هانیه فیاض
خبرنگار شهرآرامحله
مادر کلمهای سهل، ممتنع و مفهومی زیباست. مادر، اسطورهای مقدس است در زندگی انسان، بزرگ و بلندمرتبه. کسی که در تمام روزمرگیهایش چندین نقش دارد. گاه همسری است که دلسوزانه پا به پای شوهر خود گام برمیدارد و بار زندگی و سختیهایش را به دوش میکشد و گاه مادری است از خودگذشته که حتی جانش را فدای فرزندانش میکند تا آنها در آسایش و رفاه زندگی کنند.
موجودی که سراپا عشق و دلدادگی است و هر که، هر کجا که باشد، همیشه درستترین لحظه پناه، برایش آغوش مادر است. خلاصه که هر چه از عشق مادر بگویم کم است، مادری که اشکهایش با نفس فرزند الهام میگیرد و عشق به فرزندش همیشه و همه جا برای ما نمایانگر پاکی و خلوص نیت است همانند پروانهای که دور شمع میگردد و بالهایش میسوزد تا روشنی بخش فضای فرزندش باشد. آری مادر عشقی تمام نشدنی و مافوق طبیعت و انسانیت است، مادری که چشم در چشم برای فرزند میگرید و چشم به راه فرزند خود از بدو تولد تا موقع بزرگ شدن است. مادری که در تنگاتنگ روزگار طعم سختیها، لبخندها، غم و خوشی را به جان خود چشیده است فقط به این دلیل که روزی سرفرازی فرزند خود را ببیند. آری این مادر است که درد فرزند را حتی در دوران کهنسالی هم میداند و چه خوش گفت پیامبر اکرم (ص) که «بهشت زیر پای مادر است.»
روزهایی در تقویم به ثبت رسیدهاند که جلوههایی از زیبایی و قشنگی هر جامعه هستند، روزهایی که آن را جشن میگیرند و به آن احترام میگذارند. یکی از این روزها سالروز تولد دخت پیامبر اسلام حضرت محمد (ص) است که به عنوان روز مادر و زن انتخاب شده است. در آستانه این روز زیبا به سراغ مادری پُرتلاش و مهربان میرویم که ۲۰ نوه دارد و پای خاطرات او مینشینم.
ازدواج در یک روز
کبری اسدی حدود ۸۰ سال پیش در محمدآباد به دنیا آمده است. دو خواهر و یک برادر دارد. در دوران کودکی خود، پدرش را از دست میدهد و به همین دلیل خاطرهای از او را به یاد نمیآورد. مادرش دوباره ازدواج میکند و چند سال بعد، ناپدریاش خانه آنها را به وکیلآباد میبرد.
او میگوید: آن زمان هیئتهای عزاداری وکیلآباد و مشهدقلی به صورت ادغامی با هم در مراسمهای مذهبی شرکت میکردند. همسرم هم به عنوان یکی از افراد حاضر در این هیئتها سمت وکیلآباد میآمد. به واسطه یکی از همسایهها، ما به هم معرفی شدیم و ازدواج کردیم. قبل از مراسم عقد همدیگر را ندیده بودیم. روزی که عقد کردیم بعد از جاری شدن صیغه عقد، همسرم به دلیل اینکه خیلی فردی خجالتی بود، سریع رفت تا اینکه شب ما را راهی خانهمان کردند. کلا همه مراسم ازدواج ما در یک روز برگزار شد.
در ابتدا در خانهای کوچک و گنبدی شکل ساکن شدیم که همان خانه را هم خواهرشوهرم با بردن قندی به عنوان تحفه برای داروغه از او برایمان گرفت. همسرم پیشنماز مسجد محله بود، اما هم کشاورزی میکرد و هم کارگر بود. او بسیار با اخلاق، باخدا، نمازخوان و باتقوا بود. زندگی به نسبت خوبی داشتیم، زیرا هر دو در کنار هم کار میکردیم. حاصل ازدواج ما ۶ فرزند بود که ۲ پسر و ۴ دختر هستند.
پاداش خدا
مادربزرگ محله از سالها قبل میگوید. از اینکه با افتخار پرستاری بزرگترهایش را میکرده و آنها را مایه خیر و برکت زندگیاش میدانسته است: «سالها مادرم در بستر بیماری بود و سرطان داشت. همیشه به او سر میزدم و از او پرستاری میکرم تا اینکه فوت کرد. بعد از او، ناپدری ام بیمار شد. چون فرزندی نداشت مسئولیت مراقبت از او را هم من برعهده گرفتم. او را جمع و جور میکردم و همه کارهای شخصیاش نظیر حمام بردن را هم انجام میدادم. اکنون که با این سن و سال سالم هستم و روی پاهای خودم راه میروم به این دلیل است که خیلی مریض و افتاده جمع کردهام و خدا پاداش آن را به من میدهد.»
کار روی زمین اربابان
حاجیه خانم ادامه میدهد: «همسرم بیمار بود. از همان ابتدا پا درد بود، اما من خبر نداشتم. چندین بار که دکتر او را معاینه کرد گفت که به مرور زمان فلج میشود و همین اتفاق هم افتاد. متأسفانه دائم مریض بود و نمیتوانست خیلی کار کند. تمام امور خانه و بچهداری برعهده من بود و من هم در خانه کار میکردم و هم بیرون از آن. همه چیز به توانایی خودم بستگی داشت. گاهی گوجه و خیار میکاشتم و گاهی هم گاوداری میکردم. شرایط زندگی هم با وجود اربابها، داروغهها و کدخداها بسیار نابسامان بود و آزادی امروزی وجود نداشت. ما برای کسب درآمد روی زمین اربابان کار میکردیم. آن اوایلی که جهادکشاورزی شکل گرفت، زمینها را از اربابان گرفتند. همسرم میگفت، چون این زمینها از اربابان گرفته شده کار کردن روی آنها حرام است، تا اینکه جهادکشاورزی برای مردم توضیح داد که این زمینها حلال و پاک هستند. بعد از آن من و همسرم دوباره روی همان زمینها مشغول به کار شدیم.»
سختی میکشیدیم
او یادآور میشود: «در زمان انقلاب ۵ بچه داشتم، اما همراه همسرم به تظاهرات و راهپیمایی هم میرفتیم. البته من، چون هم خانهدار بودم و هم کارگری میکردم خیلی فرصت حضور در مراسمهای انقلابی را نداشتم، اما همسرم همیشه به راهپیمایی میرفت. آن زمان چیز زیادی نداشتیم و با سختی کارگری زندگی را میگذراندیم. مثل زمان حال نبود که همه شرایط برای تازه عروس و دامادها فراهم باشد، ما برای تأمین مایحتاج خود، خیلی سختی میکشیدیم، اما هیچ وقت غصه روزی را نخوردیم. ما همیشه تلاش میکردیم که بتوانیم به عنوان مثال یک استکان بخریم تا جلوی میهمانمان بگذاریم. من خودم اصلا نگران رزق و روزی روزانه نیستم و فقط از خدا میخواهم که مرا خوار و ذلیل بالین نکند و محتاج و زیردست فرزندانم نشوم.»
دوست ندارم عکس بگیرم
خانم اسدی روی عکس انداختن حساسیت خاصی دارد و دلش نمیخواهد عکاس ما از او عکس بگیرد. نوهاش او را راضی میکند و برایش توضیح میدهد که روزنامه برای گزارش نیاز دارد که تصویر او را چاپ کند. او بالاخره قانع میشود؛ لبخندی میزند و خاطرنشان میکند: «در یکی از سفرهای زیارتیام به سوریه، همسفران خوبی داشتم که به من رسیدگی میکردند. دائم به من میگفتند که اجازه بدهم از من عکس بگیرند، اما من راضی نبودم و نمیگذاشتم. خیلی التماس میکردند که در عکسهایشان حضور داشته باشم، اما من قبول نمیکردم، زیرا معتقدم که عکس را خدا باید به جایش بگیرد.»
سریع و چابک
او به بیان خاطرهای از همسرش میپردازد و بیان میکند: «همسرم خیلی زرنگ بود و در هر کاری سریع اقدام میکرد. به یاد دارم شبی برف سنگینی بارید. آن زمان در خانهها چوبی بود که درزهای بزرگ و بسیاری داشت. از لابهلای درزها باد سردی میآمد و همه جا یخبندان شده بود. صبح روز بعد، پس از اذان صبح، تا نیمههای قدمان برف آمده بود. همسرم خیلی سریع همه برفها را پارو کرد و آنها را کمی آنطرفتر داخل گودال بزرگی ریخت. بلافاصله برفهای خانه همسایه را هم جمع و جلوی خانه آنها را نیز تمیز کرد. وقتی همسایهمان بیرون آمد و دید که برفهایشان پارو شده است، بسیار خوشحال شد و تا مدتها ممنوندار همسرم بود و از چابکی او حرف میزد و تشکر میکرد.»
یک سال بخور نون و تره و یک عمر بخور نون و کره
مادربزرگ به اسراف نکردن و پیشه کردن قناعت در زندگی تأکید میکند و میگوید: «آن زمان امکانات به شکل کنونی نبود و همه در شرایط محدودی زندگی میکردیم، اما به شدت قناعت میکردیم. به یاد دارم در یکی از دوران حاملگیام، یک عدد تخم مرغ را پختم که بخورم.
همسرم با دوچرخه برای کارگری به شهر رفته بود، یکی از همسایهها به دیدنم آمد و دید که من در حال خوردن تخم مرغ هستم. به من گفت: «کبری خانوم چی میخوری؟» گفتم: «گرسنه شدم یک تخم مرغ درست کردم.» همسایه با تعجب گفت: «دخترجان، چطور دلت میآید که یک تخممرغ را تنها و بدون شوهرت بخوری؟ قناعت کن. یک سال بخور نون و تره و یک عمر بخور نون و کره! دیگه اینجور کارها را نکن.» من هم چشمی گفتم و عذرخواهی کردم.»
خانه را خودمان ساختیم
او درباره خانه و ساختمانی که در آن ساکن است، توضیح میدهد: «بیشتر زمینهای این محله متعلق به کدیور (ارباب روستا) بود. در اثر تقسیم زمینها، فردی به نام بندارعلی، به حاجآقا پیشنهاد داد که یک قطعه از زمین را بخرد.
همسرم ابتدا راضی نشد و میگفت: «زمین را برای چه میخواهیم»، اما کمکم قانع شد و این زمینی را که اکنون در آن خانه ساختهایم آن زمان به مبلغ ۴ هزارتومان خریدیم. پس از آن شانه به شانه هم این خانه را ساختیم. من خشت میمالیدم. خشتها که خشک میشد آنها را روی هم قرار میدادیم. تا اینکه توانستیم در این زمین ساختمانی برای خودمان بنا کنیم. بعد از چندین سال به دلیل اینکه ساختمان پله داشت و همسرم تقریبا زمینگیر شده بود و نمیتوانست از پلهها بالا و پایین برود، تصمیم گرفتم آن را بفروشم. با بچههای خواهرشوهرم که به دیدن ما آمده بودند، تصمیم خود را بازگو کردم. آنها موافقت نکردند و از من خواستند که مدتی خانه را خالی کنم. ما مدتی را به خانه پسرم رفتیم. فرزندان خواهرشوهرم با مناعت طبعی که داشتند اینجا را به این شکل ساختند و ما به خانه و زندگی خود بازگشتیم.»
توکل بر خدا
خانم اسدی ابراز میکند: «زمانی که همسرم زمینگیر شد، به او سوند وصل کردند. یک روز که من سر زمین مشغول کار بودم، گویا سوند ناخودآگاه کشیده میشود و محل آن خونریزی میکند. پسرم از پدرش نگهداری میکرد که ناگهان متوجه میشود که پتو و لحاف او خونی شده است. سریع به خانه عمهاش میرود و جریان را با آنها درمیان میگذارد.
خواهرشوهرم به خانه ما میآید، اما نمیدانستند که چه کنند. وقتی که من به خانه آمدم، دیدم که همه ایستادهاند و دیگ چه کنم را تماشا میکنند. سریع ماشین گرفتم و همسرم را به بیمارستان رساندم. ۱۷ روز در بیمارستان او را بستری کردند و جز سُرم چیز دیگری به او ندادند.
برادرشوهرم که به ملاقات آمده بود، کنار کشیدم و از او خواستم که همسرم را مرخص کند تا او را به خانه ببرم. او گفت که «اگر برادرم مرخص شود و به خانه برود، زنده نمیماند و میمیرد.» من خواهش کردم که این کار را بکند و بر خدا توکل کنیم. خلاصه همسرم مرخص و ما راهی خانه شدیم. یکی از دوستان به خانه ما آمد و گفت: «تو این شیخ را به خانه آوردی که بکشی نه اینکه او را خوب کنی» خیلی غصه خوردم و گفتم: «ما بر خدا توکل کردهایم.» من شبانهروز از او پرستاری کردم. ۴۰ روز چشم باز نکرد و بیهوش بود. بعد از آن کم کم خوب شد و چشمانش را گشود و به من گفت: «ای زن برو که خیر دنیا و آخرت را میبینی.»
او در ادامه یادآور میشود: «همسرم کمی سرما خورده و کنار بخاری دراز کشیده بود. ناگهان از جای خود بلند شد و رو به من کرد و گفت: «پشتم میسوزد.» همین که پیراهنش را بالا زدم، گوشت و پوست بدنش هم بلند شد. جیغ کشیدم. پسرم آمد. با کمک هم او را به بیمارستان رساندیم. روزهای بدی بود دائم به مطب دکتر رفت و آمد داشتیم و کلی هزینه کردیم. گاهی دکتر به خانهمان میآمد و او را آمپول میزد و پانسمانش را عوض میکرد. آنقدر از او مراقبت کردم تا اینکه خوب شد.»
بزرگترین آرزو
خانم اسدی تلخی و شیرینی بسیاری را در زندگیاش چشیده و مادربزرگ سختکوشی است که همه اهالی محل او را دوست دارند. وقتی از او میپرسم که بزرگترین آرزویش چیست؟ اشک در چشمانش جمع میشود، بغض میکند و میگوید: «من سفرهای زیارتی بسیاری رفتم و کلا به سفر خیلی علاقه دارم، اما اکنون بزرگترین و تنهاترین آرزویم سفر حج واجب است و برای آن لحظهشماری میکنم.»
نذریام را ادامه بدهید
امیر نصیری، نوه دختری این مادربزرگ است که در میان همه اهالی خانواده، رابطه نزدیکتر و بهتری با خانم اسدی دارد. او درباره مادربزرگ خود میگوید: «برادرم با پدربزگم میانه خوبی داشت و همیشه همراه او بود؛ اما من با مادربزرگم رابطه صمیمیتر و بیشتری دارم. البته به دلیل اینکه در میان فرزندان و نوهها طلبه هستم، بیشتر مورد توجه مادرجان قرار میگیرم، زیرا او انسانی با خدا و مقید به اصول دینی است.
مادرجان به نماز و احکام توجه ویژهای دارد به طوریکه اکنون با کهولت سنی که دارد، هنوز هم نمازش را با جماعت میخواند و هیچ وقت این عادت دیرینهاش ترک نشده است. او حتی در تمام نمازجمعهها هم شرکت میکند؛ روزهای جمعه اتوبوسی از مسجد به سمت حرم و مصلی حرکت میکند و سرویس دهی دارد. مادرجان همراه آن اتوبوس به نماز جمعه میرود و برمیگردد. مادربزرگم، زنی بسیار تمیز و پاکیزه است و سرو و ضع خانه و زندگیاش گواه اثبات حرف من است. به یاد دارم وقتی خیلی کوچکتر بودم، هرزمانی که به خانهاش میرفتم مرا به حمام میبرد و میشست. او بر نظافت و پاکیزگی تأکید ویژهای دارد و همیشه به اطرافیانش گوشزد میکند که انسان با خدا و باایمان باید تمیز باشد.»
او با تأکید به اینکه خانم اسدی دستی به خیر دارد، ادامه میدهد: «از زمانی که پدربزرگم فوت کرد، من شاهد این بودم که همیشه در حد توان به اطرافیان و همسایهها کمک میکند. گاهی یک باره و بدون مقدمه وارد خانه میشود و پول، برنج و ... را برمیدارد و برای دیگران و نیازمندان میبرد. او همچنین هر ساله مبلغی را برای کمک به نذورات در ایام فاطمیه کمک میکند. حتی اگر لازم شود این مبلغ را قرض میکند، اما نذر چندین و چندساله خود را ادا میکند. گاهی گوسفندی قربانی میکند و گاهی نذری میدهد. سالانه، روز اربعین هم نذری دارد. همیشه به ما و فرزندانش تأکید میکند: «تازمانی که زنده هستم، خودم این نذری را ادا میکنم، اما از شماها میخواهم که بعد از حیاتم این نذر را بدهید و نگذارید زنجیر آن قطع شود.»
دست بابرکت
آقای نصیری با اشاره به دیگر ویژگیهای مادربزرگش بیان میکند: «او خیلی مهربان و با رأفت است به طوریکه هیچ ناراحتیای از کسی به دل نمیگیرد و میبخشد. همه با شخصیت مهربانش آشنا هستند. همچنین مادرجانم، بسیار صبور و باحوصله است. گاهی وقتی میهمانی داریم و همه خانواده دور هم جمع میشویم من از سرو صدای کودکان و بچهها خسته میشوم و شکایت خود را با دعوا کردن آنها اعلام میکنم، اما مادرجان بلافاصله مرا به سکوت دعوت میکند و میگوید: «به بچهها کار نداشته باشید و بگذارید آنطور که دوست دارند بازی کنند.»
او تأکید میکند: «مادرجان، دست بابرکتی دارد، به طوریکه در میهمانیهای بزرگمان یک قابلمه کوچک آبگوشت میگذارد، اما کل خانواده با آن سیر میشوند. او در پخت آبگوشت سنتی تبحر ویژهای دارد. یکی دیگر از ویژگیهای بارز شخصیتی مادرجان این است که بسیار خوش بزم و اهل سفر است. ما مسافرتهای بسیاری با هم رفتهایم از قم، شمال و ... گرفته تا سفر به سوریه. او بسیار خوش سفر است. به طوری رفتار میکند که سفر در کنارش برایمان لذتبخش است.»
این نوه به خاطرهای از مادربزرگ خود اشاره میکند و توضیح میدهد: «حدود ۱۶ سال پیش به همراه پدربزرگ، مادربزرگ و خانوادهام به قم سفر کردیم، نرسیده به قم، ماشین خراب شد و ما مجبور شدیم که ماشین را تا قم بکسل کنیم. به دلیل خرابی ماشین، هزینه تعمیر زیاد شد و ما همه پولهایمان را برای ماشین خرج کردیم به طوریکه پول کم آوردیم. یک دفعه مادربزرگم با مقدار زیادی پول پیش ما آمد و پولها را به پدربزرگم داد. چیزی که هیچکس فکرش را هم نمیکرد. گویا مادرجان وقتی متوجه میشود که پولها تمام شده است، طلاهایش را به مغازهای در قم میبرد و میفروشد.»
آقای نصیری از سختکوشی و توانمندی مادرجانش میگوید و بیان میکند: «گاهی مادربزرگم همراه ما سر زمین کشاورزی میآمد و به ما یاد میداد که چطور کشاورزی کنیم و راهکارهایی به ما آموزش میداد که بتوانیم در موقع برداشت، محصول بهتری داشته باشیم.»