قاسم فتحی| چه چیزها که آدم را خُرد نمیکند. یکیاش همین قدمگذاشتنِ اولهفتهای با کفشهای مجلسی، روی صخرههای کوچکوبزرگ کوهِ نزدیک شهر است. البته این خُردشدن برای هرکسی شکلی پیدا میکند. آدم وقتی یکجوری خودش را پرتاب میکند وسط این برّ بیابان، توی آن سکوتی که انگار جز خاطره فراق چیزی به همراه ندارد، یکچیزیاش هست، یکمرگی افتاده بهجانش.
کوه برای یکی محل افسوس و فغان است بر زندگی رفته و برای دیگری منبع الهام چند بیت شعر یا چند جمله شطحیات. اصلا آدم کوه میآید تا دست پیش بگیرد جلوِ خودش و وسط آن ولوله آشوب و آن سیالیّت کاذب و متعفن پس نیفتد. میدانی یکجور ولنگاری و بیقیدی میآورد کوهرفتن. اینکه از هیچی خبر نداری و این بیخبری واقعا کیف دارد؛ یک لانگشات بینهایت، نه نمایی کات میخورد و نه صدای مزاحمی از بیرون کادر میآید؛ بهجایش آدم تا دلش میخواهد نریشین میگوید برای خودش. لاأقل این احساس تداعی میشود که وسط بالارفتن و پنجهکشیدن به سنگها صدای آکوردهای ناخوانده از ناکجایی میآید و نطق باز میشود. این صحبتکردن با خود، این زمزمه گلایهوار از زمین و زمان، غریزه زندهماندن را یکمقداری برای آدم وَرز میدهد.
امّا آمدن به اینجورجاها مزیت دیگری هم برای امثال ما باید داشته باشد. وقتی میآمدیم یاد حرفهای ایرج افشار، ایرانشناس نامی، افتادم که اعتقاد داشت این سرزمین آنچه را دارد آسان از بین میبرد یا از یاد میبرد. برای همین به توصیه استادش، ابراهیم پورداود، هرجای ایران که میرفت و به هر شهر و روستا و دهکورهای که میرسید از کتیبه و چهارطاق و راه و جاده و گنبدش یادداشتبرداری میکرد. دلیلش هم روشن بود: ممکن بود دفعه بعد که بیاید دیگر هیچکدام از اینها آنجا نباشد.
طبیعتا این محوشدن نهتنها برای مکانها و فضاهای دیگر این شهر بهراحتی رخ داده بلکه تجربه نشان داده اینسالها با رواج پدیده احمقانه و گلهگشادِ کوهخواری به قسمتهای سخت و عمیق هم رسوخ کرده است. این نگرانی -با اینکه فایدهای ندارد- خیلی هم بیجا نیست. برای همین، از این به بعد، سعی داریم سراغ جاهایی برویم که ممکن است روزی از خواب بیدار شویم و ببینیم دیگر سر جایشان نیستند؛ به همین راحتی.
اسمش «چینکلاغ» است و مشهور است که از دور نوک قلّهاش شبیه تُک یا همان چینگِ کلاغ است. مسیر را باید برویم تا پارکینگ اتوبوسهای شرکت واحد در انتهای خیابان «خلج» و کارخانه وزارت دفاع و بعد بیفتیم توی جاده سربالایی کوه. هرچه کله کج میکنم که ببینم چقدر این قلّه شبیه چینگِ کلاغ است دیدم خب یکچیزهایی دارد. مسیر سرراست، مستقیم و نسبتا امنی دارد. «چینکلاغ» یک کوه استراتژیک است که یکورش شرکت صنایع دفاعی است و یکورش چندتا معدن. تازه اگر لابهلای بعضی از روایات هم بگردی درباره این رشتهکوهی که توی شهرش امام هشتم شیعیان دفن شده حتما یکچیزهایی پیدا میکنی. جلوتر هم «هفتحوض» است و جلوترش هم غار «مُغان» و روبهرویش رشتهکوههای «بینالود».
«سین» میگوید: «این بالا اگر رستورانی چیزی بود اول و وسط و آخر هفته دیگر معنی نداشت. همه بلند میشدند میآمدند این بالا.» «الف» که این مسیر را مثل کفِ دستش میشناسد میگوید: «تو نگاه کن به این مسیر طرقبه و شاندیز و زشک و آنوَرها؛ نگاه کن به آن شکلِ بیرونشهررفتن که دیگر دارد حال آدم ازش بههم میخورد، بسکه تکراری و تصنعی شده. آنجا مگر چقدر هوای خوب گیر آدم میآید؟ خیلیکم. غذا هم که باید مدام شیشلیگ بخوری یا کوبیده یا جوجه یا قُلقُل قلیان بکشی. ولی تو حساب کن یکمسیری درست شود به اینجا. نه درحد یک رستوران یا این مجتمعهای تفریحی بزرگ که گند بزند به طبیعت؛ درحد یک چایخانه جمعوجور و یک گرمخانه که فلاسک تو را پُر آبجوش کند. همین. یا مثلا مسیری درست شود که نهار را بروی شهرک بهشتی -شهرک عربها را میگویم- برویم پیشغذا فلافل بزنیم و بعد ماهی اصل جنوب را به سیخ بکشیم و بگذاریم روی زغال. بعد یکبار دیگر بیایی مسیر دیگری را بروی گلشهر، قابُلی افغانستانی بخوری...، ولی الآن فعلا بیایید این بیسکوییتهای ساقهطلاییِ کرمدار را برای اوّل مسیر بزنید تا ببینیم چه میشود.»
از اینجا یکچیزهایی دیده میشود. گُلی، عکاسمان، به «سین» میگوید: «نگه دار از این فاصله عکس بگیرم. چینگش شفاف است و واضح.» توی سیل «بابا رمضان» همینطوری و با همین ژست جلوِ معاون رئیسجمهور، که سرزده آمده بود برای بازدید، عکسهای خیلیخوبی گرفته بود. جاده وسط هفته سوتوکور است تا اینکه توی کمرکش کوه، همینکه ماشین سربالایی تندی را میآید بالا، یک گروه پنجششنفره جلومان ظاهرا میشوند که دارند باهم سُرببازی میکنند؛ همان تیلهبازی خودمان است، ولی با گلولههای سربی بزرگ. موتورهای هوندایشان را یکگوشهای انداختهاند و این خیلی عجیب است؛ اینکه برای همچینبازی بهظاهر دِمُدهای این آدمها توی آن سرما از خانهشان بکوبند بیایند اینجا باهم تیلهبازی بکنند. به «سین» میگویم: «فکر بد نکنیم؟» میخندد.
بعد میرویم توی جادهای که «الف» میگوید نزدیکترین جا برای پارککردن ماشین است. «الف» میگوید ماشین را باید مقدار زیادی از جاده دور کنیم، چون تریلیهایی که بار سنگ دارند راهشان بسته میشود. «سین» ماشین را میکشد توی یک سربالایی تند، طوریکه ماشین کمی برمیگردد عقب. خیلی ترسناک است. حس سقوط به آدم دست میدهد و پرتشدن توی دره.
«الف» میگوید: «ترس هم یک بخش کوهرفتن است.» از اینجا به بعد هرچه میگوییم میگوید یک بخش کوهرفتن است. «سین» دستی را آرام میکشد و ماشینش را پارک میکند. کفشهایمان به گلولای برفیِ اولِ کوه میچسبند. لزج است. هوا سرمای لطیفی دارد و اذیتت نمیکند. آن چندمتر اول خشکی زانوها را تَر میکند تا اینکه میرسیم به جاهای خوبش. البته که به چینگِ «چینکلاغ» نرسیدهایم. من تقریبا توی این موقعیت هستم: مخلوطی از ترس و گرفتگی و سُربودنِ کفشهای مجلسیای که معلوم نیست چرا و با کدام عقل سلیمی با آنها آمدهام اینجا.
«سین» برای اینکه بیشتر مطمئن شود دوباره از «الف» میپرسد: «این کوههای روبهرو بینالوده بود؛ نه؟» «الف» هم میگوید: «آره. اینجا مسیر “اَردمه” و “خانرود”و خودِ “مغان” است. البته توی مسیر، روستاهای “چِلگرد” و “دُرّآباد” و چندتایی دیگر هم هست که کمتر شناختهشدهاند. حالا نمیدانم آدم بزند به سرش و مستقیم از همینجا حرکت کند چیزهای دیگری هم میبیند یا نه.» بعد میگوید: «مستقیم هم میرسی به کوههای نیشابور؛ “بار” و “بوژان” و “بوژمهران” و اینها.» با اینکه فضا بکر است و زیبا و دلنواز، امّا با خودم فکر میکنم میتوانم بروم توی یکی از این روستاهای زرورقشده با این کوهها و این برف سنگین زندگی کنم؟ کلبه توی شمال و داشتن یک آغل توی رشت و اینها پیشکش.
به «الف» میگویم: «اینهمه کوه رفتی تابهحال چیز عجیبی هم دیدی؟» میگوید: «فرضت اشتباه است که فکر میکنی من زیاد کوه رفتم.» میگویم: «قیافهات کوهی است.» دارد تواضع الکی برمیدارد. میگوید: «چیز عجیب یعنی چی؟» میگویم: «هرچیزی که در هر سطحی بهنظرت عجیب آمده.» میگوید: «حالا نمیدانم این عجیب است یا نه، ولی میگویم برایت. رشتهکوهی وجود دارد که مرزی بین دو شهر“ باخرز” و“خواف” است. یکوَرِ کوه، روستاهای “رشتخوار” و “خواف” و یکوَرش هم روستاهای “باخرز”. آنجا چوپانهایی که موفق بشوند رمه را از ”باخرز“ هِی کنند تا “خواف” خیلی چوپانهای اینکاره، حرفهای و افسانهای هستند.
یکی از این چوپانها اقوام ما بود. این بندهخدا تقریبا حولوحوش ۱۶-۱۷ سال پایانی عمرش فلج شد. آدمی که همه عمرش را توی کوه و کمر گذرانده بود آخرِ عمری طوری شده بود که سالهایسال از خانه نمیتوانست بیاید بیرون. امّا با اطلاعاتی که از بچههایش میگرفت خودش را بهروز نگه میداشت و امورات سهچهارتا پسرش، باغاتش و زمینهایش را با همان اطلاعاتی که میرسید انجام میداد. عجیب بود بهخدا. مثلا ما میخواستیم برویم سر یک چشمه. چنان با دقت آدرس میداد و پیچوخمها را بلد بود که نگو. با اینکار لذتی توی وجودش احساس میشد که انگار با فکر کردن به جاهایی که یکعمر درش زندگی کرده خودش را زنده نگه داشته است.
این اصغرآقا معروف بود بین مردم که اجنّه را توی کوه میدیده. در ضمن، پسرش الآن توی مشهد کفشفروشی دارد. پسرش برایم تعریف میکرد از روزگاری که پدرش با پلنگ درگیر شده و دستش را نمد میپیچیده و میکرده توی دهن پلنگ و البته واقعا آدمی بود که پلنگ و اینها را دیده بود. بارها و بارها، زمانیکه میرفتم پیشش، لابهلای همان صحبتها میگفتم ”حاجآقا، اصغرآقا، از آن چیزهای دیگر بگویید؛ از ماجراهای دیدنِ آن ازمابهتران“. میخندید و بحث را عوض میکرد. هیچوقت درباره آن چیزها که توی کوه دیده بود حرفی نمیزد. چندوقت پیش این بندهخدا از بیماری اِماِس فوت کرد. این آخرکاریها فقط پلکهایش را میتوانست تکان بدهد.
من دیده بودم که توی نمازشبهایش یک عبارات ثقیل و کمترشنیدهای به زبان میآورد که مال این ترمبالاییهای حوزوی بود. فکر میکنم همین باخدابودنش باعث شد ۱۷ سال توی خانه بیفتد، ولی زنده بماند و زندگی کند. این اصغرآقای کوهی جوانیهایش حتی یکبار میگفتند افتاده توی سیل. آب میبردش زیر کال. بعد یخبندان میشود و او توی همین آبِ یخ گیر میافتد و یخ میبندد. خلاصه پیدایش میکنند. یک پاتیل روغنِ داغ میآورند و او را میگذارند توی روغن تا یخش باز شود.
میگفتند بیماریاش مال همین یخزدگیهاست. آخرهای ۷۰ سالگی هم از دنیا رفت. خصیصه حسرتبرانگیز این آدم که من به آن واقعا غبطه میخوردم این بود که او عمیقا عاشق کوه بود؛ درواقع کوه را زندگی کرده بود. هفتهها توی کوه بود. حالا همین آدم، آخرهای عمرش، به این محکوم شده بود که ۱۷ سال را توی خانه زندانی شود و نهایتا بتواند حیاط خانهاش را ببیند. این خیلیخیلی شکنجه عجیبی است.» رسیدهایم به قسمت سخت ماجرا. «الف» خیلی راحت از کوه بالا میرود و ما مثل ترسوها. «الف» حالا واقعا مثل یک چوپان سرپا و محکم از کوه بالا میرود و دستش را بهندرت به صخرهها میگیرد. لباسهایش هم رنگووارنگ و زیباست.
«گلی» میگوید: «با این نفس و این تیپ و قیافه و این ورزیدگی و نترسی برسد بالا حقش است یک پری زیبا بیاید به استقبالش و بعد به نشانه اعتراض تُف کند روی ما.» میزنیم زیرخنده. ولی خدا میداند در لایههای تاریک و روشن این کوه چه اوهام هزارسالهای خوابیده و چه کیسههای کرباسی که زیر این خاک دفن شدهاند برای روز مبادا؛ چه استخوانهایی که اینجا سوختهاند و چه قدمهایی که از راه دور و نزدیک با زن و فرزند اینجا خشکیده شده و به مقصد نرسیده است. کسی چه میداند.
«سین» میگوید برای این ایستگاه فعلا بس است و باید برویم جلوتر. هرچه جلوتر میرویم صخرهها صافتر میشوند و تیزتر. از اینجا بالارفتن هی دارد ترسناکتر میشود. میگویم: «آقا به فکر پایینآمدن هم باشیم.» «سین» میگوید: «تا ما نرویم روی قلّه که نمیتوانیـم بنویسیم.» میگویم: «من به تو قول میدهم توی کوهپایه هم یکچیزی برای تو بنویسم. راستی تو مگر چندکلمه میخواهی؟» میگوید: «یعنی تمام شد؟ برگردیم؟» برویم روی قلّه که چه بشود؟ مگر میخواهیم پرچم کشور را به اهتزار دربیاوریم. توی ایستگاه دوم و نزدیک به قلّه نفسنفسزنان مینشینم. دستهایم را بهعلامت تسلیم باز میکنم که آقا من نیستم، چون هیچ تجهیزاتی نیاوردهام و واقعا میترسم بالاتر از این بیایم. مینشینیم توی کُنجی تا آفتاب بخورد به سروصورتمان.
«سین» میگوید: «خیلی حس خوبی است کارت بانک دست زنت باشد و همینطوری پیامک برداشت از روی قلّه کوه بیاید، ولی موقع تماسگرفتن آنتنت جواب ندهد و مدام قطعووصل شود. گندش بزنند.» بعد یکهو صدای تیراندازی میآید؛ خیلی هم نزدیک.
«الف» میگوید: «یک پادگان باید همین بغل باشد» سین میگوید: «آقا یکوقتی ما دچار خطا نشویم.» «الف» میگوید: «میدانتیریچیزی است لابد. اتفاقی نمیافتد.» بعد نگاه میکنم به صخرههای بزرگتر و شعارهایی که رویشان نوشته شده. نوشتن شعار روی کوه یکجور تبلیغات نرم است لابد و ما هم استاد تبلیغات نرم. این چیزها را توی جادههای بینراهی بیشتر میبینم. یعنی طرف میآید اینجا برای حظبردن از این سکوت و خلوت و آبوهوا، ولی دلش آنقدر پُر است که یادش میافتد باید اینجا روی همین صخرهها چندتا فحش بنویسد تا دیگرانی که گذرشان به اینجا میافتد اینها را ببینند و با مواضع کوهنوردان آشنا شوند. به «سین» میگویم: «معمولا همه جا شعار دیده میشود. پشت وانت، پشت پیراهن، حتی توی شناسنامه اینستاگرام و تلگرامشان هم برای همدیگر شاخوشانه میکشند. طرف میآید اینجا کمی نفس بگیرد و حالش عوض شود، ولی باید وسط راه و توی آن سختی این شعارها را هم از نظر بگذراند. مهمتر اینکه، خط مبارزه را هم میتوانی اینوسط ببینی. یکنفر آمده برای بار چندم روی بعضی فحشها را خط کشیده و فحش خودش را نوشته. باز یکیدیگر آمده آن خطزدگی را خطزده و چیز دیگری نوشته. از طرفی، بعضی شعارها و فحشها به صخرههای خطرناکی هم رسیده بودند. یعنی طرف برای نوشتن اینها خطر کرده است. مینشینیم توی آن کنج آفتابخورده و چای میخوریم.
گلی پسته کوهی درمیآورد و تعارفمان میکند. حس حفاظت از محیطزیست را تمام وجودمان برداشته و برای همین همه پوستپستهها و تهماندههای سیگار و پوست شکلات تافی و باقی چیزمیزهایی را که خوردیم میاندازیم توی جیب «گلی». او میگوید: «چقدر خوب میشد اینهمه راه میآمدی تا قله بعد میدیدی آنطرف قله یکراه پله بزرگ ساختهاند تا خودِ جاده.» میگویم: «خیلی دور نیست. شاید هم یکروزی، روی هرکوهی پله برقی نصب کردند.» «سین» میگوید: «باید بعضی از این آدمها و شخصیتهای شهر را مرتب و توی هربازه زمانی ببندی به درخت تا دستازپا خطا نکنند.» چایمان را با میوههای خشکشده «الف» میخوریم.
«گلی» میگوید سیگارم تمام شده. من هم خسته شدهام. «الف» پشتبندش میگوید: «امروز را نمیروم روزنامه. بروم که چه بشود؟ خبری نیست. بعد بلند میشویم میتکانیم خودمان را. صدای تیر تمام شده. راه برگشت آنقدرها هم سخت و صعبالعبور نیست. من خیلی سوسول و مامانیام. برای همین مثل بزغاله کوهی از این صخره میپرم به آن یکیدیگر. نیمههای راه «الف» گیاهی از بین صخرهها بیرون میکشد و میگیرد جلوِ دماغم. میگوید: «بو کن.» بوی خوب و ملایمی میدهد. سر اسمش با «گلی» بحث میکنند.
«گلی» میگوید: «با اینها آش درست میکنند.» «سین» میگوید: «این گیاهها را جز داخل آش جای دیگری هم میشود ریخت؟ نهایتا میگویند اگر دَم کنی فلانجایت خوب میشود. الکی فاز گیاهشناسی بر ندار.» «گلی» دوباره میگوید: «خیلی دلم میخواهد کبک شکار کنم. الآن فصلش است.» به «الف» میگویم: «این هم میتواند جزء برنامه کوهرفتن باشد یا نه؟» «سین» میگوید: «کاش موقع پایینآمدن گله گوسفندی چیزی میدیدیم؟»
«الف» میگوید: «ولی من بیشتر دوست دارم پری ببینم.» برگشتهایم به آخر خیابان «خلج». «الف» میگوید: «هربار که کوه میروم همینقدر برای خودم یا برای بچههایی که با من میآیند معرکه میگیرم. کلی کیف میکنم. ولی وقتی برمیگردم توأمان حسی از پوچی و سرخوشی دارم. حفرهای میافتد توی جانم. باورتان میشود این لحظهها، تا چندروز، برایم مزه دوغاب میدهد؟» «سین» پشت چراغقرمز ترمز میکند.