محمدرضا رحمانی در میان یکی از ترانههایش میگوید: حالا اشکهایت را پاک کن/ تا برایت از نسلی بگویم/ که کلید خانهاش را گم کرده است/ از پاییز، که در روزهای دنیا راه میرود/ و از مادرم، /که شب را زیر سپیدی گیسوانش پنهان میکند/ تا من نترسم! و من خیلی وقتها اشکهایم را پاک میکنم و به موهای جوگندمی مادرها فکر میکنم. به آن رشتههای روشن نور که هرکدام بهای روزگار دوره جوانیشان بوده است. تاربهتار موهای مادران، عین ریسههای سپید روشنایی، جوری هراس را از سیاهی شبهای دلهرهآورمان دور کرده که ما هرگز به یاد نمیآوریم آنها هم روزی جوانان باطراوت و زیبایی بودهاند که بارها با تماشای سیاهی موهایشان برابر آینه لبخند میزدهاند.
مادرها، تاجران عاشقپیشهای هستند. جوانی خود را حراج میکنند در برابر عشق. آنها از همان نخستین احساس تکانههای جنین در دلشان، هستی خود را بیدریغ به آدمی که هرگز ندیدهاند نثار میکنند. مادرها، فارغ که میشوند، نه فقط یک نوزاد که تمام قلب خود را در آغوش میگیرند. آنها تا روزی که زندهاند دارند از قلب خود محافظت میکنند. قلبی تپنده که برابر چشمانشان راه میرود، میخندد، گریه میکند و آخ اگر گریه کند، رنج ببرد، زمین بخورد. آنوقت هر بار رشتهای از گیسوان سیاه خود را به سپیدی گره میزنند به امید شفا.
سیصدوشصتوپنج روز سال را هم اگر به نام مادران قیام کنیم، باز هم در معامله با این تاجران عاشقپیشه، به مالباختگانی میمانیم که به اندک بهایی، عشق را در طبق مناسبتها گذاشته و مشت مشت زیره به کرمان بردهاند. غافل از آنکه بشر هنوز با آن همه ادعای پیشرفت، راهی نیافته است تا سیاهی را به خرمن گیسوان روشن مادرها برگرداند. هنوز هیچ اکسیری از میان چروکهای ریز و درشت پیشانی مادرها عبور نکرده است تا غبار زمان را از قرص صورتشان بروبد.
یک بار جایی خوانده بودم: «انگار خدا مادرها را خلق کرده تا به بشر ثابت کند خواب، یک نیاز ضروری برای بدن نیست.» راست میگفت. مادرها، برای ادامه حیات، بسته به عشقاند. چه بسیار مادرانی که شبهای بسیار خوابیدهاند به امید دیدار دوباره فرزندهایشان. اما به پهنای اندوه پنهان در سینهشان، لبخند میزنند، مثل شب که زیر سپیدی گیسوانشان پنهان میکنند تا ما نترسیم. آه که مادرها چه تاجران عاشقپیشهای هستند.