سحرنیکو عقیده
خبرنگار شهرآرا محله
تمام رخت و لباس و وسایل خود را به همین گوشه عزلت کشیده است. به همین اتاقک کوچک به اندازه کف دست. تنهاییاش را دوست دارد و حاصل نگهبانیهایش در سکوت شب، همین نقاشیهایی است که حالا سرتاسر دیوارهای اتاقش را پوشاندهاند. پیرمردی ریزنقش، سادهدل و کمسخن که با پیراهن چهارخانه اتوکشیدهاش به استقبال ما میآید. او چیزی جدا از نقاشیهایش نیست. زلال و تنها و رونده است، شبیه جویبارهای آبیرنگ باریک توی نقاشیهایش. اما غلبه رنگ سبز نشان میدهد که باوجود سالها دوری از روستا و زندگی در شهر، روح او هنوز نسبت تنگاتنگی با طبیعت، رود و سنگ دارد. 68سال دارد و انگار توی قلبش هنوز کودکی مهربان نفس میکشد. کودکی با دغدغههای ساده اما بزرگ و فراموش شده. توی نقاشیهایش جوانها پدر را تا مریضخانه بر دوش میکشند، دخترها چای به دست مادرشان میدهند و خلاصه همه آدمها هوای یکدیگر را دارند.
نوروزعلی شمسطلب، معروف به عمو نوروز، نقاش و شاعری خودآموز است که بدون هیچ سوادی تنها بر حسب ذوق، قریحه و علاقه خودش شروع میکند به نقاشیکشیدن و شعر سرودن. این هفته مهمان اتاق کوچک او هستیم. اتاقی در دل یک ساختمان نیمهکاره که برای گذران زندگی، نگهبانی و پاسبانی این ساختمان را برعهده دارد. پیش از ورود به اتاق اولین نقاشیای که از او میبینیم، آخرین نقاشیای است که به مناسبت آمدن ما، قبل از آمدنمان کشیده و کنار کاغذهای دیگر به در آهنی زنگزده اتاق چسبانده است. با همان سواد نصفه و نیمه و خطی دست و پا شکسته گوشه کاغذ نوشته است: «بفرمایِن خوشامدِن.»
هر نقاشی داستانی دارد
نقاشیهای نوروزعلی بیشتر تصاویری از خاطرات گذشته هستند که با جزئیات کامل در ذهن او ثبت شدهاند. گذشتهای که او بهخوبی از آن یاد میکند و میگوید هنوز که هنوز است دلتنگ آن روزها میشود. روزهایی که در روستای قلندرآباد در حوالی شهرستان فریمان با پدر، مادر و خواهر و برادرهایش در زمینهای زراعی طلایی خرمن میکوفتند و فصل میوهچینی از درختها بالا میرفتند و میوه میچیدند. خانه آنها دشت وسیعی بود که در آن آزاد و رها به هرسویی که میخواستند میدویدند و تابستانها در جویبارهای خنک آبتنی میکردند. نوروزعلی همه اینها را همان ابتدای گفتوگو با شور و هیجان خاصی تعریف میکند. بعد به یک نقاشی در گوشهای از اتاق اشاره میکند. نقاشی تصویر دو گاو است که با چوبی بر پشت، زمین را شخم میزنند. میگوید: « آنزمان که تراکتور نبود کشاورزها (جُق) را میگذاشتند روی دوش گاوها و زمین را شخم میزدند.» به گاو کوچکتر اشاره میکنم و میگویم که گاو کوچکتر حتما پسر گاو بزرگتر است. نوروزعلی به نشانه منفی سر تکان میدهد و میگوید:« نه این گاو جوان است، لاغر و تازهکار. اما آن گاو بزرگ و کارکرده است. آنزمانها کنار گاو ضعیف، یگ گاو درشت میگذاشتند تا بتوانند با هم جق را روی شانههایشان حمل کنند. » این جزئیات ریز و درشت در تک تک نقاشیهای او به چشم میخورد و هر تصویری برای خودش روایتگر یک داستان است. کنار بعضی نقاشیها شعری هم نوشته شده است. توی یک نقاشی عروس و دامادی را میبینم انار به دست. سعی میکنم شعر گوشه نقاشی را بخوانم.« از سر راه کنار برید، دوماد میخواد نار بزنه / سیب سرخ، انار سرخ به دامن یار بزنه.»
دیدار رعنا و کجکلاه خان
(نادرشاه)، (سِکَن در)، (غولبیابانی) چیزهایی که به همین شکل را دست و پاشکسته در شرح هر نقاشی نوشته است، میخوانم. میپرسم این شخصیتها را از کجا میشناسید؟ تعریف میکند که آن قدیمها گاهی بزرگان فامیل برای کوچکترها داستانهای کهن تعریف میکردند و او که عاشق این داستانها بوده است با دقت همه را در ذهنش ثبت میکرده و بعدها این داستانها را روی کاغذ میآورد. نقاشی دیگری توجهم را جلب میکند. نقاشی دختری به اسم رعنا که در روستا سوار بر اسب به دیدار معشوق میرود، او را زیر درخت غرق خواب پیدا میکند، دلش نمیآید او را بیدار کند و فقط به نوشتن یک جمله روی کاغذپاره اکتفا میکند: « کج کلاه خان، من آمدم اما خواب بودی، رفتم.»
پدرم ذوق شاعری داشت
پدرش ذوق شاعری داشته و گاهی چیزهایی هم روی در و دیوار میکشیده است. خیلی وقتها غرق فکر میشده است و بعد از مدتها خاموشی چیزهایی به زبان میآورده است. او یکی از این جملههای آهنگین دوستداشتنی را به یاد دارد: اونچه دلم خواست نه اون شد، اونچه خدا خواست همون شد... اما نوروزعلی تا قبل از ایام جوانی استعدادی که از پدر به او به ارث رسیده را کشف نمیکند. اما بعد از ماجرایی که می گوید در خواب دیده است، شروع می کند به نقاشی و...
شعرخوانی برای رزمندهها
انبوه رزمندههای تفنگ و بیسیم به دست توی نقاشیهایش نشان میدهد که یکی از پررنگترین دورههای زندگی او دوره خدمت در جبهه محسوب میشود. اتفاقا چشمه ذوق شعر و شاعریاش هم تازه همان موقع شروع میکند به جوشیدن. او تعریف میکند که بعد از سالها کار و زندگی در روستا تصمیم میگیرد که همراه با رزمندهها به خط مقدم اعزام شود. همان ایام برایشان در جبهه کلاس نهضتآموزی تشکیل میدهند و او هم شرکت میکند. همزمان با سوادآموزی، شعرسرودن را هم تمرین میکند. میگوید شبها قبل از خواب روی کاغذپارهها شعر مینوشته است. شعرهایی با مضمون ایمان، مقاومت و ایستادگی در برابر دشمن برای انگیزهدادن به رزمندهها. روزها با صدای بلند آنها را برای دوستانش میخوانده است. همه استقبال میکردند و همراه با او میخواندند. نوروزعلی یکی از بهترین خاطراتش از جبهه را انتخابات سال63 میداند و شعری که درباره انتخابات در مسجد رزمندهها میخواند.
اتفاقا صدا و سیما هم آن شعرخوانی را پخش میکند. از او میخواهم که آن شعر را بخواند. فقط یک بند آن را به یاد میآورد اما همان را با صدای بلند و با شور و شوق همان سالها میخواند! « ما همه رأی میدهیم، رأی میدهیم از بهر دل!»
نگهبانی دهم من به مصلی
بعد از بازگشت از جبهه ازدواج میکند و برای درآوردن خرج و مخارج زندگی به مشهد مهاجرت میکند. او حالا 8پسر و 2دختر دارد که همگی خیاط هستند و هرکدام برای خودشان زندگی تشکیل دادهاند. از میان تمام فرزندانش فقط احمد، بزرگترین پسرش از پدر ذوق نقاشی را به ارث برده است. حالا گهگاهی روی شیشه نقاشی میکشد و نوروزعلی با افتخار از نقاشیهای او تعریف میکند. حالا هرموقع او به دیدن پدر میآید نوروزعلی چندتا از کاغذها را از دیوار میکَنَد و به او هدیه میدهد. او خانوادهاش را بیشتر از جانش دوست دارد اما آرامش تنهاییاش را با هیچ چیز در دنیا عوض نمیکند.
میگوید:« دختر و پسرهایم همگی به من میگویند که چرا با این سن و سال هنوز هم کار میکنم و در این ساختمان نیمهکاره تنها زندگی میکنم اما من نمیخواهم بارم را به دوش کسی بیندازم.
بارم را باید خودم بکشم. سعی میکنم تا جایی که بتوانم روی پای خودم بایستم و کار کنم. تنهایی را دوست دارم. وقتی تنها باشم نه کسی از دستم میرنجد و نه من کسی را میرنجانم. اگر غمی هم سراغم بیاید شعری میگویم و حالم خوب میشود.» بعد با ریتم شعری میخواند:«الهی شکر خدایا شکرگزارم/ دم آخر شد این رشته کارم/ نگهبانی دهم من به مصلی/ که تا هستم برود روزگارم.»
نقاشیهایم را دور ریختم
میپرسم تابهحال در انجمنهای شعر در شهر شرکت کرده است یا نه اما او دل خوشی از این انجمنها ندارد. یکبار که برای زیارت به حرم امام رضا(ع) میرود به یکی از خادمها میگوید که اشعاری در وصف امام رضا(ع) سروده است. خادم یادشده او را به سمت دفتر انجمن شعر حرم راهنمایی میکند. میگوید: «جوانها دورتا دور نشسته بودند و یکی یکی شعر میخواندند. نوبت به من که رسید از من پرسیدند شما هم شعر داری؟ گفتم بله و شعرم را خواندم. هنوز دو سه بند بیشتر نخوانده بودم که گفتند دیگر نخوان. گفتم چرا؟ گفتند شعرهایت به درد این انجمن نمیخورد. من ناراحت شدم اما با خودم میگویم شاید حق با آنها باشد. حالا جوانها شعرهای کلمه کلمه میخوانند که اسمش را هم گذاشتهاند شعر نو. کسی شعرهای قدیمی را دوست ندارد. خلاصه آن روز تنها روزی بود که در انجمن شعر شرکت کردم.
خیلی قلبم شکسته بود. با خودم عهد بستم که دیگر شعر و نقاشی را ببوسم و بگذارم کنار. وقتی به خانه آمدم تمام دفتر شعرها و نقاشیهایم را ریختم دور. اگر همه را جمع میکردم و دور نمیریختم اکنون حدود 5دفتر شعر داشتم و 500تا برگه نقاشی.»
شعری برای گلخطمی صورتی
(به نام خالق یکتای بیهمتا/ که مینویسم در آن من یک شعر زیبا) این را صفحه اول تنها دفتر شعرش نوشته است. دفتر شعری که درست چند روز پس از ماجرای دلشکستهشدنش میخرد و عهد خودش را میشکند. از او میخواهم آخرین شعری را که سروده است بخواند. میگوید آخرین شعرش را دیروز نوشته است، وقتی توی کوچه چشمش به گلخطمیهای صورتی باغچه همسایه افتاده است.
میخواند: «برای دیدن گلها به دور باغ میگردم/ شدم عاشق این گلها، در این گلزار میگردم/ که شاید باغبانش را ببینم/ ببوسم، دست و پایش را ببویم/ کنار باغبان و گل نشینم/ باغبان گل رسولا... بود/ این خدیجه مادر زهرا بود/ نور بیهمتا یا زهرا/ مادر گلها تویی زهرا...»
کارگرها، بازدیدکنندگان اصلی نمایشگاه
زیاد حرف نمیزند و اگر حرفی داشته باشد تمامش را خلاصه میکند در شعرها و نقاشیهایش. حرفهایی که همه از جنس خطوط و رنگ و شعر و موسیقی هستند. ساده و بیآلایش و کودکانه. همین ویژگی است که باعث میشود نقاشیهای نه چندان حرفهای او دلنشین و دوستداشتنی باشند و افراد مختلف از راههای دور و نزدیک برای دیدن آن ها به اتاق کوچک او در آن ساختمان دنج و تاریک و کوچک نیمهکاره بیایند. نوروزعلی میگوید بارها پیش آمده است که افراد مختلف آوازه نقاشیهایش را بشنوند و از نقاط مختلف به دیدن او و نقاشیهایش بیایند. اما بیشترین بازدیدکنندههای نمایشگاه کوچک او کارگرهای ساختمان هستند و او را با جملاتی مثل (ای ول داری) و (دمت گرم) تشویق میکنند. تعریف میکند: « 4ماه پیش که در ساختمان دیگری نگهبان بودم یکی از بالاشهر کلی راه را کوبیده بود آمده بود تا نقاشیهایم را ببیند. گفت که ساکن آلمان است و چند هفتهای به ایران آمده است. تعریف من را از یکی از دوستانش میشنود و تا اینجا میآید. خیلی از نقاشیهایم خوشش آمده بود. همانجا چندتا را به او هدیه دادم، کلی از من تشکر کرد و گفت نقاشیها را برای دخترش به آلمان میبرد. این اتفاقها مرا دلگرم میکنند و باعث میشوند با تمام سختیها و ناملایمتها به کارم ادامه بدهم. تمام آرزویم هم این است که بتوانم یک نمایشگاه داشته باشم و صدایم را به گوش آدمهای بیشتری برسانم.»
جعبههای مدادرنگی عمو نوروز
عمو نوروز را باید میان نقاشیهایش شناخت و این شناختن اصلا کار سختی نیست. او بهسادگی همین خطوط است. پیچوخمی در کارش نیست. به دور و اطراف نگاهی میاندازم و این سادگی را لابهلای تک تک وسایل و لوازم اتاق هم میبینم. میان بلوکهای آجری که میز و تخت و صندلی او را تشکیل دادهاند. نگاهی به وسایل روی بلوک آجری کنار تختش که بهعنوان میز از آن استفاده میکند، میاندازم. لوازم ضروری
او برای زندگی یک قاشق است و لیوان و قندان طلایی رنگ. قندانی که خودش از برش سر لوله آب آن را درست کرده است. آنقدر با ظرافت و سلیقه اینکار را انجام داده است که اگر خودش نمیگفت متوجه نمیشدم که این قندان، قبلا قسمتی از یک لوله بوده است. میگوید: «خودم با دستهای خودم این قندان را ساختم. به قول ما قدیمیها عمری است و میتوانم سالهای سال از آن استفاده کنم. برای رنگزدنش هم از نقاشهای ساختمان مقداری رنگ طلایی قرض گرفتم.» اما مهمترین و ضروریترین لوازم او ابزار نقاشی هستند.
از زیر تخت یک کیسه برنج را بیرون میکشد. 2جعبه مدادرنگی دوازدهتایی و 4قوطی آبمیوه پر از مداد رنگی که به عنوان جامدادی از آنها استفاده میکند. بیشترین رنگی که میان مدادها به چشم میخورد سبز است. مدادرنگیهای سبزِ دائما تراشیدهشده که حالا قد یک نخود شدهاند. عمو نوروز میخندد و میگوید: « تا جایی که بشود مدادها را دور نمیاندازم، بهویژه مدادهای سبز که از همه پرمصرفتر هستند.» چشمم به چند خودکار میان مدادها میافتد. میپرسم از خودکار هم استفاده میکنید؟ توضیح میدهد که اگر یک مدادرنگی را تمام کند نمیتواند به خاطر یک رنگ، یک جعبه کامل بخرد و برایش صرف نمیکند. فروشگاههای نوشتافزار هم مدادرنگی تکی نمیفروشند، او هم مجبور میشود که خودکار بخرد. اما اضافه میکند: « تا جایی که بتوانم از خودکار استفاده نمیکنم چون رنگ خودکار نما ندارد و تیره است. اما مدادرنگی نقاشی را روشن و قشنگ میکند.»
هر درختی ریشه دارد
به انتهای گفت و گو رسیدهایم. شعرها و نقاشیهای عمو نوروز تمامی ندارند. برای بار آخر نگاهی اجمالی به نقاشیهای این نمایشگاه کوچک میاندازم. به انبوه درختهای سرسبز میان نقاشیهایش. از عمو نوروز میپرسم: چرا اینقدر درختها را دوست دارید؟
-چون درختها سبز و سرزندهاند. به خودشان تکیه میکنند و ریشه دارند.
حالا چرا اینقدر ریشههای درختها را بلند کشیدهاید؟
-هر درختی به اندازه شاخههایش ریشه دارد.
با خودم فکر میکنم تمام این نقاشیها و شعرها شاخ و برگهایی هستند که ریشههایشان از جایی در قلب مهربان عمونوروز آب میخورند.