سعیده آل ابراهیم - داخل کوچه که میپیچیم و چشممان که به بنر سیاه تسلیت فوت حسین میافتد، مثل برق گرفتهها مات ومبهوت میمانیم. پرس وجو که میکنیم متوجه میشویم چند روز قبل یکی از پسرها به رحمت خدا رفته است. راستی چرا وقتی با بی بی برای دیدنش قرارومدار میگذاشتیم، از همه رنج هایش گفت، اما نگفت حسین همین چند روز قبل فوت کرده است؟ واقعیت این است که حجم غم مرگ حسین هرچند سنگین است، اما شاید برای مادری مثل او در لابه لای سنگینی غصه ها، رنجها و سختیهای نگهداری از ۵ پسر بی آینده و بی سرانجام خیلی به چشم نیاید؛ سختیهایی که شاید خیلی از ما حتی در کابوس شبانه هم تجربه اش نکرده باشیم؛ میتوانید تصور کنید اگر ۵ پسرِ بی بی یک روز قرص و دارو نخورند چه میشود؟ جواد در خود فرورفته و دائم ۲ دستش را به هم میکوبد، محمد بدون دلیل فقط میخندد، جنب وجوش رضا زیاد است و دائم از سویی به سویی دیگر فرار میکند و حسن هم همیشه کفش هایش را زیربغل زده و آماده است تا از خانه خارج شود. حسین هم که جایش خالی است تا قبل از مرگش اصلا حرف نمیزد و بی بی باید به او آب و غذا میداد. حالا فقط چند لحظه چشمها را ببندید و تصور کنید قرار بود چند سال با یکی از این پسرها سَر کنید؛ حتی تصورش هم سخت است، اما بی بی سالهای طولانی برای ۵ پسرش که چنین شرایطی دارند، مادری کرده و دم نزده است. در روزی که به روز مادر میشناسیمش، میهمان خانه زنی شده ایم که رنجهای روزگار بیشتر از خوشیها روزها و شب هایش را گرفته است.
سنگینی نبودن حسین
یافتن نشانی خانه بی بی کمی سخت است و برای دقایقی طولانی در کوچه پس کوچههای پشت میدان بار نوغان سرگردانیم. خانه بی بی طبقه اول است. قاب عکس حسین با خندهای شیرین روی اُپن آشپزخانه خودنمایی میکند و کنارش قرآنهای به جامانده از مجلس ختمِ چند روز قبل ردیف شده است. جواد دوزانو نشسته و به پشتی تکیه داده است، دائم انگشت هایش را کنار هم ردیف میکند، دستانش را بالا و پایین میکند و از زوایای مختلف به آنها نگاه میکند تا کاملا صاف و ردیف باشند. محمد کنار جواد روی زمین چهارزانو نشسته است و نگاه میکند، گاهی با دهان کاملا باز میخندد و بعد از خنده هم دهانش به همان شکل باز میماند. محمد بیشتر از همه به حسین وابسته بود؛ هنوز پیراهن مشکی را از تن بیرون نیاورده است. اهل خانه میگویند که گاهی در طول روز فقط گریه میکند. رضا روی مبل روبه روی برادرانش نشسته است. وقتی میخندد، چند دندان باقی مانده در دهانش آشکار میشود، خنده هایش، اما محوشدنی نیست!
حسین در آغوشم جان داد
بی بی که در عزای پسرِ بزرگش سیاه پوش شده است، میگوید: «حسین ۴۳ سالش شده بود. مظلوم بود، نه حرف میزد و نه غذا میخورد، باید خودمان به او آب و غذا میدادیم. وقتی که سیر میشد با دستش قاشق را پس میزد. گاهی اوقات که عصبانی میشد، اختیار رفتارش را نداشت و بعضی وقتها پیش میآمد من یا پدرش را هُل بدهد یا بزند. آن روز هم مانند همیشه همه پسرها را به حمام برده بودم. حسین که از حمام بیرون آمد، یک دفعه دست وپایش شروع به لرزیدن کرد و در بغلم جان داد.» بی بی خیلی ساده از رفتن حسین میگوید. انگار هنوز در شوک رفتن دردانه اش است. انگار باور ندارد بعد از ۴۳ سال مادری، حالا حسین را ندارد...
درد فراق؛ ده روزه تا هفت ماهه
بی بی زهرا خیلی وقت است که بدون عینک روی چشم هایش همه چیز را تار میبیند. خودش میگوید که سوی چشم هایش کم شده است. هر ۵ پسر بی بی سابقه گم شدن داشته اند؛ از ۱۰ روز گرفته تا یک ماه و حتی ۷ ماه که در تمام این مدت یک چشم بی بی اشک بوده و چشمِ دیگرش خون. بی بی از رنج روزهای نبودن هرکدام از دردانه هایش که حرف میزند، بغض روزهای نبودن دوباره برایش تازه میشود. برای او سالم و بیماربودن فرزندانش معنایی ندارد؛ مادر است و فرزندانش را عاشقانه دوست دارد.
بی بی ۱۲ سال داشت که در روستای کلات به عقد شوهرش درآمد و به گفته خودش بعد از ۲ سال، خدا پی درپی به آنها فرزند داده است. میگوید: پدرشوهرم، پسر دایی پدرم بود و نسبت خانوادگی دور داشتیم. آن قدیمها که نمیگفتند شاید ازدواج فامیلی روی بچهها اثر بگذارد. پسرانم نه تشنج کردند و نه قرص و دارویی میخوردند، اما همه شان به سن مدرسه که میرسیدند، معلمها ما را میخواستند و میگفتند بچه تان درس را متوجه نمیشود؛ کندذهن است.
سالهایی که سخت گذشت
حرف معلمان مدرسه تأثیر خود را گذاشت. بی بی و سید با اینکه یک کلام فارسی بلد نبودند و زبانشان ترکی بود، راهی مشهد شدند تا بلکه جگرگوشه هایشان را به طریقی دوا و درمان کنند. بی بی میگوید: بچهها را به بیمارستان قائم (عج) بردیم. روزهای سختی بود، حتی فارسی بلد نبودیم و یکی پیدا شد و حرفهای ما و دکتر را برای هم ترجمه میکرد. به دکتر گفتم غیر از این ۵ پسر، ۲ دختر سالم هم داریم، اما دکتر دلیل عقب ماندگی ذهنی پسرها را ازدواج فامیلی اعلام کرد. آن روز بعد از دکتر، من و سید حسابی بحثمان شد؛ من میگفتم او مقصر است و او تقصیر را گردن من میانداخت، اما خودمان هم میدانستیم دعوایمان بی فایده است.
دکتر که آب پاکی را روی دست آنها ریخت، دام هایشان را ارزان فروختند، به محله دروی آمدند و یک خانه کنارِ کال اجاره کردند. بی بی میگوید: هنوز به درمان بچهها امیدوار بودم. با خودم گفتم مدتی مشهد میمانیم، دکترها قرص یا آمپولی میدهند و بچه هایم خوب میشوند.
بی بی برای چند ثانیه چشم هایش را روی هم میگذارد، حجم غمها آن قدر سنگین است که او به تمرکز زیادی برای گفتن آنچه در این سالها بر او گذشته است، نیاز دارد. بی بی بغض بیرون نیامده را فرومی خورد، نگاهی به قدوبالای پسرها میاندازد و ادامه میدهد: بچه هایم تا آن زمان تلویزیون و زنگ ندیده بودند. اولین باری که دیدند، خیلی مشتاق شدند و دائم در کوچهها زنگ خانههای مردم را میزدند. مردم هم دائم با ما دعوا میکردند.
بی بی ادامه میدهد: چند سال بعد از اینکه به مشهد آمدیم، این خانه را خریدیم، آن موقع زیرزمین بود. گوسفندان مردم را نگه میداشتیم و خودم قالی میبافتم تا خرجمان دربیاید. شوهرم یک سالی در شهرداری و چند سالی در یکی از بیمارستانها نظافت چی بود.
رضا بین صحبتهای بی بی میپرد و رو به من میگوید: «مهناز، مادرت کجاست؟ ساعت برایم نیاوردی؟» رضا عاشق ساعت و انگشتر است. همیشه باید به دستش ساعت داشته باشد؛ حتی اگر ساعت کار نکند و خراب باشد. درست مانند همین حالا که یک ساعت زنانه طلایی رنگ دور دستش بسته و یک انگشتر هم در انگشت میانی اش جا خوش کرده است. محمد و جواد، اما در طول صحبتهای ما هیچ حرفی نمیزنند. محمد بدون هیچ حرفی نگاهمان میکند، اما جواد بیشتر مواقع نگاهش را هم میدزدد و سرگرمِ ردیف کردن انگشتان دست هایش میشود.
غم فراغ عروس و رنج نوه داری!
جواد که به شانزده سالگی رسید، مادر هوای سروسامان یافتن فرزندش را داشت. شاید به این فکر میکرد که حال وروز نور دیده اش با ازدواج بهتر میشود؛ دختر عمه اش را که او هم مشکل ذهنی و جسمی داشت به عقد او درآوردند. شاید هم فکر میکرد دردانه اش به عصای دست نیاز دارد. بی بی میگوید: آن موقع با خودمان گفتیم سرانجام یک روزی ما از دنیا میرویم، پس بهتر است نوهای داشته باشیم که بعد از ما به آنها رسیدگی کند. محمدمهدی که به دنیا آمد، رنج مادر بیشتر شد؛ عروس جوانش هنگام به دنیا آمدن فرزندش مرد و مراقبت از محمدمهدی هم قسمت بی بی خانم شد. حالا محمدمهدی ۱۴ سال دارد و همیشه از حسرت نبودن مادرش صحبت میکند. خدیجه، عمه محمدمهدی، میگوید: این بچه همیشه میگوید که چرا همه به تفریح میروند، اما ما نمیرویم؟ دلش میخواهد او را به مسافرت شمال ببریم. محمدمهدی دل خوشی ندارد، وقتی از بهزیستی به خانه مان سرکشی میکنند، میگویند که اگر این طور پیش برود، ممکن است این بچه از خانه فراری شود.
خدیجه ادامه میدهد: برادرانم فقط به حرم رفته اند. از طرف مسجد هرچند وقت یک بار نام نویسی میکنند و با صندلی چرخ دار آنها را میبرند. میدانم آنها هم دل دارند و آرزوی تفریح دارند، اما همیشه در خانه هستند و رنج نگهداری از آنها هم روی دوش مادر است.
سالهای شب بیداری
بی بی ۲۴ ساعته مراقب پسرانش است، بچههایی که هیچ وقت بزرگ نمیشوند. به قول خودش فقط فرصت میکند برای نماز جماعت به مسجد برود. پسرها بیشتر اوقات نیمههای شب از گرسنگی بیدار میشوند. آنها توان پختن و حتی گرم کردن غذای شب را ندارند. آنها از چاقو و کبریت میترسند و چارهای جز بیدارکردن بی بی نیست. بی بی بیدار میشود، به آنها غذا میدهد یا برایشان لقمه میگیرد یا میوه به دستشان میدهد. بیدارشدن نیمه شبها عادت تمام این سال هایش شده است.
بی بی با لبخند میگوید: رضا را میبینی؟ ساعت ۴ صبح بیدار میشود و از خانه بیرون میزند، زنگ در خانه اقوام را که همین اطراف هستند، میزند و آنها را از خواب بیدار میکند. در طول روز هم که زیاد بیرون میرود، زنگ خانه همسایهها را میزند و از آنها میخواهد به او پول، آب یا شربت بدهند. این بچهها حق دارند، از ماندن در خانه خسته شده اند، چقدر در خانه بمانند؟ چند ساعت بخوابند؟ بدنشان کرخت میشود.
جواد، همان پسر سربه زیرِ بی بی از پایین آمدن از پلهها میترسد. سید (پدر بچه ها) میگوید: جواد هرموقع میخواهد از پلهها پایین برود، از ترس افتادن میلرزد. فقط با من یا مادرش از پلهها پایین میآید و پشت سرِ ما لباسمان را محکم میچسبد، بیرون هم که میرویم، دائم سوت میزند. زمانی که ازدواج کرده بود، خیلی حالش بهتر بود. همسرش به او رسیدگی میکرد، اما بعد از فوت همسرش افسردگی گرفت. رضا بی قرار است، از جا بلند میشود و یک راست به آشپزخانه میرود.
کیسه برنجی که نانها را داخل آن میگذارند، برمی دارد و به بی بی میگوید: «پول بده بروم نان بخرم.» بی بی با لبخند و آرامش میگوید: «نان داریم مادر جان.»، اما رضا اصرار میکند و سرانجام ۱۰۰۰ تومان میگیرد و میرود پی نان. بی بی دوباره حرفش را از سر میگیرد و میگوید: جواد و حسن -همان پسرم که حالا در آسایشگاه است- سابقه بستری در بیمارستان ابن سینا را دارند. اگر حسن خانه بود، برایش فرقی نداشت شما آشنا یا غریبه هستید، دستت را میکشید و میگفت کجا بنشینی یا اینکه عادت دارد تمام لباس هایش را گوشهای از خانه از تن دربیاورد و در کنجی دیگر آنها را بپوشد و حتی کفش هایش را برمی دارد و بیرون از خانه میرود و گم میشود. به همین علت او را به آسایشگاه بردیم.
حسن ۷ ماه نبود
«یک بار حسن ۷ ماه گم شد. هرجایی را بگویی دنبالش رفتیم؛ بیمارستانها و سردخانه ها. حتی تا قزوین رفتیم، میگفتند آنجا یک عقب مانده پیدا شده است. شب و روز گریه میکردم. از یک جا به بعد از اداره آگاهی به ما میگفتند احتمالا کسی او را به قتل رسانده یا قاچاقچیها او را برده اند. نمیدانی آن روزها به من چه گذشت. سرانجام عکس او را در روزنامه چاپ کردیم و در بیمارستان ابن سینا او را پیدا کردیم، اما تنها چند روز بود که حسن را به بیمارستان آورده بودند. قبل از آن در روستاهای نیشابور پرسه میزد و پلیسها از صدای گریه او در باغ به علت پارس کردن سگها او را پیدا کرده بودند.» اینها درددلهای پر غم بی بی است که با رنج بسیار بر زبان میآورد.
البته سابقه گم شدنهای رضا هم کم از حسن ندارد. به قول بی بی، یک بار سوار خودرویی میشود و سر از سد کارده درمی آورد، بعد به راننده میگوید خانه ما اینجا نیست. بار دیگر سوار اتوبوسهای کلات میشود که البته هر ۲ مرتبه رانندگان او را یک شب خانه شان نگه داشته اند و روز بعد او را به مشهد آورده و تحویل خانواده داده اند. از آنجا که رضا عاشق دوچرخه و موتور هم هست، هرجایی در کوچه و خیابان دوچرخه و موتور ببیند، سوار میشود. آخرین بار موتور همسایه را درحالی که سوئیچ روی آن بود، بر داشته و بدون مهارت به دل خیابان زده بود. دستِ آخر سر از میدان امام حسین (ع) درآورده و با یک عابر هم تصادف کرده بود.
بچههایی که دردشان را نمیدانستم
هنوز صحبت هایمان تمام نشده است که رضا از نانوایی برمی گردد. انگار مأموریتی داشته که به پایان رسیده است؛ با خندهای که از روی لبانش محو نمیشود، یک راست سراغ آشپزخانه میرود و کیسه را روی زمین میگذارد. بی بی با لبخند میگوید: «می بینی، نان هم که می خرد، حتی از کیسه درنمی آورد و همین طور گوشه آشپزخانه میگذارد.» خیلی زود لبخند از روی لبانش محو میشود و با آهی که از ته دل میکشد، میگوید: میدانی، به قول امروزیها ما آگاهی نداشتیم، در روستا زندگی میکردیم و حواسمان به رفتار این بچهها نبود. خیلی اوقات تلویزیون برنامهای دارد و راجع به بیش فعالی بچهها حرف میزند، صحبت هایشان را گوش دادم و متوجه شدم بعضی از این علائم را بچههای ما داشته اند، اما ما نمیدانستیم مشکل از کجاست؛ گاهی مرغها را خفه میکردند، اما فکر میکردیم از روی شیطنتهای بچگی است. وقتی هم که به مشهد آمدیم، کار از کار گذشته بود.
رنج فرزندان و غم خواهر!
انگار مادربودن و پرستاری کردن با زندگی بی بی گره خورده است، غیر از ۵ پسرش که هر روز باید غصه آنها را در دهان مزهمزه کند و حواسش به رتق وفتق آنها باشد، حدود یک سالی میشود که خواهر و مادرش هم با آنها زندگی میکنند. البته مادرِ بی بی ۴ ماه پیش از دنیا رفت و حالا فقط خواهرش در خانه آنها مانده است. لاغر اندام است و قد کوتاهی دارد. رگها روی دستهای استخوانی اش برجستهتر شده اند. بی بی میگوید: یک برادر دارم که در روستا زندگی میکند؛ ۳ زن دارد، زن گرفته است که برایش قالی ببافند و کارگر نگیرد. خواهرم هم آن قدر برایش قالی بافته که انگار از کمر به پایین بدنش خشک شده است. هرکدام از پاهایش ۴ پلاتین دارد. نمیتواند راه برود و چهاردست وپا میکند.
بی بی ادامه میدهد: خواهرم از شوهرش هم خیری ندید، جز اینکه همیشه یک دلِ سیر او را کتک میزد و از او پول میگرفت، بعد هم او را رها کرد و رفت. حالا کمیته امداد هم او را قبول نمیکند و میگوید باید طلاق نامه بیاوری. خودش هم که با معلولیت نمیتواند دنبال کارهایش برود. خواهرم از هیچ جا حمایت نمیشود. یک اتاق بالای طبقه ما هست که آنجا زندگی میکند. برای حمام هم او را کول میکنم و به پایین میآورم.
غصههای بی بی پایانی ندارد
هربار که بی بی شروع به صحبت از غم وغصههای چندساله اش میکند، منتظر یک نقطه پایان هستم، اما انگار این داستان پایانی ندارد. بی بی میگوید: یک بار زمانی که خیلی اوضاعمان خوب نبود، کسانی که ما را میشناختند، عکسِ بچهها را در روزنامه آگهی کردند که خیران به ما کمک کنند. از آن موقع شوهرم گفت این بچهها مال تو هستند و مال من نیستند! ما را رها کرد و زن دیگری را صیغه کرد. ۳ سالِ تمام یک تنه همه کارهای خانه را میکردم؛ بچهها را حمام میبردم، ریش و سبیل هایشان را میزدم و ناخن هایشان را میگرفتم. خیریه به ما خواربار میداد و همیشه خودم میگرفتم، البته حالا هم همین طور است، چون سید خجالت میکشد. خلاصه سرت را درد نیاورم، بعد از اینکه پسرم داماد شد و بچه شان به دنیا آمد، شوهرم به خانه برگشت و آن زندگی تمام شد.
وقتی عکسِ بچهها در روزنامه منتشر شد، تازه همسایهها متوجه شدند در این خانه ۵ پسرِ بزرگ، اما عقب مانده ذهنی زندگی میکنند. خیران کمک کردند. به قول بی بی، یکی لباس شویی، جاروبرقی و دیگری فرش خرید. کیسه کیسه برای بچهها لباس آوردند و خوراکی خریدند، حتی همین خانهای که حالا در آن ساکن هستند با کمک مردم و خیران ساخته شده است و خدا را شکر حالا اوضاع خیلی بهتر است. از ابتدای ورود به خانه بویی بسیار ناخوشایند مشامم را پر کرده است، اما پرسشم را قورت میدهم و چیزی نمیپرسم. سرانجام بی بی پیش دستی میکند و میگوید: بچهها خودشان میتوانند دست شویی بروند، فقط چند وقتی پسر بزرگم را که از دنیا رفت، پوشک میکردیم. البته اگر حواسم به این بچهها نباشد، گاهی پابرهنه داخل دست شویی میروند.
داروهای پسرها زیاد است و بی بی باید ساعات و دقایق داروی هرکدام از پسرها را به یاد داشته باشد. حسین مدتی قبل دندان هایش خراب شده بود، آن قدر که دیگر در ادرارش خون بود. دکتر اعلام کرده بود که لثه هایش عفونت کرده است و باید دندان هایش کشیده شود. حدود یک سال در نوبت ماند تا در آسایشگاه فیاض بخش دندان هایش را کشیدند.
بی بی در تمام این سالها خودش را وقفِ ۵ پسرش کرده است، آن قدر که حتی دلش نمیآید آنها را تنها بگذارد و فقط وقتی که کار واجبی داشته باشد، داروی بچهها را میدهد تا خوابشان ببرد و برای انجام کارش از خانه خارج میشود و خیلی هم زود باید به خانه برگردد، قبل از آنکه بچهها بیدار شوند. جای زخم و تاول از روزگاری که لباس شویی نداشته اند و تمام لباسها را با دست میشست، هنوز روی دست هایش مانده است. بی بی دل نگران آینده بچه هایش است که بدون او چطور قرار است روزشان را شب کنند. او زیرلب میگوید: معلوم نیست وقتی من از این دنیا بروم، چه کسی این بچهها را حمام میبرد؟ گاهی به نوه ام میگویم تو مانند ما به پدر و عموهایت رسیدگی کن، اما قبول نمیکند. این بچه هم حق دارد، هیچ وقت در زندگی دل خوشی نداشته است.
دردهای بی بی زیاد است، اما چهره مهربان مادرانه اش خیلی دل نشین است. او لبخند میزند و درحالی که خداحافظی میکنیم، میگوید: التماس دعا دخترم...