یکی دو درسش ماند و در شهریور مدرک دیپلم را دریافت کرد.
نوریان با بیان اینکه محمدرضا همراه با خانوادهاش در مهرماه همان سال (سال ۶۲) برای بار دوم به خواستگاری من آمدند، میافزاید: در خواستگاری دوم با اینکه هنوز تکلیف سربازی محمدرضا مشخص نشده بود، پدرم با این ازدواج موافقت کرد و ما در تاریخ ۷/۷/۶۲ درحالی که من ۱۸ سال داشتم و رضا نوزدهساله بود با هم ازدواج کردیم، البته با یک شرط مهم که باید محمدرضا به سربازی میرفت. همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد، ولی اکنون که به آن روزها فکر میکنم، میفهمم خدا خیلی من را دوست داشت و به من لطف کرد که محمدرضا را سر راه من قرار داد.
ورود به هوانیروزهمسر سرتیپ دوم خلبان شهید محمدرضا قربانیفر یکسال بعد از پا گذاشتن به خانه بخت باردار میشود، قدم این دختر برای زندگی این زوج خوشبخت بسیار خیر است، چرا که همزمان با تولد انسیه، شهید قربانیفر به هوانیروز ارتش جمهوری اسلامی ایران میپیوندد.
سهیلا نوریان در ادامه میگوید: یادم میآید که روزهای پایانی بارداری را سپری میکردم، تنها در مشهد بودم و محمدرضا دوران خدمت را سپری میکرد، روزی با من تماس گرفت و گفت: «ارتش در حال جذب نیرو برای هوانیروز است، دعای زن زائو مستجاب میشود، ازخدا بخواه من هم در هوانیروز پذیرفته شوم.» من هم از صمیم قلب برایش آرزو کردم تا به خواسته قلبیاش برسد. ۱۰ اسفند ۱۳۶۴ انسیه به دنیا آمد و همزمان با تولد دخترمان، محمدرضا نیز وارد هوانیروز ارتش جمهوری اسلامی ایران شد تا شادی زندگیمان دوچندان شود.
وی درباره کم و کیف پیوستن سرتیپ دوم شهید محمدرضا قربانیفر به هوانیروز میگوید: رضا بعد از اینکه به سربازی رفته بود باخبر میشود دورهای برای خلبانی بالگرد برگزار کردهاند. هر دو ما دیپلم اقتصاد بودیم، ولی کسی که داوطلب گذراندن دورههای خلبانی با بالگرد بود، باید دیپلم ریاضی میداشت، اما انگار نیرویی باعث هدایت او به سمت خلبانی شد که همه موانع را از پیش رو برداشت و در دوره خلبانی پذیرفته شد.
به قدری پشتکار داشت که در همه آزمونها و کلاسهایی که شرکت میکرد، جزو نفرات برتر انتخاب میشد. آن زمان هنوز جنگ بود و با روحیاتی که از رضا سراغ داشتم، میدانستم دوست دارد خیلی زود دوره آموزشی خود را به پایان رسانده و به جبهه اعزام شود، منتها دورههای آموزشی او تا پایان جنگ طول کشید، همین روحیه جنگندگی او باعث شد بین خلبانی انواع بالگردها، خلبانی «بالگرد کبرا» را انتخاب کند.
زندگی عاشقانه در سایت هوانیروز
سهیلا نوریان بعد از ازدواج با محمدرضا قربانیفر، وی را تنها نگذاشته است و در شهرهای مختلف پا به پای شوهرش زندگی میکند.
وی دراین باره میگوید: در ابتدای زندگی با هم به اصفهان آمدیم و ۲ سالی را در خانههای سازمانی سایت هوانیروز شهید وطنپور اصفهان گذراندیم. بعد عازم کرمان شدیم و ۲ سالی هم در سایت هوانیروز کرمان زندگی کردیم. در کرمان بودیم که هوانیروز ارتش جمهوری اسلامی ایران برای خلبانی بالگردهای کبرا درخواست نیرو کرد. رضا عاشق پرواز با بالگردهای کبرا بود چراکه این پرندهها به «عروس میدان جنگ» شهرت داشته و در مأموریتهای ویژه برای مقابله و انهدام اشرار و قاچاقچیان به کار میرود.
این شد که برای گذران دورههای بالگرد کبرا بار دیگر به اصفهان آمدیم. رضا به مدت یکسال تحت آموزش قرار گرفت و بعد از تسلط پرواز با بالگردهای کبرا، برای انجام مأموریتهای ویژه به کرمان برگشتیم.
نوریان میافزاید: در بازگشت به کرمان من برای بار دوم باردار شدم. برای همین رضا بیشتر اوقات از من میخواست تا به مشهد رفته و در کنار خانوادهام استراحت کنم، اما من هر دفعه از اینکار سرباز میزدم و دوست داشتم تا در کنار رضا بمانم.
واقعیت این است که ما دوتا به معنای واقعی کلمه عاشق هم بودیم. اصلا نمیتوانستم دوریاش را تحمل کنم. هرباری که به دور از چشمان من برایم بلیت هواپیما تهیه میکرد تا مرا به مشهد بفرستند، دو سه روزی با او حرف نمیزدم، ولی خب رضا مدام به شهرهای زاهدان، کرمان و اصفهان در حال مأموریت بود و دوست نداشت من در سایت هوانیروز تنها بمانم. البته خیلی وقتها هم حریفم نمیشد و در برخی مأموریتها مانند گلریزان مزار شهدا در زاهدان همراهش بودم.
تعصب و عشق به کارسرتیپ دوم خلبان شهید محمدرضا قربانیفر عشق و تعلق خاطری فراوانی به خانوادهاش داشت، اما این عشق هرگز باعث نشد تا ذرهای از تعهد ایشان به شغل پرمخاطرهای که داشت کم شود.
همسر این شهید بزرگوار با بیان این مطلب میگوید: بعد از دوران جنگ تحمیلی، زندگیمان به کرمان منتقل شد. رضا و همرزمانش در مبارزه با سوداگران مرگ و قاچاقچیان مواد مخدر وارد عمل شده و با آنان مبارزه میکردند. همرزمان رضا در تعریف شجاعتش میگفتند: «وقتی که به شیار کوهها میرفتیم خطراتی همچون برخورد با دامنه کوه و هدف قرارگرفتن از طریق تک تیرانداز دشمن ما را تهدید میکرد، برای همین باید از ارتفاع بالا با آنها وارد نبرد میشدیم، اما رضا تا آنجا که میشد در شیارها فرومیرفت و از نزدیک با دشمن روبهرو میشد.»
جنگ با سوداگران مرگ از جنگ با بعثیها کمتر نبود و بارها خلبانان مورد حمله و هدف اشرار قرار میگرفتند، محمدرضا همیشه آماده رزم بود و به همین خاطر دوستانش به او لقب «رضا کیف به دست» را داده بودند. رضا دوست داشت در عملیات پاکسازی اشرار شرق کشور در مقابل افرادی که جوانان را هدف قرار دادهاند و میخواستند همه را آلوده کنند، بایستد.
سهیلا نوریان در ادامه میگوید: شجاعتش مایه تحسین همگان بود و بهقدری در خلبانی با بالگرد کبرا مهارت پیدا کرده و مأموریتها را به نحو احسن انجام میداد که یکبار استاندار وقت کرمان به رسم تشکر و تقدیر یک دستگاه تلویزیون تماشا به او هدیه داد.
آن موقعها تلویزیون تماشا بسیار باارزش بود و تنها دلخوشی ما در سایت هوانیروز کرمان محسوب میشد، اما رضا از پذیرفتن این هدیه طفره رفت و گفت: «افراد بسیاری در انجام موفق این مأموریتها به من کمک میکنند، یا همه را تشویق کنید یا من هدیه شما را نمیپذیرم». عاقبت استاندار به خاطر رضا تمامی گروه انجام مأموریت را تشویق کرد و به همه یک تلویزیون تماشا هدیه داد.
روزهای پایانی قبل از شهادتسرتیپ دوم خلبان شهید محمدرضا قربانیفر و همسرش (سهیلا نوریان) یک ماه قبل از شهادت خلبان قربانیفر با یکدیگر به قم مسافرت کردند و در جوار بارگاه حضرت معصومه (س) وصیتنامهای نیز تنظیم کردند.
نوریان درباره اتفاقات عجیب و غریب روزهای پایانی زندگی شهید قربانیفر میگوید: یک ماه قبل از شهادتش با هم به قم مسافرت کردیم و وصیتنامهای در جوار حرم حضرت معصومه (س) تنظیم کردیم. بعد از آن به مشهد آمدیم و یک هفته را با هم در مشهد سپری کردیم.
عروسی خواهر رضا بود. بهدلیل اینکه شش ماهه باردار بودم و رفت و آمد با هواپیما ممکن بود برای بچه خوب نباشد، رضا از من خواست در مشهد بمانم و خودش تنها به کرمان رفت تا هفته آینده برای عروسی خواهرش به مشهد بازگردد.
شب قبل از رفتنش به من گفت: «نمیدانم چه اتفاقی برای من افتادهاست، اینبار اصلا پای رفتن ندارم، همش فکر میکنم قرار است اتفاقی برای من بیفتد.»
من هم مدام به رضا دلداری میدادم و به او میگفتم: «خیر است انشاءا...، این سری هم مانند دفعات قبل میروی و به سلامتی برمیگردی.» دو سه بار پرواز به سمت کرمان لغو شد، ولی سرانجام رضا روز یکشنبه، سوم مهر سال ۷۰ برای آخرینبار از من و بچههایش جدا شد و به کرمان رفت. یک هفته کرمان بود و هر روز مأموریت میرفت، شب قبل از شهادتش با من تماس گرفت که سوز خاصی در صدایش مشهود بود. با اصرار از من میخواست که مواظب خود و بچههایمان باشم.
به وضوح یادم میآید چندین بار با تأکید به من گفت: «سهیلا مدیون من هستی اگر مراقب خودت و بچههایمان نباشی، تو را به خدا قسم هر روز به تقیآباد برو و معجون بخور (برای تقویت دوران بارداری)، خیلی دوست داشتم امشب پیش هم بودیم و با هم تلویزیون نگاه میکردیم.» نوریان میافزاید: بعد از کلی دلدادگی شبانه به خواب رفتم، صبح که از خواب بیدار شدم، خواهرم و بچه خواهرم را دیدم که در خانه ما بودند.
بچه خواهرم که یک کودک هشتساله بود به من رو کرد و گفت: «خاله سهیلا، بالگرد عمو رضا صبح تو هوا منفجر شده و عمو رضا شهید شده است.» بعد دیدم همه به طفل معصوم دارند چپ چپ نگاه میکنند. مادرم خیلی ناگهانی آمد و گفت: «مادر، خانم حسینی، همسایه بغلی کارت داره، برو ببین چی میخواد.» خلاصه من را به زور به خانه همسایه فرستادند، سر راه خودرو پدرم را دیدم، تعجب کردم.
پدر باید این موقع روز در مغازه باشد. از طرفی شوهر خواهرم و مردهای خانواده همگی در دکان آن طرف کوچه ما ایستاده بودند. با دیدن مردهای خانواده شک و گمانم بیش از پیش شد. پدرم که نگرانی من را دید به سمتم آمد و گفت: «بابا، رضا امروز در سایت هوانیروز تصادف کرده و پایش شکسته است.» من خیلی تعجب کردم، سایت هوانیروز کرمان مملو از خانههای سازمانی بود، اصلا نمیشود طوری رانندگی کرد که باعث تصادف شدید شود.
دلم تاب نیاورد. زنگ زدم به هوانیروز کرمان و گفتم: «سلام، من دختر دایی سروان قربانیفر هستم، میدانم برایش اتفاقی افتاده، طاقتش را دارم، به من بگویید چه شده است؟» آقایی که آن طرف خط بود گفت: «تسلیت میگویم خانم، سروان قربانیفر به شهادت رسیده است «همسر شهید قربانیفر که از اینجا به بعد بسیار سخت و با گریه و اشک سخن میگوید، گفت:ای وای، دنیا بر سرم خراب شد، فقط فریاد میکشیدم و بعد از هوش رفتم، رضا از پیشم رفته بود، برای همیشه...
نحوه شهادت
سهیلا نوریان درباره نحوه شهادت سرتیپ دوم خلبان محمدرضا قربانیفر میگوید: شب قبل از شهادت در خانه یکی از دوستان میخوابد.
شب در خواب میبیند که فردا بالگردش در هوا آتش گرفته و پیکرش میسوزد. صبح روز بعد به عنوان رزرو یک خلبان دیگر به مأموریت اعزام میشود، یعنی ساعت ۶ صبح روز یکشنبه، دهم آذر سال ۱۳۷۰ رضا به آخرین مأموریتش اعزام میشود.
قبل از پرواز و هنگامی که از پلههای بالگرد بالا میرود، رو به همکارانش کرده و میگوید: «این آخرین پروازی است که من انجام میدهم، اگر هنگام پرواز فوت کردم که هیچ، اما اگر شهید شدم مراسم باشکوهی برای من برگزار کنید.»
همکارانش کلی به او دلداری میدهند که «این چه حرفی است، انشاءا... همچون پروازهای دیگر به سلامتی و باشکوه به آشیانه برمیگردید.»، اما رضا تأکید دارد که «نه! من دیشب در خواب دیدهام که بالگرد من امروز در هوا منفجر میشود.»
وی در ادامه قصه شهادت محمدرضا قربانیفر میگوید: بعد از بدرقه دوستان و همکاران، رضا به همراه یک نفر از همکارانش پرواز کرد، اما در نزدیکی سه راهی گلبافت کرمان، بالگردشان مورد اصابت اشرار قرار میگیرد و هر ۲ موتورشان را از دست میدهند.
رضا خلبان دوم بود، چون خلبان اول کنترل خود را از دست میدهد، رضا فرمان را به دست میگیرد و برای اینکه در جاده به مردم برخورد نکنند، بالگرد را تا بیابان میکشاند. در آخر هم سقوط میکنند. خلبان اول هنگام سقوط از کابین خارج میشود، اما پای رضا گیر میکند و خارج نمیشود.
در بالگرد کبرا باک بنزین در زیر صندلی قرار دارد، به همین دلیل باک بنزین آتش گرفته و رضا دچار حریق میشود، همه به کمکش میشتابند. ابتدا به دنبال تبر میگردند تا پا را قطع کرده و رضا را خارج کنند، تبری پیدا نمیشود. به دنبال طناب میگردند، آن را هم نمییابند. سرانجام بالگرد منفجر میشود و تن رضا از کمر به بالا کاملا در آتش میسوزد، «رضا همانطور که در خواب دیده بود با بالهای سوخته پر میکشد.»
روز بعد پیکرش را به مشهد آورده و طی مراسمی باشکوهی همانطور که دوست داشت در قطعه شهدای بهشت رضا به خاک سپرده شد.
شهیدان زندهاند
محمدرضا قربانیفر به شهادت رسیده و در قطعه شهدای بهشت رضا به خاک سپرده شده است، اما سهیلا ول کن بهشت رضا و قطعه شهدا نیست. وی باوجود بارداری هر روز به بهشت رضا میرود و با رضای خود خلوت میکند.
سهیلا نوریان در این باره میگوید: با اینکه باردار بودم، ولی بهواسطه شهادت رضا از خواب و خوراک افتاده بودم. کبوتر جلد قطعه شهدا در بهشت رضا شده و هر روز به سر مزارش میرفتم. یک از این روزها که حسابی دلم گرفته بود، بر سر مزار رضا نشستم و ازش پرسیدم «شنیدهام که بدنت سوخته است، آن لحظه هنوز زنده بودی که سوختی؟» انگار که صدای من را شنید، همان شب به خوابم آمد و گفت: «راضی نیستم با این وضع بارداری به مزار من میآیی و اینقدر خودت را اذیت میکنی» بعدهم گفت: «بله وقتی بالگرد آتش گرفت من هنوز زنده بودم.»
نوریان با اشاره به اینکه از همان شب خوابهای عجیب و غریب من شروع شد، افزود: هر شب در خواب خودرو پیکانی به دنبال من میآمد و من را به باغی میبرد که مزار رضا در آن قرار داشت. تا به مزارش دست میزدم، از خاک بیرون میآمد و لباسش را میتکاند، همان لحظه من گنبد امام رضا (ع) را میدیدم، چراکه رضا در یکی از خوابها به من گفته بود که ملائکه جایش را تغییر دادهاند و اکنون در حرم امام رضا (ع) و در زیر برج ساعت دفن است.
وی با بیان اینکه در تک تک لحظههای زندگی خود رضا را احساس میکنم، میافزاید: رضا در خواب و بیداری در کنارم بوده و هست، روزی دختر بزرگم از من ساندیس خواست، آخر شب بود و من تنبلی کردم، به دخترم گفتم: «باشه مادر فردا برایت ساندیس میخرم.» فردای آن روز خاله رضا صبح خیلی زود به خانه ما آمد و چند ساندیس در دست داشت.
علتش را که پرسیدم، گفت: «رضا دیشب به خوابم آمد و از من خواست، چند تا ساندیس بگیرم و برای انسیه بیاورم.» معنی این جمله که شهیدان زندهاند، را به وضوح در زندگی حس کردهام.
دیدن عکسهای رضا در غسالخانهسهیلا نوریان ۱۰ سال بعد از شهادت محمدرضا قربانیفر با اصرار عکسهای روز شهادت همسرش و شستوشوی وی در غسالخانه را میبیند و بعد از دیدن این عکسها دچار شوک عصبی میشود.
وی در توضیح این مطلب میگوید: سال ۱۳۸۰، ده سال بعد از شهادت رضا، مطلع شدم یک حلقه فیلم ۳۶ تایی از پیکر رضا و شستوشوی او در غسالخانه در آرشیو هوانیروز وجود دارد. باوجود تأکید دوستان، خانواده و همکاران رضا مبنی بر ندیدن این عکسها، اصرار زیادی کردم تا اینکه چندتا از این عکسها را به من نشان دادند، در لحظه دیدن این عکسها شوک عصبی شدیدی به من وارد شد، بهطوری که بعد از ۲ هفته بدنم شروع کرد به ورم کردن، تا ۶ ماه نمیتوانستم خودم را تکان بدهم، فقط نوک انگشتهای دست و پایم مقداری تکان میخورد و دیگر اعضای بدن من عملا فلج شده بود.
دکترهای مشهدی بیماری من را تشخیص ندادند تا اینکه یکی از پزشکان ماهر که در تهران مطب داشت، بیماری من را «آرتریت روماتوئید» تشخیص داده و بیان کرد، این بیماری تا آخر عمر همراه من خواهد بود. البته خداراشکر داروهایی از خارج کشور برای من فرستاده شد و من به کمک این داروها دوباره سلامتی خود را بازیافتم.
یادگاریهای رضا
سهیلا نوریان درباره یادگاریهای زندگی با یک رزمنده شهید میگوید: علاوهبر انسیه و اسما که دختران من و رضا هستند و از بعد شخصیتی و تحصیلات عالیه درحد مطلوبی پیشرفت کردند، دو چیز از رضا برای من به یادگار مانده است، اول، نماز اول وقت و دیگر کمک به نیازمندان.
وی در ادامه میافزاید: انسیه کارشناسارشد رشته فیزیولوژی است و چندی بعد مادر خواهد شد، از طرفی اسما، هم کارشناسی معماری دارد و هم کارشناسی روانشناسی، دختران بسیار خوبی هستند و من به بودن و داشتن آنها افتخار میکنم. مطمئن هستم رضا از نحوه تربیت فرزندانمان راضی است. راستی چند روز پیش بر سر مزار رضا حاضر شدم وبه او خبر دادم که دارد پدربزرگ میشود، حتما از این خبر من خیلی خوشحال شده است.
سهیلا نوریان در پایان به دیگر خصایص شهید قربانیفر اشاره کرده و میگوید: نماز اول وقت رضا هیچ وقت ترک نشد. هرجایی که بودیم، در گردش، مسافرت، میهمانی و دورهمی به محض شنیدن صدای اذان، نماز اول وقت را به جا میآورد. همچنین به هر فقیر و نیازمندی که میرسید، کمک میکرد، من نیز این ۲ خصلت پسندیده را از رضا به یادگار دارم، سعی میکنم نماز اول وقت بخوانم و دیگر اینکه به پیروی از رضا به شکل جدی زندگیام را وقف کمک به محرومان کردهام.