«بماند سالها این نظم و ترتیب
ز ما هر ذره خاک افتاده جایی
مگر صاحبدلی روزی ز رحمت
کند در کار درویشان دعایی»
جناب سعدی پس از سفری طولانی از مصر به شیراز برگشته است. از تجارت در آنجا هیچ سودی نصیبش نشده و با انبانی تهی به زادگاهش برگشته. با خود میاندیشد که مرد تجارت نیست و تقدیرش بر مدار سخنوری رقم خورده:
«مرا گر تهی بود از آن قند دست
سخنهای شیرینتر از قند هست»
به قول ارنست رنان: «سعدی در واقع یکی از خود ماست.»
شاید هرکدام از ما وقتی به پنجاهسالگی رسیدیم، بایستیم، برگردیم تا ببینیم چه اندوختهایم از این پیچوخمهایی که گذر کردیم تا به قله زندگی برسیم؟
شاید هم به یأس و اندوهی کافکاگونه دچار شویم.
«یک شب تأمل ایام گذشته میکردم و بر عمر تلفکرده تأسف میخوردم و سنگ سراچه دل به الماس آب دیده میسفتم و این بیتها مناسب حال خود میگفتم:
هر دم از عمر میرود نفسی.
چون نگه میکنم نمانده بسیای که پنجاه رفت و در خوابی
مگر این پنج روزه دریابی
خجل آن کس که رفت و کار نساخت
کوس رحلت زدند و بار نساخت»
حسرت ازدسترفتن ایام جوانی و افسردگی ناشی از گذران عمر، چشمان سعدی را به اشک مینشاند و واگویههایش را به رشته شعر میکشد و وحشتزده از صدای الرحیل مرگ سخن میگوید:
«عمر برف است و آفتاب تموز
اندکی ماند و خواجه غره هنوز.ای تهیدست رفته در بازار
ترسمت پر نیاوری دستار»
این افسردگی کار خود را میکند و سعدی تصمیم میگیرد که «مصلحت چنان دیدم که در نشیمن عزلت نشینم و دامن صحبت فراهم چینم و دفتر از گفتهای پریشان بشویم و منبعد پریشان نگویم.»
او سال گذشته بوستان را سروده و در آن آرمانشهری را ترسیم کرده که ناهنجاریها و نابسامانیهای ناشی از حمله مغول را دستمایه سخن قرار داده است.
سعدی تعلیم و تربیت روح و روان را به سبک حماسی در بوستان به گونهای هدفمند در لابهلای حکایات منظوم جای داده و در هر باب به ترسیم فضیلتهای اخلاقی در همان مبحث پرداخته است.
از پادشاهی سخن گفته که نگین انگشتریِ قیمتی اش را برای رفاه مصیبتزدگان سرزمینش میفروشد تا بیاموزد آنکه از محنت دیگران غافل است، نهادن نام آدمی بر او ناشایست است.
«مرا شاید انگشتری بینگین
نشاید دل خلقی اندوهگین
خنک آنکه آسایش مرد و زن
گزیند بر آرایش خویشتن»
حال جناب سعدی که به پختگی پنجاهسالگی رسیده است، انگار تمام آرزوهایش برای ساختن جامعهای عاری از بداندیشی و ظلم و جهل و نامردمی را بربادرفته میبیند. حملات سهمگین مغول تأثیر مخربش را بر روح و روان سعدی و جامعه پیرامونش گذاشته است.
بهناگاه این شاعر نغزگوی پارسی دست به خودویرانگری میزند و تمام نوشتههای خویش را لاطائلات میبیند و تصمیم میگیرد که دیگر نگوید و ننویسد.
«زبان بریده به کنجی نشسته صٌمّ بُکم
به از کسی که نباشد زبانش اندر حکم»
روزها میگذرد و سعدی همچنان کنج عزلت گزیده و خاموشی اختیار کرده است.
دوستی یکدل به نیابت از یاران صدیق به دیدار سعدی میآید و به رسم پیشین، به مزاح و مطایبه میپردازد. جنابش سر بر نکرده، حضور دوست را هیچ میانگارد «جوابش نگفتم و سر از زانوی تعبد بر نگرفتم.» دوستی که همنشین گرمابه و گلستان سعدی بوده، غمگین و ناخرسند میگوید:
«کنونت که امکان گفتار هست
بگویای برادر به لطف و خوشی
که فردا چو پیک اجل در رسد
به حکم ضرورت زبان درکشی»
باری، جناب سعدی بر تصمیم خویش پای میفشارد و دوست بر گفته خویش.
همچنان که بسیاری از ما با دوستان صدیق خود که به خیر و صلاح ما میاندیشند، گاهی گپوگفتی مجادلهآمیز داریم. انگار سعدی در دل به کلام همنشین نیکاندیش خود ایمان دارد، اما عقل ملامتگرش به گذشته مینگرد و آرزوها را بربادرفته میبیند.
درنهایت، کلام نافذ و خیرخواهانه یار موافق کارگر میافتد و «فصل ربیع که صَولت بَرد آرمیده بود و دولت وَرد رسیده»، سعدی را به خویش فرا میخواند.
دل عاشقپیشه سعدی که ذوق سرشار و زیباپسند در آن موج میزند، او را به تمام کائنات مربوط میسازد.
با کبک و غوک و ابر و نسیم همدرد و همراز میشود و دنیا را چنان که هست میشناسد و از آن تمتع میبرد.
آنچه این دل شفاف و زلال را کدر میسازد، خودفروشی و ریاکاریست که دنیای زیبا و رنگارنگ سعدی را تیره و کدر ساخته است.
دوست خوشذوق هنگام بازگشتن از گلگشت، دامنی گل فراهم میآورد تا برای دیگردوستانش هدیه ببرد و همین بهانه کوچک جناب سعدی را به ترسیم تابلویی رنگارنگ و جاودان به نام «گلستان» ترغیب مینماید. به دوستش خطاب میکند:
«به چه کار آیدت ز گل طبقی
از گلستان من ببر ورقی
گل همین پنج روز و شش باشد
وین گلستان همیشه خوش باشد»
اینبار شیخ اجل نه به «آنچه باید باشد» که به «آنچه که هست» میپردازد.
گلستان کتابی برپایه واقعیات جامعه آن زمان سعدی بوده که حتی برای تمام جوامع در تمام دورانها صادق است. به همگان توصیه میکند:
«هر که فریادرس روز مصیبت خواهد
گو در ایام سلامت به جوانمردی کوش»
به پندآموزی از داستانهای شاهنامه در میان گفتگوی ملک و وزیر سفارش میکند:
پادشاه از وزیر دانا در ادامه شنیدن داستان ضحاک و پیروزی فریدون میپرسد: «هیچ توان دانستن که فریدون که گنج و مُلک و حشم نداشت، چگونه مملکت بر او مقرر شد؟ گفت: خلقی به هواخواهی او گرد آمدند و تقویت کردند و پادشاهی یافت.»
و ادامه داد «ای پادشاه وقتی گردآمدن مردم موجب به پادشاهیرسیدن است، تو چرا به دلجویی و مراعات مردم سرزمینت نمیپردازی و آنان را با ظلم خویش پراکنده میکنی؟ پادشاه گفت: موجب گردآمدن سپاه و رعیت چیست؟ وزیر گفت: پادشاه را بخشندگی باید تا بر او گرد آیند و رحمت بینند؛ تا در پناه دولتش در امان باشند و ظلم نبینند. تو را هیچکدام اینها نیست. مگر قصد پادشاهیکردن نداری؟ پادشاهی کو روا دارد ستم بر زیردست دوستدارش، روز سختی دشمن است. با رعیت صلح کن و از جنگ خصم ایمن نشین زان که شاهنشاه عادل را رعیت لشکر است».
بههرحال درباره حضرت سعدی گفتنی بسیار است. اینکه او «داروی تلخ نصیحت را به شهد ظرافت آمیخت تا طبع ملول مردمان از دولت قبول محروم نماند» از هنرهای جناب سعدی است و همه ما برای داشتن دنیای رنگارنگ و عاری از نامردمی، ناچار به قدمنهادن در گلستان و بوستان همیشهبهار ایشان هستیم.