تمام طول مسیر از فرودگاه جده تا مکه به حرفهای روحانی کاروان فکر میکردم که در اولین سجدهای که قرار است در مقابل کعبه سر از زمین بردارم چه خواستهای داشته باشم تا بی، چون و چرا اجابت شود. انگار در ذهنم رختهای سفید و رنگی و سیاه را باهم میشستند. افکارم به حدی درهم و برهم بود که هیچ راهکاری برای تفکیک و طبقه بندی شان به ذهنم خطور نمیکرد. جدا از آرزویی که قرار بود به اولین دعا و تماشای کعبه ختم شود، جامه عمل بپوشد. تصور خیلیها که التماس دعا داشتند، درست مثل یک فیلم سینمایی از ذهنم عبور میکرد.
بماند که در طول مسیر، کنار دستی ام با آنکه سفر دومش را تجربه میکرد مدام زیر گوشم زمزمه میکرد که در اولین خواسته ات آرزوی مرا فراموش نکنی، یک پسر کاکل زری! از اتوبوس پیاده شدم. پاهایم در کفش هایم ورم کرده بودند و با هر قدمی که برمی داشتم انگار یک وزنه پانصدکیلویی را روی زمین جابه جا میکردم. یک تکه سفید پوشیده بودم. چندپلهای را بالا آمدم.
هنوز نمیدانستم کدام آرزویم را در اولویت بگذارم و در تردید اتفاقات بعد از سجده بودم که صدای روحانی کاروان را میشنیدم که میگفت: «چشم هایتان را ببندید. فقط چند پله با خانه خدا فاصله دارید.» صدای همهمه را میشنیدم. وزنم را احساس نمیکردم. به حدی سبک بودم که سنگینی پاهایم را فراموش کرده بودم. با چشمان بسته خودم را به نقطهای رساندم که قرار بود سرم را به روی آرزوهایم روی زمین بگذارم و به روی تحققش چشم باز کنم.
دلم از هر چیزی خالی بود. انگار رختها شسته شده بودند و صاف و مرتب روی بند پهن شده بودند. هیچ صدایی را نمیشنیدم. در آخرین لحظاتی که سرم روی سنگ مرمر سفیدرنگ مقابل کعبه بود و روحانی با همان لهجه شیرین گنابادی میگفت: «حالا چشمانتان را به نور کعبه خیره کنید.» یادم میآید که گفته بودم: «خدایا! حس وحال این لحظه را دوباره برایم مهیا کن...»
کمتر از ۱۰ ماه بود که دوباره راهی سرزمین نور شدم. حالا دیگر یقین دارم که اولین خواسته در اولین سجده همیشه اجابت میشود.