سکینه تاجی | شهرآرانیوز؛ آن شبی که پیرمرد بعد از دوسه هفته زیرپاگذاشتن شهر و پرسوجو از هرکس و از هرجا بالاخره گمشدهاش را یافته بود، انگار داشت در صحنه پلیسی یک فیلمسینمایی بازی میکرد.
خودش هم باور نمیکرد کار بهجایی رسیده است که دارد میرود سر قرار با دزدانی که قصد فروش آن چیزهایی را داشتند که مدتی قبل از انبار خانه خودش دزدیده بودند. برنامه داشت درست پیش میرفت، اما اشکهای ناگهانی پیرمرد همهچیز را لو داد؛ اشکهایی که یک عمر فقط در مجلس عزای امامش حسین (ع) و پای علمی که میراث پدرش بود، میریخت؛ علمی که حالا اسباب و نمادهای عتیقهاش در دست دزدها بود.
این ماجرا بخشی از زندگی سیدمهدی میرصدرایی، پیرغلام خوش اخلاق اباعبدا... (ع) است. او پسر میرزاعباس، از بزرگان محله پایینخیابان مشهد، است که هم بهدلیل سادات بودن و هم بزرگی و ریاستش بر صنف پوستفروشهای مشهد به آقای رئیس معروف بود. حالا هم حاجسیدمهدیمیرصدرایی مسئول هیئت اثنیعشری پوستچیان مشهد است. از این صنف در پایینخیابان دیگر اثری نیست، اما هیئت و حسینیه شان همچنان پابرجاست و در محرم مجلس عزای حسینیه با شکوه برگزار میشود.
حاج سیدمهدی میرصدرایی دقیقا بیست سال بعد از تأسیس هیئت پوستچیان پایینخیابان در سال۱۳۲۶ به دنیا آمده و به قول خودش در حسینیه بزرگ شده است. اولین و پررنگترین خاطرهای که از محرمهای دوران کودکی یادش مانده، مربوط به شب تاسوعایی است که حدود هشتساله بود. او درحال کمک به پدرش برای شالوپرکردن علم بوده که ناگهان سروصدایی میشنوند: کنار حسینیه یک چاه آب بود. سرایدار آن شب که برای مراسم آب کشیده بود، در چاه را نبسته بود و خواهرم همان شب افتاد درون چاه. پدرم بعدها برایم تعریف کرد که تا خبر را شنیده، نجات خواهرم را از حضرتابوالفضل (ع) خواسته است. خواهرم بعد از چند ساعت و بعد از اینکه سهبار او را گرفتند و باز در چاه افتاد، بالاخره سالم بیرون آورده شد.
علم هیئت پوستچیان را بیشتر از هشتادسال پیش میرزاعباس از کسی که به «پهلوانکله» معروف بود، ۱۳تومان میخرد. بهگفته آقای میرصدرایی، با اینکه پدرش بزرگ یک محل و یک صنف بود، خانه نداشت:پدرم یکبار ۱۰ تومان یکجا پوست فروخت و بهجای پولش برات گرفت و به مادرم قول خرید خانه داد. چندوقت بعد من و او با هم به تهران رفتیم و براتها را که به پول تبدیل کرد، مستقیم به اصفهان رفتیم و پدرم همه پول را خرج خرید نماد و اسباب علم کرد! وقتی برگشتیم مشهد، مادرم خیلی ناراحت شد. خدابیامرز ناراحتیاش هم بیشتر برای من بود که تنهاپسرشان بودم؛ اما من، چون خودم عاشق علم بودم، از پدرم طرفداری میکردم.
مجسمهها و گلدستههایی که حاجعباس خرید، کار دست استادکارهای اصفهانی چند نسل قبل بوده و حالا از لحاظ قدمت و هنر بسیار ارزشمند است. چند سال پیش هم موزه اصفهان میخواست آنها را بهقیمت خیلی زیاد بخرند، اما او نپذیرفته، چون ارزش معنوی این ارثیه پدری را که برای زینت مجلس امامحسین (ع) خریده شده است، بیشتر از هر چیز دیگری میداند.
هیئت پوستچیان جزو معدود هیئتهای مشهد بود که علم داشت؛ علمی که میرزاعباس بهیادگار گذاشته و به تنهاپسرش سیدمهدی سفارش کرده بود که نکند حواست به علم نباشد یا جوانی کنی و از دستش بدهی. پسر هم دقیقا راه پدر را رفت و درست شبیه پدر در روزگاری که خودش خانه نداشت، با فروش یکی از زمینهای پدر و با اندک پساندازش تصمیم میگیرد علم را بزرگتر کند. علم اولیه دو متر بود که حاجسیدمهدی چهار متر دیگر به طولش اضافه کرد. شب هم پدرش را در خواب دید که برای ساخت علم به او پول میدهد.
دل پیرمرد نازکتر از آن است که بتواند یاد گذشته را تاب بیاورد و با اشک برایم تعریف میکند: وقتی علم آماده شد و برایش قربانیکردیم و آن را در هیئت گذاشتیم، پدرم را کاملا کنار خودم حس میکردم. با او حرف زدم و گفتم دیدی نهتنها از دستش ندادم، بلکه بزرگترش هم کردم!
اصلیترین قسمت ماجرای این علم شاید در دزدیدهشدنش خلاصه شود. ماجرایی که پیرمرد هنگام گفتنش دوباره اشکهای سرازیرشدهاش را پاک میکند و میگوید: علم تا چند سال پیش در حسینیه پایینخیابان بود. یکبار شالوپرهایش را که همه قدیمی و قیمتدار بودند، از صندوق حسینیه دزدیدند.
بااینحال، دل پیرمرد شاد بود که خود علم سرجایش است و اتفاقی نیفتاده است و دوباره برایش شالوپر و تزیینات فراهم میکند. بعد از آن علم را به انبار خانه خودش میآورد تا از نزدیک مراقبش باشد، اما کمتر از دوسال پیش وقتی که هم عزادار مرگ خواهر عزیزش بوده و هم خودش در بستر بیماری بود، کسانی که از وجود چنین میراث ارزشمندی مطلع بودهاند، نمادها و مجسمههای عتیقهاش را میدزدند. به همه کسانی که فکر میکرده میتوانند کمک کنند که پیدایشان کند، از تهران و مشهد و اصفهان خبر داده، اما بعد دو هفته هیچ خبری نمیشود.
وقتی که دلشکسته و ناامید از اداره پلیس بیرون میآید، با این احساس که امامحسین (ع) شنونده حرفهایش است، شروع میکند به درددلکردن. اینبار دیگر پیرمرد جلو اشکهایش را نمیگیرد و با گریه برایم تعریف میکند: من حس کردم که خود امامحسین (ع) الان کنارم ایستاده است. گفتم پدرم با خوندل این علم را خرید. من اینهمه سال مراقبتش کردم، حالا به همین راحتی یکی بیاید و بردارد ببرد؟! این علم مجلس شماست. بعد، از خودش خواستم که کمکم کند.
فردای آن روز که وفات امامهادی (ع) بود، آقای میرصدرایی در هیئتی درحال صحبت با مداح بوده که آقایی تصادفی حرفهایشان را میشنود و خیلی اتفاقی سرنخهایی پیدا میشود و پیرمرد بالاخره آن شب با دیدن چند عکس تأیید میکند که همان چیزهایی است که دزدیده شده است. صاحب علم تا ۱۰ روز بعد در یک ماجرای جذاب و پلیسی بالاخره موفق میشود با دو مرد که رابط دزدان بودند و قصد داشتند اسباب عتیقه را بفروشند، قرار بگذارد؛ اما دل رنجدیده و نازکش طاقت نمیآورد و بهمحض رسیدن سر قرار، اشکهایش او را لو میدهند. مردها که در همه این مدت زندگیشان دچار اتفاقات متعدد ناخوشایند شده بود، به اشتباهشان پی میبرند و وسایل را هرطوری بود، از دزدان اصلی میگیرند و پس میآورند و این علمدار بالاخره به وصال گمشدهاش میرسد.
او با یادی از آن روزها و آیینهای عزاداریشان هم چنین نقل میکند: آیین عزاداری مشهدیها در قدیم فقط سینهزنی بود. تنها هیئتی که عزادارانش زنجیر میزدند، ترکها بودند و هیئتهایی که از شهرستان میآمدند.
آن روزها علم هیئت پوستچیها عصر تاسوعا به بازار میآمد. هر هیئتی هم چند علمکش اصلی داشت، اما افراد زورمندی هم برای علم کشی کمک میکردند. از این علمدار پیر که تمام عمر در رابطه عاطفی با علمش بوده است، میپرسم که آیا خودش هم علم را راه میبرده است. بلند میشود، با قدمهای شمرده و قد خمیده میرود و چند دقیقه بعد با عکسی برمیگردد که مربوط به حدود چهل سال پیش است و جوانیاش را میبینم که زیر علم ایستاده است. میگوید چندباری علم راه برده، اما به آن معنا علمکش نبوده است.
از خلال صحبتهای پیرمرد متوجه میشوم که علمکشی جایگاهی بوده که به ارث میرسیده است. معمولا پدران، پسران علمکش تربیت میکردند. علمکش هیئت خودشان کربلایی حسین فولادی بوده که حالا هم پسرش مهدی فولادی مرشد علمکشهای هیئت است و تمرینشان میدهد.