این هفته با روز مادر آغاز و این فرصت برای ما فراهم شد تا از ریشه و اصل خویش برای تمام فداکاریهایشان قدردانی کنیم. حالا که به میانه هفته رسیدیم بیشتر مردم هدیهای به رسم سپاس برای مادرشان خریدهاند. چه آنهایی که مادرانشان در قید حیات هستند و چه آن دسته که متأسفانه از نعمت داشتن مادر محروم شدند و با زنده نگه داشتن نام مادر به وظیفه خود عمل کردند.
با این حال متأسفانه تعداد زیادی از مادران امسال نیز مانند روزهای زیادی از سال تنهای تنها بودند. مادرانی که در خانه سالمندان هستند یا در این شهر بزرگ تنها زندگی میکنند. معمولا این دسته از مادران طول هفته را با خاطرهبازی و با اندیشیدن به روزهایی که همراه فرزندانشان بودند، سپری میکنند. باید گفت متأسفانه تعداد این مادران کم نیست و خانههایشان در یک یا چند محله نیز نیست. در تمام محلات شهر مادرانی بودند که روز شنبه را تنهای تنها سپری کردند.
سخن از مادر شد ناخودآگاه به یاد بانوی سالخوردهای افتادم که یک سال پیش در همسایگی ما زندگی میکرد. صبحها او را با قامتی خمیده در چارچوب چوبی در خانهاش میدیدم. هر شب نیز که باز میگشتم او همانجا بود با این تفاوت که یا روی زمین مینشست یا روی چهارپایهای که عمرش از خود پیرزن کمتر نبود.
آن بانوی سالمند هر روز افرادی را که از در خانهاش عبور میکردند به یک امید صدا میزد و تقاضای کمک میکرد. برخی اوقات وجدان مردم تلنگری میخورد و برایش غذایی میخریدند، اما باقی روزها را نمیدانم پیرزن چگونه سپری میکرد.
شبها که فرصت بیشتری داشتم میایستادم و با او چند کلامی سخن میگفتم. این حس را پیدا میکردم که پیرزن از تنهایی میترسد به همین خاطر است صبح را در کوچه به شب میرساند که در این بین پاکبان کوچه بیشترین سهم را در کم کردن تنهایی پیرزن ایفا میکرد. پیرزن حتی در روزهای بارانی که چند قسمت سقف خانهاش چکه میکرد و از عابران میخواست سطلهای پر شده از آب باران را از خانهاش بیرون ببرند نیز در همان چارچوب میماند.
تمام اینها گذشت تا اینکه یک شب که به خانه باز میگشتم تعداد زیادی پارچه سیاه بر دیوار سیمانی منزل پیرزن نصب شده دیدم و همین طور صدای صوت قرآنی را شنیدم که در کوچه طنین انداز شده بود. این صدا و پارچهها به من، همسایگان و تمام عابران این کوچه خبر از فوت صاحب این خانه میداد. با این وجود با مرگ پیرزن این خانه در همان ابتدا یک تفاوت پیدا کرده بود و فرقش در حضور میهمانان بود.
دیگر میهمانان پیرزن چند پاکبان یا همسایهها نبودند. بلکه دهها مرد جوان در بیرون از خانه ایستاده بودند و شاید همین تعداد نیز در داخل خانه حضور داشتند. روی پارچه نوشتههای نصب شده بر دیوار سیمانی خانه پیرزن نام مادر خودنمایی میکرد و یادم افتاد که او به من گفته بود ۳ پسر و یک دختر دارد، اما تنها بود. از دیدن آن همه آدمی که به خانه آن مادر آمده بودند احساس عجیبی پیدا کردم و از آنجا همانطور که برای آرامش پیرزن دعا میکردم عبور کردم.
در عرض کمتر از ۴۰ روز دیگر نه خبری از پیرزن در کوچه باقی مانده بود و نه از دیوار سیمانی و در چوبی خانهاش. حالا ساختمانی در چند طبقه به جای منزل پیرزن ساخته شده است و دیگر نه خبری از چارچوب چوبی در هست و نه خوشبختانه از ریخته شدن قطرات باران به داخل منزل.