دیگر هواخوردن و بیرونرفتن جای خیلی دوری نیست. وسیله نمیخواهد، آمادگی نمیخواهد. اُتوماتیک در خانه را که باز میکنم و کفشهای جفتشده را میبینم میشود هواخوری. فنِ دستشویی را هم همینطوری محض تنهانبودن روشن میکنم. حتی شنیدن صدای بچه همسایهبالایی که نصفشبها بلند میشود و لابد شیر میخواهد هم حال دیگری دارد. مطمئنم رفتن و نشستن روی پله طبقه دوم که رنگ افتاده رویش، بازکردن در انباری و وَررفتن با کالسکه خراب بچه، گیرهزدن قبضهای برق به تابلوی اعلانات و... همه اینکارها توی اینمدت هواخوری است. بیرون رفتن است، طبیعت است، کلهبادخوردن است. بدبختی بزرگیست که اواخر دهه سوم زندگی آدم پنجره خانهاش را باز کند و با لذت صدای قِر قِر موتور گذری توی کوچه را تا انتها بشنود. بدونشک بعد از اینکه از مستعمره این ویروس خارج شویم خیلیچیزهایمان بالغ میشود، لذتبردنمان بالغ میشود. دیدنمان، شنیدمان.
واقعاً کجا و در چه موقعیتی میتوانستیم اینقدر خودمان را رصد کنیم؟ یا بهقول سال بِلو در گفتگو با پاریسریویو: «شاید حقایقی در کنارههای زندگی جا مانده باشد.» که جامانده است، خیلیهم جامانده است. حتی در نزدیکترین و بیاهمیتترین مسیرها خیلیچیزها جامانده و تغییر کرده.
مثلاً توی اینمدت سفرِ طولانیام شده گزکردن خیابانِ «دانشگاه». هنوز همان خیابان سابق است، ولی مشتخورده، قیافهاش دفُرمهشده؛ یعنی همه ما مشتخوردهایم. دستم که برسد خیابان را یکبار از روی کاشیهای مسیر نابینایان و یکبار هم از یکورِ دیگرش میروم و برمیگردم. همانطور که دارم سیر میکنم میبینم مرضی که آمده همه را انداخته بیرون باغ. خودت بیرون، دوستانت بیرون، خانوادهات بیرون؛ پخشوپلا هرکسی به یکطرف. شهر انگار افتاده حاشیه یکجاده قدیمی که تا نصفههایش خاکی است، شده شبیه شبجمعههای روستایی با ۵۰ خانوار که توی مسجدش فقط یک خادم و دوسهتا پیرمرد نشستهاند به دعا خواندن. جلوتر قفل دکانی را میبینم که وقتی تکانش میدهم ردش روی زمین پیداست، دکانی که همیشه بوی برشتگی ازش میآمد حالا بوی رطوبت میدهد و عکس بستنی قیفی روی کرکره مغازهاش مات شده. هر خیابان این شهر را تا هرجا که بروی همین است. کسی نیست که با تو از هیچ دری حرف بزند و رشتهی کلام را دستش بگیرد. جلوتر کارتنخوابی را میبینی که خیلی محسوس و ملموس از کنج همیشگیاش آمده جلوتر. از دیوار فاصله گرفته، یکفاصله بسیار قابلتوجه. لِنگهایش را باز کرده. حالا همه پیادهرو شده بِستر گرم و نرمش؛ یقه باز، ریشها تراشیده، دستمال سفیدی هم انداخته روی کارتن زیر سرش. ایستادم به نگاه کردن. لِنگ ظهر است. کمی که تکان میخورد مجله «جدول» و خودکارِ بیکِ لای شیار یکی از کاشیها را هم کنار مخده مقواییاش پیدا میکنم و میگذرم..