به گزارش شهرآرانیوز؛ سلام پسرم. خوبی جان مادر؟ دیدی چطور تک وتنها ماندم؟» پیرزن نشسته است کنار سنگ قبر فرزند شهیدش. گاهی اشک میریزد و گاهی روی سنگ را دست میکشد، با دستهایی لرزان که رمقی ندارد. فراق فرزند برای مادر طولانی شده است و هیچ چیز حتی خوره آلزایمر نمیتواند یاد او، مهر و داغ رفتنش را پر کند.
پیرزن طوری نشسته است به درددل کردن که انگار جوانش را روبه روی خودش میبیند، حی وحاضر مثل همان سی چهل سال پیش که تماشای قدوبالایش دل مادر را میبرد. قرارهای مادر و پسر زمان مشخصی ندارد و معمولا ماهی یک بار تکرار میشود. وقتهایی که در آسایشگاه پکر است، سعیده میفهمد که دوباره دل تنگیهای مادر، بزرگ شده است و باید در اولین فرصت او را بیاورد سر مزار فرزندش تا دیدارها تازه شود.
سعیده از گفتن جزئیات صحنههایی که هربار در دیدار والدین شهدا با مزار فرزندان شهیدشان میبیند، سریع میگذرد. همین قدر میگوید که همیشه عقب میایستد تا هرچه دل تنگشان میخواهد بگویند و سبک شوند. نه اینکه غریبه باشد و نباید حرفها را بشنود؛ عقب میایستد، چون تماشای داغ همیشه تازه یک مادر دل شکسته یا پدری نحیف و قدخمیده آزاردهنده است، همین سلام وعلیکها و «دیدی چطور تک وتنها ماندم» گفتن هایشان.
یک دل سیر که حرف میزنند و آرام میشوند، وقت خداحافظی میرسد و باید به آسایشگاه سالمندان برگردند؛ جایی که درد اهالی اش مشترک است و همگی داغی سرخ بر دل دارند، حتی خود سعیده که مدیریت مرکز توان بخشی سالمندان ایثار را عهده دار است و باافتخار چندبار تکرار میکند: «من دختر شهید هستم.»
دل خوشی بچههای «رُوِیض باوی» در روزهای بلند و داغ خرداد ۱۳۶۵ شده بود آخر هفتههایی که بابا میآمد برای دیدن خانواده. باقی روزهای هفته میان رزمندهها بود و کارهای اطلاعاتی میکرد. خطرها را به جان میخرید و همراه چند نفر دیگر میرفت شناسایی و از برنامههای بعثیها خبر میآورد. ۲ بار هم زخمی شده و جان سالم به در برده بود. مهاجرت به آبادان سعیده هفت ساله و خانواده پرجمعیتش را از قلب حملات و بمبارانهای دشمن قدری دور کرده بود، اما نه آن قدر دور که با آژیرهای وقت وبی وقت و غرش هواپیماها و جنگندهها بیگانه کند.
میگوید شنبه تا چهارشنبه را به امید آخر هفتهها سپری میکرده است و پنجشنبه و جمعه همراه خواهر و برادرهایش بالای پشت بام به انتظار مینشست، بلکه آمدن مسافرشان را زودتر ببیند.
دو جمعه گذشته بود. بابا بدقولی کرده و نیامده بود برای سرکشی؛ یعنی نبود که بیاید. شناسایی شان حوالی مرز شلمچه لو رفته و خودروشان آرپی جی خورده بود. سرانجام دوستان بابا دل را به دریا زدند و با واسطه کردن این وآن خبر شهادتش را آوردند.
سعیده میگوید از مفهوم شهادت و دخترشهیدبودن همیشه فقط همین خاطرات دور را در ذهن داشته و جای خالی مردی به نام بابا که فرصت چندانی برای بودن در کنارش را پیدا نکرده است. صادقانه اعتراف میکند که ارتباط قلبی، توسل به شهدا و چیزهایی ازاین دست تا پیش از معجزهای که برایش رخ داد، در منظومه عقایدش جایگاه پررنگی نداشته است.
بازی روزگار بود، عنایت پدر شهیدش یا هر چیز دیگر، نتیجه اش شد اعتقاد قلبی سعیده به خدمت در تنها مجموعه کشور که افتخار میزبانی، پرستاری و توان بخشی والدین شهدا را دارد.
«چهارپنج سالی میشد که مریض بودم. از آن مریضیهایی که علتش تشخیص داده نمیشد. ضعف شدیدی داشتم. مشتی استخوان شده بودم. این اواخر بیشتر روز درازکشیده بودم و زحمت پرستاری ام افتاده بود گردن خانواده ام. آزمایشی نبود که نداده باشم، ولی نتیجه همه اش این بود که مشکلی وجود ندارد. سراغ هر دکتری که فکر میکردیم علاج این درد را میفهمد، گرفتیم؛ چه داخل کشور و چه خارج، ولی فایده نداشت. همه میگفتند سعیده میمیرد. تسلیم شده بودم. غصه ام ۲ بچه ام بود که بی مادر میشدند. با معرفی یکی از دوستان، به پروفسوری در عراق معرفی شدم که عازم سفر به اروپا بود. به عنوان امید آخر، خودمان را به او رساندیم. گفت که با این وضعیت ۴ ماه زنده میمانم.»
به مریض نباید سخت گرفت به ویژه اگر رفتنش حالا و یک دم باشد. شاید برای همین بود که پروفسور با درخواست سعیده برای سفری کوتاه به کربلا موافقت کرد: «در بین الحرمین بودم؛ یک نگاهم به حرم سیدالشهدا (ع) بود و سمت دیگر نگاهم به حرم آقا ابوالفضل (ع). مرگ را پیش چشمم میدیدم. ناگهان یاد این خانه سالمندان افتادم و والدین شهدا. قبلا که روبه راهتر بودم، پیشنهاد کار در اینجا به من شده بود و رد کرده بودم، چون فضای اینجا را دوست نداشتم. من دختر شهید بودم، اما تا آن لحظه اعتقادی نداشتم به اینکه با شهدا حرف بزنم و از آنها چیزی بخواهم. در محضر امام حسین (ع) و حضرت ابوالفضل (ع)، شهدا را واسطه قرار دادم و عهد کردم که اگر خدا به خاطر بچه هام به من عمر و سلامتی دوباره بدهد، برای پدرها و مادرهای شهدا نوکری کنم. عهد بستم و روزبه روز حالم بهتر شد.»
سال ۱۳۹۸ بود و مرکز توان بخشی سالمندان ایثار برای انجام برخی بازسازیها به صورت موقت تعطیل شده بود. بازسازی که تمام شد، سعیده خبردار شد و به یاد عهدی افتاد که باید عمل میشد، تمام وکمال.
از سمت کوچه پشت در مرکز برگهای چسبانده اند که روی آن نوشته است «به خاطر کرونا، ملاقات عمومی ممنوع است». هنوز مسیر کوتاه حیاط تا راه پلههای ورودی را طی نکرده ایم که یکی از کارکنان آبی پوش مرکز با ۲ پاپوش پلاستیکی به استقبالمان میآید. اسمش مصطفی است و پدرش جانباز ۷۰ درصد است. بقیه کارکنان نیز شرایط مشابهی دارند؛ یعنی یا فرزند شهید هستند یا فرزند جانباز بیش از ۷۰ درصد. این شرایط باعث شده است حفظ حرمت والدین شهدای مرکز را با همه وجود درک کنند؛ والدینی که به صورت دائم یا موقت از نقاط مختلف کشور در این مرکز روزگار میگذرانند.»
آسایشگاه در سکوت عصرگاهی به سر میبرد و والدین شهدا مشغول استراحت اند. خش خش پاپوشهای پلاستیکی خیلی زود یادمان میرود، وقتی در طبقه همکف مرکز و در بخش مردان، نگاهمان به عباسعلی میافتد. پیرمرد طوری آرام به خواب رفته است که انگار آسودهتر از او در دنیا وجود ندارد.
سعیده روی پاهای پیرمرد را که از پتو بیرون آمده است، میپوشاند و میگوید: «اوایل که او را از خانه به اینجا آوردند، وضعیت خوبی نداشت. فقط مایعات آن هم از طریق بینی مستقیم به داخل معده اش میرفت. کارکنان اینجا با امکاناتی که داریم تلاش کردند و وضعیتش شده است چیزی که میبینید.»
«سلام علیکم!» صدای فریدون است. بلوز و شلوار آبی به تن دارد و با کلاه بافتنی خاکستری، موهای ماشین شده اش را پوشانده است. او هم پسرش را در جنگ تحمیلی فدا کرده است. تا چشمش به سعیده میافتد، معصومانه درخواست مرخصی میکند. تصورش این است که بیرون رفتنش از اینجا فقط به خواست مدیریت مرکز بستگی دارد، درحالی که بسیاری از والدین شهدا اینجا میآیند، چون آن بیرون کسی را ندارند مواظبشان باشد یا وضعیت جسمی و ذهنی شان طوری نیست که بشود در خانه از آنها نگهداری کرد.
میگوید دلش برای نوه هایش که هلو و پری صدایشان میزند، تنگ شده است. آلزایمر دارد و اگر به خودش باشد، اصلا بعید نیست بیرون برود و برنگردد. مثل بقیه آلزایمریهای مرکز گاهی سادهترین چیزها مثل محل سرویس بهداشتی را هم فراموش میکند و تا راهنمایی شود، لباسش را خراب کرده است. سعیده در برابر خواسته پدر شهید چشم میگوید و دعاهای ازته دل پیرمرد شروع میشود: «خدا نگهدار تو باشد و...» سعیده ادامه اش را حفظ است و همراهی میکند: «خودم و شوهرم و بچه هایم. بعد هم ازته دل میخندند.»
لبخند به سرعت از چهره اش دور میشود و میپرسد: «من پدر شهیدم، میدانی که؟» وقتی جواب مثبت میشنود، آسوده خاطر میرود روی تختش دراز میکشد، روبه دیوار و پشت به ما پتو را میکشد تا بالای شانه هایش و قصد خواب میکند.
اتاق کناری بخش مراقبتهای ویژه مرکز است. نوار قلب دارد، اکسیژن، وسایل احیا و چیزهای دیگر تا اگر خدای نکرده یکی از والدین شهدا حالش بد شد، تا پیش از رسیدن اورژانس بشود کارهای اولیه را انجام داد.
کمی آن سوتر، عباسعلی بی خیال سروصدایی که به راه انداخته ایم، همچنان غرق خواب است.
روی دیوار عکس طلعت را چسبانده اند. لبخندی کم رنگ روی چهره پیرزن خشک کرده و نوار کج سیاهی که گوشه عکس است، میگوید که دیگر در میان ما نیست. طلعت مادر شهید بود و از وقتی با شوهرش، حیدر، خانه شان را وقف آموزش وپرورش کردند، به این مرکز آمد. سه چهار ماه پیش دوران فراغش به سرآمد و برای دیداری بدون جدایی به فرزند شهیدش پیوست.
سعیده قدم به قدم راه میرود و ریزه کاریهای مرکز را توضیح میدهد، با کفشهایی پاشنه دار که صدای تق تقشان در سکوت سالن میپیچد. سالمندان مرکز هرجور که دوست داشته باشند او را صدا میزنند. برخی مثل فریدون به او میگویند خانم دکتر، برخی خانم روحانی و برخی دیگر خانم تق تقی.
عصمت همان که در نزدیکترین تخت به پنجره بخش زنان است، از سالمندهایی است که روی ظاهر سعیده دقت میکند و چشم وهم چشمیهای کودکانه، او را خواستنیتر کرده است. همین چند روز پیش که مددکار بنیاد شهید پیرزن را برای خرید عید نوروز به بازار برده بود تا به سلیقه خودش لباس انتخاب کند، کفشهایی پاشنه دار مشابه کفشهای سعیده خریده بود، همین طور کیفی مشکی مشابه کیف او.
آلزایمر دارد و موقع خرید سن وسالش را از یاد برده است؛ اینکه این کفشها و پاشنه هایش راه رفتن را برایش سختتر میکند. همین طور اینکه برای استفاده از لباس هایش جایی ندارد، هیچ جا به جز مزار فرزند شهیدش. از داشتن کیف و کفش نو خوش حال است و وقتی با همراهی کارکنان مجموعه از زیبایی خریدهایش تعریف و تمجید میکنیم، خوش حالتر هم میشود.
روی وایت برد بالای سر مادران شهدا خلاصه وضعیت هایشان نوشته شده است. تقریبا همگی آلزایمر دارند و رژیم غذایی شان عادی است. آن طور که کارکنان مرکز میگویند، حال واحوال مادران شهدایی که آلزایمر دارند، متغیر است. گاهی بسیار حواس جمع هستند و سؤالاتت را دقیق جواب میدهند و گاهی هم درگذشته سیر میکنند؛ مثلا گاهی دختربچه میشوند و دنبال مادرشان میگردند یا میگویند همین الان از زیارت اهل قبور برگشته اند. وجه مشترکشان این است که در هر وضعی باشند، یک نام را فراموش نمیکنند و آن نام فرزند شهیدشان است.
از کنار تخت هایشان میگذریم، بی پرسیدن نام جگرگوشه هایشان یا هر سؤال دیگر. مبادا چینیهای نازک دلشان ترک بردارد.
یکی از کارکنان مرکز دارد روسری زَهیّه را درست میکند تا پیرزن در عکسها زیبا بیفتد. پیراهن صورتی روشن به تن نحیف مادر شهید زار میزند. عرب زبان است و از سال ۱۳۹۸ در مرکز زندگی میکند. سعیده دستهای چروکیده او را در دست گرفته است و به عربی چیزهایی میگوید که از تمامشان «یومّا» به معنی مادر را متوجه میشویم.
کمی آن طرفتر کمک بهیار به این نتیجه رسیده که باید محافظ تخت یکی از مادران شهدا را که تازه از خواب بیدار شده است و تعادل درستی ندارد، بالا بیاورد تا به زمین نیفتد.
رقیه مادر شهید دیگری است که بی کلمهای حرف دارد نگاهمان میکند. ابروهای پهن و گونههای فرورفته را تماشا میکنیم و او را تصور میکنیم وقتی خبر شهادت فرزندش را شنیده است. شاید مویه کرده، صورت خراشیده، دل تنگی کرده و امیدوار بوده است. دست کم فایده آلزایمر برای او این است که تلخیهای گذشته را کمتر مرور کند.
به ما که غریبه ایم رو میکند و میپرسد از کجا آمده ایم؟ کمک بهیار با صدای بلند جواب میدهد خبرنگارند. پیرزن ابروهایش را به نشانه فهمیدن بالا میاندازد. معصومانه «ها»ی کش داری میگوید و «جان ها» تحویل میگیرد.
در تخت روبه رو مریم که از تهران به این مرکز آمده، نشسته است. همسر شهید است و آلزایمر دارد. تتمه زیبایی جوانی اش با لبخندی پیوسته دوچندان شده است. معصومه، کمک بهیار مرکز، نزدیک میشود و موهای یکدست سپید او را مرتب میکند. خودش از خدماتی که به مادران شهدا ارائه میکند، چیزی نمیگوید. یکی دیگر از کارکنان مرکز برایمان این طور تعریف میکند: «شبی یکی از مادران شهدا ناآرام بود. بی اختیار جیغ میکشید و نمیگذاشت بقیه هم بخوابند. معصومه رفت کنارش روی تخت دراز کشید و برایش لالایی خواند، آن قدر که آرام گرفت و خوابش برد.»
معصومه فرزند شهید زواری است. سال ۱۳۶۵ که پدرش در حاج عمران به شهادت رسید، سه ساله بود. به یادنداشتن خاطره از پدری که حتما مهربان بوده، از افسوسهای بی درمان اوست. مختصر میگوید که در ۲ سالی که اینجا مشغول به کار شده، انرژی عجیبی از کارکردن برای والدین شهدا گرفته و آدم دیگری شده است: «من آدمی بودم که از بالا آوردن بچه خودم بدم میآمد و تعویض لباس هایش را به شوهرم میسپردم. هیچ تجربهای از ارتباط با سالمندان هم نداشتم. حالا آدمی شده ام که اصلا از حمام کردن مادر شهید یا عوض کردن لباس هایش بدم نمیآید.» درنگ میکند و انگار که از پیداکردن کلمه مناسب برای بیان حسش ناامید شده باشد، اضافه میکند: «مهری که از اینها به دلم افتاده، کار خداست.»
دیگری میگوید از مرده میترسد، اما موقع جان دادن یکی از مادران شهدا تا آخرین لحظه دستان او را در دست هایش نگه داشته است.
«اینجا باید در شأن والدین شهدا باشد، خیلی تمیز و حال ساکنانش خیلی خوب. ۱۳ سالمند فعلی مرکز به اضافه کسانی که کوتاه مدت و برای مراقبتهای درمانی میآیند، باید به جز تروخشک شدن، از کارکنان محبت دریافت کنند.» اینها حرفهایی است که سعیده در جریان بازدیدمان بارها اشاره میکند تا بگوید چرا اصرار دارد کسانی را در مرکز به خدمت بگیرد که از خانواده شهدا و جانبازان باشند و به کارهایشان به چشم وظیفهای صرفا شغلی نگاه نکند.