به گزارش شهرآرانیوز، در شعر کهن فارسی بهار نماد طراوت و شادابی است و بهاریههای بسیاری در وصف بهار و زیبایی آن سروده شده است. قدما بهار را رستاخیز طبیعت دانستهاند و آمدن بهار را همزمان با رهایی از دلمردگی و سکون میدانستهاند.
بامدادی که تفاوت نکند لیل و نهار/ خوش بود دامن صحرا و تماشای بهار/ صوفی از صومعه گو خیمه بزن بر گلزار/ که نه وقت است که در خانه بخفتی بیکار/ بلبلان وقت گل آمد که بنالاند از شوق/ نه کم از بلبل مستی تو، بنالای هشیار (سعدی).
اما وقتی به کارکرد بهار در شعر معاصر نگاه میکنم، تنها این قسمت از تاریخ جهانگشای جوینی به یادم میآید، توصیفی دردناک و غمافزا از آمدن بهار که در تاریخ کهن ادبیات فارسی، توصیفی چنان غمبار از بهار کمسابقه است، توصیفی از بهار که در شعر معاصر این رویکرد و اقبال به چنین مضمونی گویی بسیار فراوان و ملموس است.
چون خبر قدوم ربیع به ربع مسکون و رِباع عالم رسید، سبزه، چون دل مغمومان از جای برخاست و هنگام اسحار بر اغصان اشجار، بلبلان بر موافقت فاختگان و قَماری شیون و نوحهگری آغاز کردند و بر یاد جوانانی که هر بهار بر چهره انوار ازهار در بساتین و متنزّهات میکش و غمگسار بودندی سحاب از دیدهها اشک میبارید... (تاریخ جهانگشای جوینی)
شاعران معاصر، چون قدما دلبسته بهار و زیبایی آن نیستند و رنگی از یأس و نومیدی بر مضمون بهار در شعر شاعران معاصر نشسته است، بهراستی چرا آن همه زیبایی و شکوه بهار در شعر کهن تبدیل به یأس و نومیدی در شعر معاصر شده و کارکردش اینگونه دیگرگون شده است؟
بهار آمد گل و نسرین نیاورد/ نسیمی بوی فروردین نیاورد/ پرستو آمد و از گل خبر نیست/ چرا گل با پرستو هم سفر نیست/ چه افتاد این گلستان را چه افتاد؟ که آیین بهاران رفتش از یاد (هوشنگ ابتهاج)
شاعر ترجیح میدهد آنگاه که بهار مفهوم چشمنوازی و دلانگیزی را به یاد میآورد، بگوید برگرد و راه خویش را از این دیار بگردان، چرا که دیگر این سرزمین از لونی دیگر است و جای سرود شادی و بانگ ترانه نیست. درواقع در شعر معاصر بهار بستری برای بیان شعر اعتراضی و اجتماعی شده است و نمیتوان در این بهار شاد و سرخوش بود.
برگردای بهار! که در باغهای شهر/ جای سرود شادی و بانگ ترانه نیست / جز عقدههای بسته یک رنج دیرپای / بر شاخههای خشک درختان جوانه نیست / برگرد و راه خویش بگردان از این دیار (محمدرضا شفیعی کدکنی)
در اسفندماه آب شدن برفها و رخت بستن سرما در شعر کهن نویدبخش روشنایی و امید به زندگی بوده است، حال جای آن مفهوم سکون و یخزدگی نشسته است. انگار انسان معاصر دیگر برایش طبیعت، شورانگیزی و زیبایی گذشته را ندارد. انگار مایی که به «آغاز فصل سرد» ایمان آوردهایم و برایمان «پادشاه فصلها پاییز» است دیگر نمیتوانیم از طراوت بهار سرشار شویم. گویی دیگر بهار جایی برای ستردن غبار نیست، چون از بیدلی آن را از در خانه راندهایم.
عید آمد و ما خانه خود را نتکاندیم/ گردی نستردیم و غباری نستاندیم/ دیدیم که در کسوت بخت آمده نوروز/ از بیدلی آن را ز در خانه براندیم (مهدی اخوان ثالث)
بهار که بر طبق سنت دیرینه نماد نوشدن و تازگی بوده است، در شعر امروز آن را نوشدن داغ دانستهاند و با آمدن بهار این داغ و حرمان است که نو و تازه میشود. بهار فصل شکفتن، نوزایی و نوشدن است، اما شکفتن و نوشدن چه؟ شاید نوشدن داغ است و اندوه. بهار در شعر فارسی نماد نوشدن و تازگی است و حال این تازگی بهدرستی بار مفهومی آن را دربرگرفته است، چون بهار مفهومی نو یافته و رخت کهنه از تن به در کرده است.
بهار آمده یک داغ نو به من بدهد / تو را بگیرد احساس بی... شدن بدهد (مونا زندهدل)
هرچند فصلها میروند و میآیند و گلها در بهار میرویند، اما شاعر معتقد است که هیچ گل مردهای در بهار دوباره زنده نمیشود.
اگر چه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد، اما / بهار در گل شیپوری مدام گرم دمیدن بود (حسین منزوی)
در شعر معاصر شاید چشمانتظار بهار باشیم، اما آنقدر دلتنگیم که میدانیم با این وضع، بهار هم نمیتواند کاری کند.
با این وضع/ بهار هم کاری نمیکند/ نه برای من/ نه برای کلاغ دلتنگی/ کاش آدمی آب بود/ یا خوشه گندمی لااقل (جواد کلیدری)
هرچند نماد بهار به کلی در شعر معاصر مفهوم و کارکردش تغییر کرده است ولی باز هم در نگاه شاعران میتوان آن سبزی و طراوت را در آستانه بهار دید و خواهان آمدنش بود.
بهار از درگاه سبز میآیم/ تابستان از میان سایهها/ پاییز از میان عصرها / و زمستان از کنار شبهای بلند/ای بهار/ یکبار دیگر همچون فرفرهای سبز/ در میان آب چرخی بزن (محمد باقر کلاهی اهری)
در شهرهای مدرن امروز هرچند در روزهای سرد سال گلها و درختان بوستانها برای دورماندن از سرما در روکشهای پلاستیکی آرام میگیرند و با آمدن بهار، رخ زیبایشان را به عابران مینمایانند و در گوشه گوشه شهر رنگآمیزی معابر و چینش نمادهای هفتسین جلوهگری میکند، اما انگار اینها نمیتواند این اندوه نشسته بر شعر را، این غبار غم بر سطور دلتنگ را بزداید. شاعرانی که نبض شعر زمانه را در دست دارند و لحظهها، روزمرگیها و غمهای جامعه را زیستهاند جز این نمیتوانند به شعر تعهد داشته باشند و این کمال راستی و روراستی شعر با جامعه است. باید این بهار را بویید و نوشید، بهاری که روی از رنج انسان و اندوه جامعه نگرفته است. اما با همه اینها باید گفت:
ای درد اگر بهار نیاید؟ / همدرد اگر که ابر نبارد؟ / از گور ما چگونه توان رویید/ مردانگی و عشق/ بر سنگ گور ما / چگونه توان سود آسمان/ انگشتهای نازک خود را به افتخار؟ (نصرت رحمانی)