الهام مهدیزاده - این شبها، سرما بگیر و نگیر دارد؛ یک شب خیلی سرد است و شب بعد سرد، اما سرما فصل مشترک تمام شبهای اخیر بوده است. درست وسط زمین هایی که پشت یکی از شیکترین مجتمعهای تجاری مشهد است، آدمهایی هستند که برای زنده ماندن گور حفر کرده اند؛ گورهایی با عرض یک متر در یک متر برای زندگی. از دور و در تاریکی شب چیزی معلوم نیست و راه بلد، راه را نشانمان میدهد. شش دانگ حواسمان باید به زمین یخ زده و سرد باشد، به گودالهایی که ممکن است بی هوا ما را وارد یک زندگی کنند! زندگی آدمهایی که سقف پلاستیکی روی سرشان کشیده اند تا از برف در امان باشند، آدمهایی که دود مواد روسیاهشان کرده است، آدمهای کیسه آردی، آدمهای کتفی. *
تازه اوایل غروب است؛ حدود ساعت ۵ عصر. اما هوا بس ناجوانمردانه سرد است. نیم ساعتی است که از کنار دیوارهای بلند گرم خانه چشم به قرنطینه (ساختمانی که کارتن خوابها شب را در آن صبح میکنند) دوخته ایم. بخار نفس هایمان در سردی هوای یکی از روزهای بهمن ماه از سرمان بالاتر نمیرود. قرار است سعید، یکی از کارتن خوابهای ساختمان، همراهمان باشد. حسن محبی، مدیر مرکز رسیدگی به آسیب دیدگان اجتماعی شهرداری مشهد، تأکید میکند که او همراهمان باشد. دلیلش هم این است که کارتن خوابها به حرفهای کسی که از جنس خودشان باشد، اعتماد میکنند. بالاخره بعد از این پا و آن پا کردن، مردی خمیده با کاپشن مندرس و رنگ و رو رفته، لخ لخ کنان از راه میرسد. همه مسئولان گرم خانه را با اسم و فامیل مخاطب و گرم حال و احوال میکند؛ «یا ا... آقای مهندس محبی. احوال آقای محمدی چطوره؟» سن و سالش را از صورت نحیف استخوانی اش که میان ریشهای زردش پنهان شده است، به سختی میتوان حدس زد؛ شاید ۶۰، شاید ۶۵. خودش میگوید که سن و سالش را خیلی دست بالا گرفته ایم و با صدایی خش دار میگوید: نه بابا! خانم من با همان سجل قدیمی تازه پنجاه و نه سالمه. مادرم خدابیامرز میگفت شناسنامه ات مال پسر مُرده قبلی بوده. او بدون تعارف میرود و روی صندلی جلو مینی بوس مینشیند تا نشانی از کارتن خوابهای بیابان خواب بدهد.
تا رسیدن به نشانیای که سعید میگوید، فرصت برای حرف زدن داریم. او با من سر حرف را باز میکند؛ «دایی! رفتیم اونجا، نترسی! یک مشت بدبخت بیچاره اند. نمیدونم مردم چرا این طور با معتادها برخورد میکنند! اینها رو اول گفتم که بدونی همه کارتن خوابها معتادند. این لعنتی، مواد رو میگم، این لعنتی مخصوصا کریستال و شیشه، چیزی براشون نگذاشته. یک مشت استخون اند. یک بار که شیشه و کریستال بکشی، دیگه تمومی. دیگه مگه میشه این لعنتی رو کنار گذاشت؟ کاش کریستالِ خوب باشه! کلی آشغال قاتی میکنند میدن دست این بدبخت ها. فکر کردی سولفوری که توی کریستال میزنند، از اون سولفورای آزمایشگاهیه؟»
اصطلاحات شیمی را پشت سر هم، بدون توجه به چشمهای گرد شده و نگاههای متعجب دور و اطرافش ردیف میکند. حرفهای سعید در باب کیفیت مواد ترکیبی شیشه و کریستال ادامه دارد؛ «مت آمفتامین خالص که تو شیشه نمیزنند. کلا توی شیشه چیزایی میزنند که نهایت نیم ساعت طرف رو به اوج میبره، اما به اندازه صد برابر طرف رو معتاد میکنه. باید هر چند ساعت بکشه.»
- اصطلاحات شیمی رو خوب میدونید!سعید تعجب ما را با صحبت درباره گذشته اش پاسخ میدهد؛ «خانم، من شیمی خوندم. برای خودم کسی بودم. از سرکنجکاوی سراغ شیشه رفتم. گفتم بهتون که شیشه و کریستال، پدر طرف رو جلو چشماش میآره. واقعا ترکش سخته. به خاطر همین از خونه بیرون زدم. الان پنج ساله توی پارک و خیابون بهارستان میخوابم. زمستونها که سرده، میآم گرمخانه. الان دیگه معتاد نیستم و فقط متادون مصرف میکنم، اما خب....»
بعد ادامه میدهد: شنیدی میگن ترک مکان از ترک عادت سخت تره؟ من به این آدمها و به این بیرون خوابیدنها عادت کرد ه ام. آدمی که قید زندگی رو میزنه و بیرون میخوابه، دیگه نمیتونه آدم اول بشه.
از بچه هایش که میپرسم، کوتاه و در حد چند جمله میگوید: سه تا پسر دارم که از پنج سال پیش ندیدمشان. بی سوادترین پسرم، اون زمان فوق دیپلم کامپیوتر داشت. الان نمیدونم کجا هستن و چه میکنن؛ فقط میدونم با مادرشون هستن و خدا رو شکر میکنم که اگرچه من اشتباه رفتم، زنم خوبه.
خط شکن
حرف هایش را جمع میکند و راننده را برای پیداکردن کارتن خوابها راهنمایی میکند. تاریکی مطلق، زمینهای رها شده پشت الماس شرق را به آسمان تیره و ابری دوخته است. سعید مثل قطب نما در تاریکی مطلق کوچه پس کوچهها و زمینهای خالی رها شده پشت الماس شرق، جهت را نشان میدهد.
هیچ چیز جلودار سعید نیست. با سرعتی مثل برق و باد، زمینها و تپههای برف گرفته را پشت سر میگذارد و همان طور که میرود، متوجه عقب ماندن ما هست و با صدایی بلند میگوید: اون دوتا تپه رو بریم جلو، به «کوله» علی میرسیم.
محمدی، ناظر گرم خانههای شهرداری مشهد، با چراغ قوهای که در دستش دارد، سعی میکند حداقل نوری به تاریکی مسیر بدهد تا بتوانیم سریعتر خودمان را به سعید برسانیم؛ «می دونم تو این هوای سرد و این تاریکی و گِل و شُل راه رفتن سخته، اما باید خودمون رو به سعید برسونیم. اون خط شکنه و این طور که سریع میره، همه کارتن خوابها و معتادها میفهمند ما آمدیم و فرار میکنند. حاضرند توی این تاریکی و سرما بمونند، اما به گرم خانه نیان. دلیلش هم معلومه؛ توی گرم خانه نمیتونن مواد بکشند.»
محمدی درباره «کوله»ای که قرار است سعید به ما نشان دهد، این طور میگوید: پشت تپهها سوز و سرمای کمتری هست و باد نمیگیره. زمستانها کارتن خوابها پشت هر بلندی یا تپه خاکی رو که این دور و اطراف هست، حفر میکنند تا سرما کمتر بهشون برسه؛ هر چند همان هم بی فایده است.
صدای سعید که حداقل ۱۰ متری جلوتر از ما راه میرود، بلند میشود؛ «آقای محمدی کسی نیست. معلوم نیست این مریم غربت کجا رفته.» تپه را از داخل خالی کرده اند. خاکهای داخل تپه از دود آتش سیاه شده است. روی زمین خاکستر گرمی همراه با تعدادی سرنگ و آشغال دیده میشود که نشان از حضور صاحب کوله دارد. سعید میگوید: هر کس یک کوله خاص برای خودش درست کرده.
محبی، مدیر مرکز رسیدگی به آسیب دیدگان اجتماعی شهرداری مشهد، تأکید میکند که حواسمان به زمین یخ زده زیر پایمان باشد؛ «بیشتر از سُر خوردن، نگران این سرنگها و شیشههای نرم شده باشید. این سرنگها آلوده است. مواظب باشید که داخل کفش و پا نره. عجله هم نکنید، چون اگر سُر بخورید و دستتون به زمین بخوره، ممکن با این سرنگها و شیشهها زخمی بشید.» با این نصیحتها رو به سعید میکند و میگوید: «سعید چه خبره این قدر تند راه میری؟ امشب خط شکن شدی و همه رو داری فراری میدی.»
سعید با تکان دادن سرش سعی میکند آرامتر از قبل برود؛ البته فقط سعی میکند! آن طور که سعید میگوید، چند تپه آن طرفتر قرار است برسیم به پذیرایی خانه علی! سعید دستش را پشت کمر خم شده اش میزند و میگوید: دایی جان، اینجا بچهها برای خودشان چیزایی ساخته ا ند که تا به حال و توی عمرت محاله دیده باشی.
زنده به گورها
بی حسی و گزگز انگشتهای دست و پا از سردی زمینهای یخ زده به مغز مخابره میشود و باید به معادله تعادل راه رفتن روی گِلها و چشم دوختن به زمین پر سُرنگ، گزگز انگشتهای دست و پا را هم اضافه کرد. صدای سعید، تمام این معادله نقش بسته در ذهن را بر هم میزند؛ «دایی، جلوتر، پانسیون علی اونجاس.» جز زمین صاف و چند تپه که با فاصله در اطرافت قرار گرفته است، چیزی به چشم نمیآید. سعید چند قدم دیگر برمی دارد و ناگهان به سمت زمین صاف خم میشود و پتوی خاک گرفتهای را از روی زمین صاف بلند میکند. پانسیونی که سعید میگوید، گودالی به عرض یک متر است که مردی قدبلند با پاهایی خمیده داخلش خوابیده است. با برداشتن پتو و افتادن نور چراغ قوه، دود غلیظی با بویی تند و مشمئز کننده تمام فضا را میگیرد. مردی با دیدن چهرههای ایستاده روی گودال، فورا خودش را جمع و جور میکند. سرش را میچرخاند و با صورت دود گرفته و صدایی نخراشیده، از حضور بی موقع ما شاکی میشود و میگوید: چه کار دارید؟
سعید به او میگوید: پاشو دایی، از خونه سبز آمده اند؛ پاشو برو مینی بوس آورده اند که ببرندت خونه سبز. پاشو. مریم غربت کجاست؟
فوری و بدون توجه به همه آدمهایی که بالای خانه گورمانندش ایستاده اند، از جا بلند میشود. پا برهنه و بدون لباسی گرم، با کمری خم شده به سمت انتهای نامشخص زمینها میرود. محمدی چندبار از او میخواهد که به گرم خانه بیاید، اما او انگار گوش شنوا ندارد و راهش را بدون توجه به همه، به سمت ناکجا آباد ادامه میدهد.
پیدا کردن «بچه ها» - کلمهای که سعید درباره بی خانمانهای اسماعیل آباد به کار میبرد- برای او سخت نیست، چون هرکدام مالک گوشهای از کال اسماعیل آباد شده اند. از فاصلهای نه چندان دور، سایه جماعتی روی دیوار خرابهای افتاده است. سعید آنجا را پاتوق ضایعاتیها میداند. سایههای کنار دیوار، سه زن و چهار مرد هستند.
سعید صمیمانه وارد جمع میشود و در چشم بر هم زدنی خود را به کنار آتشی که آنها برپا کرده اند میرساند و دو دستش را نزدیک آتش میگیرد. سعید هر چند ثانیه کف دست هایش را به هم میمالد. دود آتش غلیظتر از حالت طبیعی است. دوباره همان بوی مشمئز کننده با هوا مخلوط شده است و از اکسیژن برای نفس کشیدن خبری نیست.
هر سه زن چنان کنار آتش نشسته اند که بوی لباسهای داغ شده از گرمای آتش بلند شده است. یکی از آنها به محض آمدن ما پتوی نیم سوختهای را روی سرش میکشد تا دیده نشود، اما دو زن دیگر هیچ واکنشی نشان نمیدهند. به آتش خیره شده اند و حتی سر برنمی گردانند. در چهره آن دو، بی تفاوتی موج میزند.
کنار هر کدام از زنها یک کیسه آرد دیده میشود که به گفته محمدی پر از ضایعات است. چهره زنها و مردهای دور آتش چندان تفاوتی با هم ندارد. همه آنها چهرههایی لاغر و خشکیده دارند که با آب و صابون غریبه اند. یکی از مردها انگار همان طور که کنار آتش نشسته، خوابیده است. هر چند دقیقه سرش تا زانو خم میشود. سعید رو به یکی از زنها میگوید: مرضی پاشو بریم گرم خانه. دایی جان الان برای چی موندی تو سرما؟ پاشو. اون مینی بوس که سر کال ایستاده میبردت.
مرضیه خودش را همان طورکه روی زمین خیس و سرد نشسته، به آتش نزدیک میکند. سرش را کمی بلند میکند و تک تک چهرههایی را که همراه سعید آمده اند، نگاه میکند و دوباره سرش را سمت آتش میچرخاند و جملهای زیر لب میگوید: برو بابا! قیافه هاتون تابلوه. میخوای ما رو ببری کمپ. برو خودت ... هستی. سعید رو به یکی دیگر از زنها میکند که کیسهای به پشتش زده است و میگوید: محبوب، کجا میخوای بری؟ هنوز ضایعاتت رو نفروختی؟
محبوبه مقنعهای کج شده و خاکی به سر دارد. محمدی از او میخواهد به گرم خانه بیاید، اما زن بهانه میآورد؛ «همه شما دروغ میگین. میخواین منو ببرین کمپ.»
محمدی، اما میگوید: کمپ کجا بود؟ دارم میگم قراره بریم خانه سبز، که حداقل شب سرما نخوری و غذای گرم بخوری.
زن همچنان حرف خودش را میزند و میگوید: اون دفعه چند نفر اومدند و گفتند بیا خانه سبز. نامردها حواسم رو پرت کردند و کیسه ضایعاتم رو بردند. از کجا معلوم که کمپ نبری؟ این بار سعید وارد ماجرا میشود و میگوید: دایی، منو مگه نمیشناسی؟ منم مثل توام و قراره همون جا بریم. پاشو بیا، از سرما یخ میکنی تا صبح. محبوبه با حرفهای سعید کمی قانع میشود و میگوید: هنوز نرفتم ضایعات بفروشم.
دود آتش هنوز بوی مواد میدهد. با همه این حرفها و صحبت ها، مردی که کنار آتش نشسته هنوز انگار خواب است و تکانی به خودش نداده. فقط هر چند دقیقه، سرش تا زانوهای خمیده اش میرسد و به محض نزدیک شدن به آتش، چشم هایش را با سختی باز میکند و سرش را کمی بالا میگیرد و دوباره تکرار همین ماجرا. سعید رو به ما میگوید: دایی، این رو ولش کن. معلومه الان نکشیده و خماره؛ چند دقیقه دیگه از فضا میآد بیرون! زن دیگر آه و ناله میکند و دست هایش را روی زانوهایش میکشد. محمدی از او میخواهد که به خانه سبز بیاید، اما او بدون آنکه جواب دهد، به آه و ناله اش ادامه میدهد. محمدی رو به ما میگوید: اینها تا ضایعاتی رو که جمع کردن نفروشن به خانه سبز نمیآن. همه اینها از ساعت ۱۱ شب به بعد، یکی یکی از شدت سرما خودشون به گرم خانه میآن. حرف هایش هنوز ادامه دارد. همان زنی که آه و ناله میکرد، در چشم برهم زدنی مثل تیر رها شده از کمان، دوان دوان از جمع فاصله میگیرد و دور میشود.
به خدا اگر شغل داشتم اینجا نبودم!
محسن کنار آتش نشسته است. ظاهر و قیافه اش با بقیه آدمهای کال نشین متفاوت است و سر و صورتش تمیزتر. کمی نزدیک میآید تا خصوصیتر از جمع کنار آتش صحبت کند؛ «من معتاد نیستم؛ یعنی فقط متادون مصرف میکنم و مثل اینها شیشه و کریستال نمیکشم. این متادون خوردن هم صدقه سر معتاد بودن بابامه! شانس من این بود که در این دنیا توی یه خانواده بدبخت بیچاره دنیا اومدم. از وقتی چشم باز کردم، دور و برم مواد دیدم. خانواده درست و حسابی که نداشته باشی، خانه گرم و نرم هم نداری. به خدا اگر شغل داشتم، اینجا نبودم. الان سی و پنج سال دارم، اما مجبورم از سر نداری و بیچارگی توی انبارهای آهن اینجا (محدوده خین عرب) ضایعات جمع کنم. انباردارهای اینجا فهمیدند که من دست کج نیستم و ضایعاتشون رو دست من میسپرند.» محمدی، محسن را راهنمایی میکند و از او میخواهد شبها بیرون نباشد و به گرم خانه بیاید. او میگوید: اگر هنری یاد بگیری، میتونی برای خودت کار و کاسبی درست کنی. فردا بیا تا بیشتر راهنماییت کنم.
مرد سر به زیر کنار آتش بالاخره تکانی به خودش میدهد. بدون آنکه کمر صاف کند، نیم خیز چشم به اطراف میاندازد. چند ثانیه از نگاه هایش نمیگذرد که کمی نزدیک میشود. بعد از چند ثانیه ثابت نگاه کردن میگوید: کو؟ کو ببینمت!
دهانش بوی تند مواد میدهد. با دست موهای خاک گرفته اش را که مثل علف خودرو به هر سمت و سو رفته است، کمی از جلو چشم هایش کنار میزند و دوباره چند ثانیه نگاه میکند و برمی گردد سر همان زغالهای نیم سوز آتشی که به پا کرده بودند.
سوخته انسانیت
سعید آرام میرود و با دست، بلندی یکی از تپهها را نشان میدهد؛ «بالاخره مریم غربت رو پیدا کردم. اون لکه سیاه بالای تپه رو میبینی. مطمئنم خود مریم غربته. بین همه بچههای بدبخت و بیچاره اینجا، اون از همه بدتره و هیچ کس حریفش نمیشه. واسه خودش رئیسیه و برای همین همیشه جدا از همه و جایی که کسی نمیره میخوابه. از الان بهتون بگم اصلا اهل خانه گرم و این حرفها نیست.
با نزدیک شدن ما، سیاهی تکانی میخورد. سفیدی چشمهای درشتی از زیر یک لحاف کوچک پیدا میشود و بعد از دیدن ما دوباره لحاف را روی شانه هایش میکشد. سعید از همان فاصله میگوید: مریم، دایی کجایی؟ پاشو بریم خانه سبز. حرفهای سعید فایده ندارد و زن سرش را از زیر لحاف بیرون نمیآورد. بالای سرش که میرسیم، سعید لحاف را کنار میزند و چهرهای یکدست سیاه با دستهایی سیاهتر از چهره، نظاره گر ما میشود. او سیگار میکشد و با فندک چند برگه کاغذی را که دورو برش ریخته است، آتش میزند.
سعید میگوید: این بدبخت از اول این طوری نبود؛ شوهرش کریستالی بود و خودش هم کم کم پا به پای شوهرش کشید و الان به این روزگار سیاه رسیده.
سعید چند قدم عقبتر از ماست. آرام راه میرود. انگار وظیفه خط شکنی اش تمام شده و حالا در پی رفتن به جایی گرم است، اما هوش و حواسش با ماست. او حرفهای محمدی را تأیید میکند؛ «راست میگه دایی. این طفلکیها تا نیمه شب دنبال همین بدبخت بیچارهها هستند. چند ماهه هر شب میآم گرم خونه و میبینم که خودشون دنبال بچهها میرن تا از بیابونها جمعشون کنن و بیارن اینجا.»
گرمای گرم خانه زیر پوست یخ زده
ساعت به ۸ شب رسیده و سرمای شبانگاهی و گشتن پی کارتن خوابها از گزگز پاها و انگشتهای یخ زده، به مغز استخوان رسیده است. دیگر «ها» کردن دستها هم اثر خودش را از دست داده است. شرایط برای دو مسئول همراهمان (محبی و محمدی) به بدی اوضاع یخ زده ما نیست. محمدی میگوید که عادت کرده است تمام شبهای شش ماه سرد سال، دنبال کارتن خوابها باشد تا آنها را به گرم خانه ببرد. گوشی اش پر از نشانی و عکس بی خانمانهایی است که با اطلاع دادن مردم به ۱۳۷ شهرداری مشهد، سراغشان رفته است. او میگوید: چند شب قبل، مردم، نشانی جوانی را داده بودند که توی ایستگاه اتوبوس خوابیده بود. مردم به ۱۳۷ خبر دادند و همان شب او را پیدا کردیم و به گرم خانه بردیم.
با این حرفها راهی قرنطینه یا همان ساختمانی میشویم که بی خانمانها شب هایشان را صبح میکنند. بوی سوپ داغ و گرمای داخل سالن، به صورتهای یخ زده مان میخورد. محبی، مدیر مرکز رسیدگی به آسیب دیدگان اجتماعی شهرداری مشهد، میگوید: برای امشب شام سوپ داریم. چهار گرم خانه در مشهد داریم که به صورت مشارکتی اداره میشود. معمولا شام را درست میکنند، اما گاهی هم خیران پشتیبانی میکنند. گاهی هم ادارات و نهادها برای شام گرم خانهها کمک میکنند. چند شب قبل بچههای نیروی انتظامی از شام اضافی شبشان به گرم خانه آوردند. آن شب یک دیگ بزرگ پلو و قورمه سبزی داشتیم.
آمارهایی که محبی درباره اسکان کارتن خوابها میدهد، متفاوت است و میگوید: برخی گرم خانهها مثل گرم خانه محدوده چراغچی، رسالت و فجر، مراجعان ثابتی دارد که هر شب به آنجا میروند؛ مثلا پل فجر ۴۷ نفر و چراغچی ۵۰ کارتن خواب و بی خانمان ثابت دارد. افراد بقیه گرم خانهها متغیرند و خودمان سراغ افراد میرویم.
بیگانگی مسئولان با گرم خانه!
تختهای گرم خانه پر از آدمهایی است که همه داشته هایشان در این دنیا همان پتو و تخت است که به امانت به آنان داده میشود تا از سرما در امان بمانند. دنیای گمشده این آدمها زیر آسمان همین شهر است.
* اصطلاحی درباره ضایعاتی ها. آنها اغلب از کیسههای آرد برای جمع آوری ضایعات استفاده میکنند و روی شانه میاندازند و به قول خودشان «کتفی» هستند.