به گزارش شهرآرانیوز، دکـان خـواربارفـروشـی و عــطاری حـاج مـهدی دور میدان محمدیه بود.
حـاج مهـدی با آن ابهـت همیشگی اش، هر روز صبح علی الطلوع در چوبی دکان را باز میکرد، پشت پاچال مینشست و چرتکه را جلو خودش میگذاشت. جنس این دکان همیشه جور بود. از شیر و ماست و دوراغ گرفته تا انواع حبوبات و برنج و قند و شکر. از قرص کاشه کالمین گرفته تا انواع عرقیجاتِ گیاهی و سدر و حنا. اهالی طرقبه حاج مهدی را به خوش نامی و انصاف میشناختند.
حاج مهدی هم دفتری داشت که خودش با آن خط زیبای شکسته نستعلیق، حساب کتاب مشتریهایی که خرید نسیه میکردند را توی آن مینوشت. آن کسی که نداشت، خریدش را میکرد و هروقت که داشت، پولش را میآورد. وقتی جنسی تمام میشد، حاج مهدی سوار مینی بوس شوفرحسن میشد و به شهر میرفت. اولین کار حاجی توی مشهد، زیارت امام رضا (ع) بود. حاج مهدی ارادت ویژهای به آقا داشت. خریدها میماند برای بعد از زیارت.
جواد، یکی از پسرهای حاج مهدی، از بچههای درس خوان و باهوش مدرسه بود. بعد از امتحانات وقتی به حاجی خبر دادند پسرش شاگرد اول شده، دستی به محاسنش کشید و لبخند زد. به این فکر کرد که باید یک جایزهای به این پسرش بدهد. این تصمیم توی سرش بود تا روزی که میخواست به شهر برود. آن روز تنها نرفت، جواد را هم صدا کرد و با هم سوار مینی بوس شدند.
جواد دل توی دلش نبود، کیف میکرد از اینکه کنار آقاجانش، توی مینی بوس نشسته و دارد به شهر میرود. به مشهد که رسیدند مستقیم رفتند حرم. جواد دست به سینه کنار آقاجانش ایستاد و نگاهش خیره ماند به گنبد و بارگاه. عجیب حس و حال خوبی داشت. بعد از زیارت راهی بازار شدند. دور فلکه آب حاج مهدی جلو یک کفش فروشی ایستاد.
«هرکدوم رِ که مِخِی انتخاب کن باباجان،ای جایزه شاگرد اول شدنته.» جواد، اما نگاهش به مغازه عکاسی بود. دلش میخواست حس خوب این روز را برای همیشه ماندگار کند:
آقاجان مِشه اونجِه یک عکس بیگیرِم؟
حاج مهدی نگاهی به مغازه عکاسی انداخت. دستی به محاسنش کشید و گفت:
یا عکس یا کفش، یَک کُدُومِش!
جواد لحظهای مردد ماند. کفشهای کتانیِ سفید به او چشمک میزدند. تصمیمش را گرفت. هفته بعد که حاج مهدی تنها به شهر رفت جواد دل توی دلش نبود. آقای عکاس گفته بود هفته بعدی عکس حاضر است. امروز قرار بود عکس را ببیند. حاج مهدی که از شهر برگشت دستش یک قاب عکس بود، جواد تا عکس را دید ذوق کرد. حس خوب زیارت حرم با آقاجانش، دوباره آمد توی دلش. هنوز در ذوق تماشای عکس بود که صدای آقاجانش آمد:
جاییزَت یادِت نِره پسرجان
یک جفت کفش کتانی سفید دست حاج مهدی بود.