شاید تصور کنید که این یک مطلب تبلیغاتی برای جذب انتخابات مجلس است، اما داستانهای پیش رو که به صورت دنباله دار هستند و در شمارههای بعدی نیز چاپ میشوند همگی واقعی بوده و شبیه سازی صورت نگرفته است. به همین دلیل شباهتهای موجود خداوکیلی اتفاقی هستند و به همین برکت منظور خاصی نداریم. اما اصل مطلب: مدرسه ما در دوران پیش دانشگاهی بیش از هزار دانش آموز داشت که همه فقط در همین رده تحصیلی بودند، تصور کنید، هزارنفر هم سطح، هم رده و البته در شیفت روزانه همگی هم سن و سال.
ما سرریز تمام دبیرستانهای منطقه ۵ تهران بودیم. بله، این فقط شیفت صبح مدرسه بود، هزارنفر ناقابل هم در شیفت بعد از ظهر بودند که ما آنها را معمولا نمیدیدیم. ایران نه، جهان کوچکی بود انصافا! تصور کنید که اگر توی یک مدرسه صدنفری پنج تا شرور و دعوایی تحصیل کنند در یک مدرسه هزار نفری پنجاه نفر هستند، به همین نسبت تعداد درس خوان ها، مذهبی ها، بسیجی ها، عشق فوتبالی ها، گنگهای خرده ریز و حتی سیاسیها را هم اضافه کنید.
مثلا ما توی مدرسه هفده نفر نابینا داشتیم که یک بار مادرم دم در مدرسه آنها را دید و سه روز گریه میکرد که چرا این طفلکیها مجبورند با شما بی شعورها در یک مدرسه باشند. ما حتی توی مدرسه یک سری جوگیر داشتیم که عاشق مارکس بودند و تبلیغ کمونیسم میکردند و این منهای لیبرتارین ها، طرف داران نئونازی و هواداران آمیتا باچان بود.
خب طبیعی است، که خل و چلها هم وقتی هم مسلک خودشان را ببینند ذوق میکنند و به قول خودشان سریع تشکیلات درست میکنند. هرچند اغلب جناحها و طرز تفکرهای موجود در دنیا در مدرسه ما نماینده داشتند، اما همه داشتیم به خوبی و خوشی در کنار هم درسمان را نمیخواندیم! تا اینکه یک روز مدیر مدرسه توی صبحگاه اعلام کرد که به علت شلوغی حیاط مدرسه قرار است هر زنگ تفریح نیمی از دانش آموزان به حیاط بیایند و نیم دیگر در کلاس بمانند تا زنگ تفریح بعدی نوبت آنها باشد.
واکنش بچههای مدرسه عالی بود، برای اولین بار همه متحد شدند و به مدت ۱۰ دقیقه تمام گروههای مدرسه به صورت متحد جناب مدیر را مسخره کردند و از هر گوشه از حیاط، بد و بیراه بود که به سمت مدیر میآمد. جناب مدیر هم وقتی که دید طرح در همان گام اول شکست خورده تصمیم گرفت باب مذاکره را باز کند. دقایقی بعد تعدادی از بد و بیراه گویان که متشکل از گروههای مختلف مدرسه بودند جلو دفتر مدیریت به صف شدند تا به نوبت مورد مذاکره و توجیه عملی قرار بگیرند و دست آخر چند تن از آنها جهت برگزاری مذاکرات خانوادگی به مرحله بعدی صعود کردند.
مدرسه با این مذاکرات به هم ریخت و همه برای مذاکرات به سمت دفتر گسیل شدند و حتی بچههای بسیج و انجمن اسلامی هم حاضر نشدند صف خود را از اغتشاشگران جدا کنند، این اولین بار بود که اغلب جناحهای مدرسه در مذاکرات عملی نماینده داشتند. کم کم اختلاف با مدیریت مدرسه به اختلافات داخلی و بین گروهی تبدیل شد و گروههای مختلف بر سر نحوه نشان دادن اعتراضات شروع به مذاکره لسانی با یکدیگر کردند.
مدیر از بچهها خواست که ضمن حفظ احترام تیم مقابل، فقط تیم خودشان را تشویق کنند، اما آنارشیستهای مدرسه که کم هم نبودند فضا را متشنج کردند و مذاکرات سراسری به صورت بین گروهی شروع شد. مدیر و شش ناظم مدرسه به همراه چهار معلم پرورشی و تعدادی از کارکنان مدرسه سعی در آرام کردن فضا داشتند، اما بچهها یک جوری با مشت و لگد مشغول مذاکره با هم بودند که کاری از پیش نمیبردند، نهایتا تصمیم بر این شد که هر گروهی نماینده خود را برای شرکت در مذاکرات صلح مدرسه معرفی کند.
در ابتدا تنها گروههای رسمی اجازه معرفی نماینده داشتند، اما بعد از کمی سر و صدا، تعدادی از گروههای هنجارشکن هم به مذاکرات دعوت شدند و توی نمازخانه بیست و پنج نفر از چهرههای سرشناس مدرسه مقابل امام جماعت، مدیر و معلمان پرورشی نشستند. این آغاز تحولات سیاسی اجتماعی مدرسه بود که در قسمتهای بعدی به آن خواهیم پرداخت.