دفترچه کودکی هایم در کوچه پس کوچههای بولوار توس ورق خورد. مستأجر بودیم و گاه سالی یک بار جابه جا میشدیم. یکی از دلهرههای بچگی ام دهه محرم بود که از مسجد دور باشیم. چندسال متوالی میلان ششم مطهری خانه گرفتیم و خوشحال بودم که میشود سیزده شب اول محرم را پای روضه سیدکربلایی باشیم و بعد هم منتظر بمانیم که سیدعیوض نوحه بخواند، خدا هردویشان را رحمت کند.
اما اوج ذوق زدگی ام وقتی نمایان میشد که شب هفتم محرم طبق رسم مردم افغانستان علم کِشی میکردند و توی کوچه از خانه یکی از سادات محل تا مسجد دنبال دسته حرکت میکردیم و بعد که دسته عزاداران به مسجد میرسید خودم را میرساندم طبقه بالای مسجد که بتوانم با دقت بابا را ببینم که با صدای بلند میگفت: یاعباس یاعباس و دیگران در جواب میگفتند: جانم فدای عباس! از شب هفتم تا شب دهم همین مراسم را دور علم به جا میآوردند، روز دهم علم را پایین میآوردند و پارچهها و پولهایی که از شب هفتم تا شب دهم به علم بسته شده بودند را باز و بین ایتام و مساکین تقسیم میکردند.
کم کم بزرگ شدم و بابا هم از جوانی فاصله گرفت و این کار را به کسی دیگر سپرد و من هم کمتر رفتم به حسینیه فاطمیه و توی مسجد ایرانیها پای منبر حاج آقای میزبان مینشستم و دوستان خودم را داشتم و هرروز بی قرار بودیم که شب بشود و برویم مسجد. اینجا دیگر کسی دور علم نمیچرخید و آن ذکرها را نمیگفت ولی شور و حال خودش را داشت.
بزرگتر که شدم جاهای مختلفی برای عزاداری ابی عبدا.. رفتم مثلا روز عاشورا وقتی پای پیاده راهی حرم میشدیم همین که میرسیدیم به میدان شهدا دستههای عزاداری مختلف را میدیدیم و بین صدای مداحان دنبال صدای سیدعیوض که حالا به رحمت خدا رفته میگشتم که بگوید: نیزه شکستهها را بزن کنار زینب!