سرخط خبرها

من کلمه ندارم دکتر ...

  • کد خبر: ۱۸۸۲۶۱
  • ۱۹ مهر ۱۴۰۲ - ۱۶:۰۱
من کلمه ندارم دکتر ...
بروم زودتر به مارال بگویم؟ می‌فهمی از چی صحبت می‌کنی؟ بگویم سردردهایت میگرن نبوده، از بی‌خوابی نبوده، از گرسنگی نبوده، بستنی یخی و ژلوفن و میگراستاپ بچه‌بازی بوده است.

بروم زودتر به مارال بگویم؟ می‌فهمی از چی صحبت می‌کنی؟ بگویم سردردهایت میگرن نبوده، از بی‌خوابی نبوده، از گرسنگی نبوده، بستنی یخی و ژلوفن و میگراستاپ بچه‌بازی بوده است. زل بزنم توی چشم‌های میشی‌اش بگویم؟ همین؟ بگویم مارال جانم دکتر گفته است شش ماه دیگر بیشتر زنده نیستی؟

تازه اگر خانه‌مان را بفروشیم و خرج داروهایت کنیم؟ بگویم مارال من، یک خرچنگ توی سرت پیدا شده است و در همه آن وقت‌هایی که می‌خندی، جلو آینه رژ می‌زنی، توی آشپزخانه نیمرو درست می‌کنی، جلو آینه قدی پذیرایی موهایت را شانه می‌کشی و روی کاناپه طوسی هم‌زمان که داری جیران می‌بینی، لاک ناخن‌هایت را فوت می‌کنی که خشک شود و بتوانی پفک بخوری، لحظه‌به‌لحظه وحشی‌تر و بزرگ‌تر و گرسنه‌تر می‌شود؟

نه دکتر، کار من نیست. درست است من نویسنده‌ام، درست است که کلمات توی مشتم هستند، درست است که کم کتاب نخوانده‌ام و کم فیلم ندیده‌ام، ولی فقط کمی از زندگی توی کتاب‌ها و فیلم‌ها هست و باقی‌اش را خودت باید شخصا بچشی و بمکی و تجربه کنی، وگرنه چه کاری بود، هر لاک‌پشتی که تخم می‌گذاشت، خاکشان نمی‌کرد که از گرمای زمین تخم‌ها برسند و جوجه لاک‌پشت‌ها دربیایند و راهی اقیانوس شوند، بلکه می‌نشست بالای سرشان، به دنیا که می‌آمدند، قصه اقیانوس را با آب‌وتاب و خیلی رنگی تعریف می‌کرد و می‌گفت قشنگ است، خیلی قشنگ است، ولی خطر هم کم ندارد.

بعد می‌گفت صاحب‌اختیارید، می‌توانید همین‌جا توی ساحل زندگی کنید و من برایتان غذا می‌آورم و می‌توانید هم دل بزنید به اقیانوس. نه دکترجان، من آدمش نیستم، من جانش را ندارم دکتر... خیلی شیره جانم را می‌مکد گفتن همین یک جمله کوفتی... من همین چهارتا کلمه را بخواهم بگویم، بقیه عمرم لال می‌شوم، بقیه عمرم را باید بی‌کلمه زندگی کنم.
دکتر، تفاله‌گیر چای را از تفاله‌های چای، توی سطل کنار میزش تکاند، دکمه چای‌ساز را زد و چای‌ساز شروع کرد به فس‌فس‌کردن.

- داستان اینه که جهانمون فرق می‌کنه... من عینک علم روی چشمامه و تو عینک کشف و شهود و خیال... من همیشه دودوتام باید بشه چهارتا، وگرنه خوابم نمی‌بره، ولی با عینک تو یه وقتایی دودوتا می‌شه چهارونیم و یه وقتایی می‌شه سه...

بعد همان‌طور که استکان‌های کمرباریک مطب را تا نیمه از چای خوش‌رنگ و معطر پر می‌کرد، گفت: من هم آدمم، عشق حالیمه، خاطره و قصه و شعر و ادبیات رو تا حدی می‌فهمم، ولی مرگ در چشم من یه اتفاق طبیعیه... نه که بخوام در چشم تو کوچکش کنم، ولی باید با واقعیت کنار بیای... مارال خیلی وقت نداره...

بعد استکان‌های نیمه خالی چای را با آب جوش پر کرد و یکی‌اش را هل داد جلو یحیی. یحیی پلکش دودو می‌زد و دندان‌قروچه می‌کرد و با صدایی مستأصل و ناامید گفت: دکتر می‌شه بگی چی‌کار کنم براش؟

- سفر برید، رستوران، خرید، فیلم ببینید، یه‌سری مسکن قوی هم نوشتم، اگه دردش بالا گرفت، مراقب باش داروهاش رو حتما بخوره...

- یعنی خاطره بسازم که بعدش تنهایی پدرم دربیاد؟

- درس علم هنوز به اینجا نرسیده یحیی‌جان...

- پس من بدبخت چه غلطی بکنم؟ منی که قربون‌صدقه مو‌های توی برس جامونده‌ش می‌رم، بی این آدم کجا برم؟ به کی بگم؟
دکتر بلند شد. به‌سمت پنجره رفت و توی همان دوسه قدم یک قلپ چایش را نوشید و گفت:

- یک خونه‌هایی توی دنیا هست که زنگشون خیلی بالا نصب شده و دست کودک بازیگوش علم هنوز به زنگشون نمی‌رسه... هرچقدر اون بچه بزرگ بشه، اون خونه هم زنگش بالاتر می‌ره... برو زنگ اون خونه رو بزن... معمولا باز می‌کنن...

- چی داری می‌گی دکتر؟

پرده کرکره مطبش را بالا داد، پرده ده‌سانت ده‌سانت بالا می‌رفت و رفته‌رفته گنبد حرم پدیدار شد. انگار توی کلاف پنجره قابش گرفته باشند. دکتر کنار رفت و با دست اشاره کرد: این خونه رو می‌گم... علم دستش نمی‌رسه، ولی تو برو زنگش رو بزن. صاحبش آقاست، در رو باز می‌کنه...

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->