محبوبه عظیم زاده | شهرآرانیوز؛ اسماعیل امینی، شاعر و پژوهشگر حوزه زبان و ادبیات فارسی، چندی پیش در گفت وگویی که با روزنامه شهرآرا داشت، از این گفت که وضعیت زبان فارسی به جایی رسیده است که هرکس، فارغ از اینکه تخصص و مهارت لازم را داشته باشد، به خودش اجازه اظهارنظر درباره مسائل این حوزه را میدهد.
این در صورتی است که در رشتهها و زمینههای دیگر کمتر با این مسئله روبه رو هستیم. داستان مظلومیت زبان و ادبیات فارسی البته در موقعیتها و شمایل دیگری نیز خودش را نشان داده است. ساده انگاشتن امری مهم که در عین حال به غایت پیچیده است، اتفاقی که برای این رشته و این تخصص افتاده است.
ساده انگاشتنی که نه تنها در زمان اظهارنظرکردن پیرامون مسائل زبانی و کلامی به میان میآید، بلکه در اوضاع دیگر نیز دامن گیر آن میشود. مثل زمانی که قرار است به عنوان یک رشته دانشگاهی انتخاب شود. غالب دانشجویانی که در این گزارش با آنها صحبت کرده ایم، این نکته را تصدیق و تأیید کرده اند؛ اینکه واکنشهایی نظیر «رشته سختی نیست یا خیلی ساده است.» یا «شما که در نهایت فقط چهارتا شعر و قصه قراره بخونین توی کلاس ها.»، یا جمله آشنای «بیا برو یه رشته درست و حسابی بخون و شعر و ادبیات رو کنارش ادامه بده.» و ...، به کرات از زبان اطرافیان نثارشان شده است و همه اینها فقط بخش کوچکی از مظلومیتی است که در حق این رشته روا شده است. ما در مجال امروز صفحه ادبیاتمان، به سراغ دانشجویان رشته زبان و ادبیات فارسی رفتیم و پای درددلهای آنها نشستیم.
واقعیت همین است؛ اینکه بخش زیادی از آدمهایی که اکنون به عنوان دانشجوی رشته زبان و ادبیات فارسی مشغول به تحصیل هستند، از عشاق شعر و داستان بوده اند. آدمهایی که یکی از علایق و انتخابهای همیشگی شان این بوده که کتابی به دست بگیرند و فارغ از هیاهوی زمانه گوشه دنج خود بنشینند و از سروکله زدن با کلمات لذت ببرند؛ و در همه این اوقات، ته دلشان هم این آرزو وول میخورد که روزی خودشان دست به قلم شوند و بسرایند و بنویسند.
در گپ وگفتی که با تعدادی از دانشجویان دانشگاه فردوسی داشتیم از این بابت مطمئن میشویم و به یک نکته دیگر نیز پی میبریم؛ اینکه تیپ غالب آن ها، افرادی هستند که انتخابهای اولشان دبیری ادبیات در دانشگاه فرهنگیان بوده است، اما، چون قبول نشده یا در مصاحبه رد شده اند، اولویت بعدی که زبان و ادبیات فردوسی بوده است، پای آنها را به اینجا باز کرده است. اکثر آنها به یک نکته دیگر نیز اذعان میکنند؛ اینکه تصورشان از مطالعه این رشته در دانشگاه با آنچه در واقعیت وجود دارد، زمین تا آسمان متفاوت است.
فاطمه و مهدیه هردو ترم ۴ هستند و به ما درباره علت انتخاب این رشته میگویند: «به ادبیات فارسی علاقه داشتیم و آنچه میخواستیم خواندن آموزش ادبیات فارسی در دانشگاه فرهنگیان بود. در مصاحبه رد شدیم و بعد از آن اولویت اولمان زبان و ادبیات دانشگاه فردوسی بود تا بتوانیم رؤیای معلم شدن را از این طریق به دست بیاوریم.» هردوی آنها اعتراف میکنند که بعد از ورود به این رشته متوجه میشوند تصورشان از آنچه قرار است در کلاسهای این رشته بگذرد با آنچه که درواقعیت وجود دارد زمین تا آسمان تفاوت دارد.
فاطمه میگوید: «از بیرون که نگاه میکنند فکر میکنند وقتی تو دانشجوی ادبیات هستی یعنی هر روز سر کلاس یا مشغول شعر خواندنی یا داستان خواندن و چقدر همه چیز بیش از حد ساده است. اما ما درسهایی داریم که زیادی دشوار است و برای فهمیدن آنها باید زیادی وقت گذاشت. مثل تاریخ بیهقی یا تاریخ ادبیات. درسهایی که خیلی از بچهها اصلا آنها را دوست ندارند.» فاطمه میگوید ترم اول و دوم دانشگاه حسابی برایش سخت گذشته است.
میگوید افسردگی گرفته بود، در حدی که به شدت افت تحصیلی پیدا کرده بود و حتی برای امتحانها لای جزوهای را باز نمیکرد و در همین زمان است که استادهایش به دادش میرسند: «استادهایمان واقعا خیلی خوبند. با یکی شان که صحبت میکردم مرا خیلی امیدوار کرد و تصمیم گرفتم بمانم و ادامه بدهم. میخواهم یا معلم شوم یا استاد دانشگاه.» مهدیه هم میگوید دلیل انتخابش این بوده که روزی معلم ادبیات فارسی شود. اما حالا که آمده در دل این قضیه متوجه شده است که میشود از این رشته به جاهای دیگری هم برسد، مثلا بشود ویراستار یک مجموعه ادبی و فرهنگی.
زهرا ترم ۲ است. وقتی دلیل انتخابش را میپرسم خنده غلیظی میکند و به دوستش نگاه میکند. دوباره میپرسم: «شانسی؟» میگوید: «شانسی که نه. رتبه ام به دبیری ادبیات دانشگاه فرهنگیان و روان شناسی نخورد. انتخاب بعدی ام همین بود.» میپرسم: «الان اوضاعت چطور است؟ رشته تحصیلی ات همانی بود که میخواستی؟
تصورت همین چیزهایی بود که میخوانی؟» میگوید: «نه نه. خیلی سختتر است. همیشه فکر میکردم خوش گذرانی است و شعر. تاریخ ادبیات، شاهنامه، تاریخ بیهقی، اینها درسهای خیلی خیلی سختی است. اما دل زده نشدم. اگر برگردم باز هم میآیم سراغ دبیری ادبیات.»
با دوستش هم هم کلام میشوم و نظر او را هم میپرسم: «من هم علاقه داشتم. هم به داستان و هم به نوشتن. میدانستم سخت است نه این قدر. اکثر مردم ناخودآگاه قیاس میکنند. مثلا اگر بگویی مهندسی میخوانم یا مثلا دندان پزشکی یا پزشکی، میگویند چقدر خفن! اما به ما که میرسد همه چیز سهل و ساده میشود. مشخص است درکی از این رشته و متعلقات آن ندارند. مثلا بلاغت یکی از درسهای سخت ماست.
خیلی باید روی اشعار و مفهوم آنها مسلط باشی. پس تخصص میخواهد قطعا. میدانی مثل انتخاب رشته دوران دبیرستان است که تفکر غالب میگفت آنهایی که خیلی اهل درس خواندن نیستند و شاید زیادی باهوش نباشند میروند سراغ رشته انسانی. الان هم برای انتخاب رشته ادبیات همین گونه است. آدمها فکر میکنند ادبیات هیچ وقت منزلت یک رشته اصلی و اساسی را ندارد و فقط باید یک گزینه زاپاس باشد که خب حالا اگر این نشد و آن نشد، عیبی ندارد، میرویم دانشگاه ادبیات میخوانیم و مدرکی میگیریم.»
سحر هم ترم دوم است و میگوید: «من فکر میکردم دانشگاه بیشتر روی ادبیات مانور میدهد، اما ما درسهایی را که مربوط به زبان است هم قرار است پاس کنیم. مثلا درسی داریم با عنوان تاریخ زبان که از زبانهای پیش از اسلام شروع میشود و خیلی سنگین است و از آن فضای عاطفی و ادبی که همه فکر میکنند اینجا موج میزند فاصله میگیرد.»
سحر که احساس میکنم کمی از بقیه بابت این انتخاب پشیمانتر است، یک نکته دیگر هم به من میگوید: «کاش با شناخت بیشتری وارد این رشته میشدیم. ما خودمون نمیدونستیم. کسی هم بهمون چیزی نگفت. خیلی هامون شانسی انتخاب رشته کردیم که فقط بیایم دانشگاه. برای همه هم نه برای خیلیها این طوریه.»
مجتبی یکی دیگر از افرادی است که با او صحبت میکنم. فردی که انگار در یک نقطه دیگر از این ماجرا ایستاده است. رشته تحصیلی اش در دوران کارشناسی مهندسی بوده است، اما بعد از اینکه از علاقه اش به رشته زبان و ادبیات فارسی مطمئن میشود تصمیم به تغییر رشته میگیرد و میرود بیرجند تا پای صحبت استادان ادبیات بنشیند.
او درباره تجربه اش برایمان میگوید: «اشتباه من این بود که چهارسال دوران کارشناسی را توی دنیای مهندسی سیر کردم. رشتهای که برای من ساخته نشده بود. من عاشق حافظم. تا حالا بارها و بارها دیوانش را خوانده ام. خاقانی را دوست دارم. برای بارور شدن کلماتم میخوانمش و به دیگران هم توصیه به مطالعه میکنم. تفریحم شعر است و زندگی ام شعر است و عاشق چیدن کلمهها کنار هم هستم. تاریخ بیهقی را دوست دارم.
نثرهای ثقیل و سنگین را دوست دارم. دلم میخواهد مدام جملات و کلمات را بجورم و در ذهنم حلاجی شان کنم و از این کار لذت میبرم. با شناخت از همین علاقه و همین فضا وارد این رشته شدم و خب پشیمان هم نیستم و از اینکه شعر و ادبیات در همه قسمتهای زندگی ام پراکنده شده است واقعا احساس خوبی دارم. به نظرم مهمترین قسمت ماجرا این است که آدم با شناخت انتخاب کند؛ هم شناخت از خودش و هم از فضایی که قرار است در آن قرار بگیرد.»
یکی از گزینههای دیگر که با او صحبت میکنم علی است. او ۳۲ سال دارد و رشته تحصیلی اش در دوران کارشناسی مدیریت مالی بوده است، اما برای ادامه تحصیل در مقطع کارشناسی ارشد، زبان و ادبیات فارسی را انتخاب میکند و در دانشگاه بیرجند قبول میشود. اما هیچ گاه سراغ این رشته نمیرود.
خودش این گونه برایم تعریف میکند: «یادمه تو همون بحبوحه که میخواستم این رشته رو بخونم با خیلیها مشورت کردم. از خانواده گرفته تا دوست و آشناهایی که تو این رشته درس خوندن و باید اعتراف کنم که به معنای واقعی کلمه مخم رو زدن. گفتن ادبیات به درد نمیخوره. حتی بابام که یک زمانی بهم میگفت برو رشته انسانی بخون تا یا وکیل بشی یا نویسنده دیگه میگفت نرو.»
وقتی از او دلیل این نهی شدنها را میپرسم میگوید: «اون دستهای که تجربه تحصیل در این رشته رو داشتن میگفتن فکر نکن صرف علاقه داشتن به شعر یا داستان میتونی از پس این رشته بر بیای و اون دستهای هم که این تجربه رو نداشتن مسائلی مثل بازار کار رو مطرح میکردن. اینکه خب میخوای ادبیات بخونی که چی بشه؟ چه کاره بشی؟ تهش چی؟ برو سراغ یک رشته آینده دارتر....»