کمال خجندی | شهرآرانیوز؛ «ناصرحسنپور» امسال شصتساله شده و نزدیک به چهل سال از این سالها را در کار کافهداری گذرانده است؛ در قهوهخانه آذربایجان. قهوهخانه او، میراثدار دو پیشه سنتی مشهد است؛ کافهداری و انگشترفروشی. قهوهخانه آذربایجان، پاتوق انگشترفروشهاست که معمولا از سر شب میآیند و بساط انگشترها، رکابها و نگینها را پهن میکنند روی میزهای قهوهخانه. مشتریها که بیایند، هم چایی خوردهاند و هم چرخی در بازار انگشتر زدهاند. ناصر حسنپور و قهوهخانه آذربایجان حالا، هم بین کافهروها مشهور است و هم بین انگشتربازها.
قصهاش به اواخر سال ۶۵ برمیگردد که من آمدم مشهد. من پناهنده امامرضا (ع) هستم. در جبهه بودم که نذر کردم بیایم مشهد. آنجا خیلی با حضرت درددل میکردیم. من در همان عوالم خودم به حضرت میگفتم اگر نماندم و شهید شدم، شما بیایید و دستگیرم باشید، اما اگر ماندم، من میآیم و پناهنده شما میشوم.
اواخر سال ۶۵ بود که از جبهه برگشتم. ۲۲ سال داشتم. گفتم وقتش است که به قولم عمل کنم. من آذریام؛ بچه مرند. از خانوادهام در مرند خداحافظی کردم و تکوتنها آمدم مشهد، اما دلم قرص بود. میدانستم که دارم پناهنده حضرت میشوم و آقا، هوای غریبها را دارد و من هم که غریب بودم.
آمدم در بازارچه «حاجآقاجان»، کافه باز کردم. آنجا پاساژی بود به نام «هدایت». در همان پاساژ مغازه گرفتم و به کافه تبدیلش کردم. اسمش را هم گذاشتم «آذربایجان». از همان موقع تا الان کافه آذربایجان، چراغش روشن بوده است؛ البته چندباری جا عوض کردهایم، اما هرجا بودهایم، اسمش همین بوده است. تقریبا بیست سال در همان بازارچه بودیم. سال ۸۵ آنجا را خراب کردند. ما هم آمدیم همین «مقدمطبرسی». اول آنطرف خیابان بودیم. چند سالی آنجا بودیم. اجارهها که زیاد شد، دیگر آمدیم این زیرزمین. الان ده، دوازده سال است که اینجاییم. حالا من از قدیمیترین کافهچیهای مشهد هستم.
من درباره خیلی قدیمها که نمیتوانم حرفی بزنم، اما از همان سال ۶۵ که آمدم، همه آدمهای این کار را میشناسم. آن موقعها در مشهد بهخصوص اطراف حرم، کافه خیلی بود. از قدیمیهای کافهداری آنقدری که من یادم میآید، «اسماعیل سرابی» بود و «اصغر کیهان». اینها ترک بودند. «کافه هزاردستان» هم بود در «جنت». آن کافه هم از قدیمیهاست. «حاجاحمد پدرسالار» هم بود در حاشیه طبرسی. «مجید الفت» هم همانجاها کافه داشت که تبریزی بود. «میرمحمود» هم بود. او هم در همان بازارچه حاجآقاجان، کافهداری میکرد. کافهاش، دیواربهدیوار باغ رضوان بود.
کافه و کافهداری در آذربایجان خیلی رونق دارد. آنجا از هر چهار نفر، یکیشان حتما کافه میزند. این اخلاق آذربایجانیهاست. هرجا هم که رفتهاند، همین اخلاق را با خودشان بردهاند؛ در مشهد هم که آذربایجانیها کم نیستند. لابد به همین دلیل است که بیشتر کافههای قدیم مشهد، دست آذربایجانیها بوده است؛ البته خود مشهدیها هم از همان قدیم کافهداری میکردند، اما اینطوری بود که در کافههای آذربایجانی بیشتر چایی میدادند و قلیان؛ یعنی کافههایشان «چایخانه» بود دراصل. درعوض کافههایی که مشهدیها داشتند، «دیزیسرا» بود؛ یعنی مردم میآمدند آنجا که دیزی بخورند.
قدیم، در مشهد قلیانها چوبی بود، حتی همان تهقلیان هم چوبی بود. آذربایجانیها که آمدند، به مشهدیها یاد دادند که تهقلیان را از فلز بسازند. از آن موقع دیگر، قلیان فلزی و شیشهای در مشهد رواج پیدا کرد؛ چون این قلیانها بهداشت بهتری داشتند و بهتر میشد آنها را شست.
قدیم کافهها رونق بیشتری داشت؛ هرجایی، هر صنفی، هر دارودستهای کافهای داشت که پاتوق همان آدمها بود. همه کافهها هم جایی بنا میشد که آدمها بتوانند بیایند و همدیگر را ببینند و حالواحوالی از یکدیگر بپرسند.
قدیم، نه آنقدر قدیم، تا همین سالهایی که من یادم میآید، در خیلی از کافهها، نقل (قصه و روایت) هم میگفتند. درویش حاجخلیل (خلیل مرندی) بود و درویش حاجعلی. اینها در کافه خودمان نقالی میکردند. حالا حاجخلیل فوت کرده است. خدا رحمتش کند! فیلمش را دارم که در کافه ما، دو ساعت نقل میگفت. بیشتر هم داستانهای شاهنامه و داستانهای دیگر را روایت میکرد. قدیمترها پرده داشتند و هرگوشه پردهشان، نقلی داشت.
تازه فقط نقل نبود؛ عزاداریهایی میشد که بیاوببین! عزاداری که میشد، دیگر قلیان تعطیل بود. به حرمت نام حضرت سیدالشهدا (ع)، کسی لب به قلیان نمیزد، کسی رفتوآمد نمیکرد، کسی حرف نمیزد. گاهی یک ساعت در کافه عزاداری میکردیم. همه نقلها آخرش میرسید به حضرت اباالفضلالعباس (ع).
همین کافه خودمان تا قبل از آنکه قلیان را ممنوع کنند و کار ما از سکه بیفتد، وقتی آنطرف خیابان، در طبقه همکف بودیم، آنجا درویش میآمد و نقل میگفت. حضورش، مشتریجمعکن بود و برای ما صرف میکرد و پولی هم توی جیب درویش میگذاشتیم، اما بعد که بازار کافهها بیرونق شد، نقل گفتن هم تعطیل شد.
خب کار کافه، قاعده خودش را دارد. الان در کافهها، قلیان دادن ممنوع است. حالا ممکن است مخاطبان شما بگویند خب، معلوم است که نباید قلیان بدهند، اما واقعیت این است که این مسائل، اینطوری حل نمیشود. الان چند سال است که برای قلیان سختگیری میکنند؟ آمار بگیرید ببینید موفق بودهاند؟ اینها عادتهای مردم است. یک عمر اینطوری بودهاند؛ نمیشود بهیکباره با یک خط قانون وضع کردن، عوض بشوند. قلیان از قدیمها در دربار پادشاهان بوده است. در خانه رعیت هم بوده است. این سنت این مردم است. شما جلویش را بگیری، چه میشود؟
این میشود که تنباکویی که در همین مملکت کشت میشود، میرود کنار و بهجایش تنباکوی میوهای که همه میدانند شیمیایی است، از کشورهای عربی وارد میشود. اینطوری شما، هم نتوانستهای جلوی قلیان را بگیری، هم به شغل کافهداری آسیب زدهای و هم پول ریختهای به جیب غیرایرانیها. بماند که قلیانها حالا رفته توی زیرزمینها؛ پشت درهای بسته، با هزار فساد دیگر. خب، این جلوی چشم بود، بهتر نبود؟
من همان موقع هم بارها گفتم و کافهدارهای دیگر هم گفتند؛ گفتیم آقا! بیایید شغل کافهداری را دو قسمت کنید؛ کافههای جوانپسندی که نسل جوان آنجا رفتوآمد میکنند، خانمها رفتوآمد میکنند و قهوهخانههای سنتی قدیم. توی این قهوهخانهها آدمهایی رفتوآمد میکنند که از سن جوانی رد شدهاند. خب، اینها را آزاد بگذارید که اگر خواستند، قلیان سفارش بدهند؛ همان قلیان سنتی خودمان را. اینها که دیگر جوانهای چشموگوشبسته نیستند.
خب، انگشترفروشها از قدیم در همان بازار سنگتراشها و اطراف آن بودند. این نگینها هم بیشترشان مال همین خراسان است. فیروزه نیشابور است. عقیق خراسانی است. شجرهایی است که آنها هم از فردوس و آنطرفها میآید؛ برای همین هم در مشهد همیشه نگینتراشی و ساخت رکاب، متداول بوده است. بیشترشان هم در همین اطراف حرم بودهاند؛ در همین بازار سنگتراشها.
بعدها که بازار سنگتراشها خراب شد، پاساژ فیروزه را که درست کردند، بخشیشان رفتند آنجا. کاسبهای خردهپا هم بیشتر، جلوی باغ نادری بساط میکردند. بعدها شهرداری، بساط کردن در آنجا را هم ممنوع کرد. آنها هم رانده شدند و جایی نداشتند بروند، میآمدند در کافهها مینشستند. مشتری هم میدانست که انگشترفروشها، رکابسازها و نگینفروشها در کافه نشستهاند، میآمد اینجا. اینطوری عملا انگشترفروشی و کافهداری همدیگر را تکمیل کردند.
از سال ۱۳۷۲ تا همین حالا، اینها با ما هستند و هرجا ما رفتهایم، اینها هم آمدهاند، فقط کافه آذربایجان نیست که، کافههای دیگر هم هستند که حالا پاتوق انگشترفروشها شدهاند؛ در چهارراهشهدا، گلشهر، خیابان سرخس، خواجهربیع و خیلی محلات دیگر.
ما اینجا ۲۵ میز داریم که هر میز دراختیار دو انگشترفروش است. آنها این میزها را اجاره کردهاند. هر ماه مبلغی را بهعنوان اجازه میز میپردازند. میزها کشوهای آهنی هم دارد که میشود آن را قفل کرد. اینطوری انگشترفروشها ناچار نیستند نگینها و انگشترها را بیاورند و ببرند. میتوانند بگذارند توی کشو و درش را قفل کنند.
پانزده میز معمولی هم هست. این میزها برای آنهایی است که انگشترها و نگینها را میآورند و میبرند.
طرف، سر شب میآید اینجا مینشیند و بساط کارش را پهن میکند روی میز. مشتریها هم میدانند که کجا بیایند و انگشترها را ببینند. آنها میآیند و انگشترها را میبینند و احیانا خریدی میکنند. هر دو دسته فروشنده و خریدار، خاطرشان جمع است که جای درستی آمدهاند. کنار هم چایی میخورند و گپی میزنند و اگر شد، میفروشند و میخرند.
حالا آدم رهگذر هم که بیاید، دیگر فقط چایی نمیخورد؛ عملا چرخی هم در بازار انگشتر و نگین میزند و وقتش خوش میشود.
میدانید! کافه باید طوری باشد که آدمها دلشان بخواهد بیایند آنجا؛ والّا چای که در خانه خود آدم هم پیدا میشود.
پدرم در مرند کافه داشت. من کافههای آن سالها را دیدهام. آنجا که علاوهبر نقل، موسیقی هم بود. آنجا موسیقی معمول، موسیقی عاشیقی است. عاشیقها مینشینند، ساز میزنند و آواز میخوانند. گاهی آوازی که عاشیق میخواند، یک ساعت طول میکشید و کسی از جایش تکان نمیخورد. اصلا همینها بود که مردم را به کافهها میکشاند. حالا کنارش چایی هم بود. الان فقط چایی مانده برای کافهها. این را هم به شما بگویم که فقط مشهد اینطوری است؛ الان اقوام و آشناها از مرند که میآیند و کافه ما را میبینند، لب کج میکنند که مشهد چرا اینطوری است؟