هوای داخل نانوایی گرم است و عرق از سر و روی شاطر و نانوا میچکد. شاگرد نانوایی با حوصله دستکس یک بار مصرفی را از کشوی زیر پیشخوان بیرون میآورد، آنها را دستش میکند و نانهای داغ را از شاطر تحویل میگیرد. شاگرد دیگری مقابل پیشخوان ایستاده است، او هم دستکش به دست دارد. او تنها وظیفهاش گرفتن پول یا کشیدن کارت مشتریهاست.
چند مرد کمی آنطرفتر ایستادهاند و بعضیهایشان از هر دری صحبت میکنند. اولی میگوید: وا... من که ماندهام چهکار کنم. ۲ ماه آزگار است از کار و زندگی افتادهام. در مغازه را نمیتوانم باز کنم. مرد کناری آرنجش را میخاراند و میگوید: راست میگویی باور کن اگر این اوضاع تمام نشود همه ورشکست میشویم. حالا مغازه چی داری برادر؟ اولی اینطور پاسخش را میدهد: در بازار بینالمللی مغازه دارم. ماهی خداتومن کرایه میدهم. مغازه مال خودم بود خیالی نداشتم، اما کرایه را از کجا بیاورم. دومی ابروهایش را در هم میکشد چشمهایش را ریز میکند و میگوید: صاحبخانه شما کرایه را به شما نبخشیده است؟ یا نگفته بعد از باز شدن بپردازی؟ اولی نیشخندی میزند و میگوید: نه پدرجان اینها توی فیلمها اتفاق میافتد. ماه پیش کرایه مغازه بسته را قرض کردم و دادم. این ماه را نمیدانم چه کار کنم.
مرد دیگری که آرام به حرفهای این دو نفر گوش میداد زیر لب گفت: خدا انصاف بدهد. درست است که پول چیز خوبی است، اما انصاف هم بد چیزی نیست. بگو مسلمان آخر این بنده خدا کرایه مغازه بسته را از کجا بیاورد؟
اولی که حرفهای مرد سوم را شنیده بود به سمتش برگشت و گفت: میبینی پدرجان دلمان هر سال به دم عید و چهار قران درآمدش خوش بود آن هم که امسال کرونا بلا شد و به جانمان افتاد.
مرد دوم شانهاش را بالا انداخت و گفت: من در همین راسته عبدالمطلب مغازه دارم. بیشتر روزها هم مغازهام باز بود.
مرد اولی با تعجب پرسید: چطور، مگر پلیس در مسیر شما گشت نمیزد؟ دومی نیشخندی زد و گفت: چرا اتفاقا هر دوساعت یک بار میآمد و رد میشد و با کشیدن آژیر به مغازهای که باز بود تذکر میداد که دکانش را تخته کند. اولی دوباره پرسید پس چه کار میکردی؟
مرد دوم قیافه پیروزمندانهای به خود گرفت و با لبخند گفت: هیچی دکورم را بهانه کرده بودم. کرکره مغازه را تا نصفه کشیده بودم پایین پلیس که رد میشد فکر میکرد در حال کار در داخل مغازه هستیم، اما دم عید بود و مشتری فراوان. با همان کرکره نصفه و نیمه مردم برای خرید میآمدند. اتفاقا کار و بار هم خوب بود، چون مغازهای باز نبود و مشتریها جایی برای دور زدن و دیدن اجناس دیگر نداشتند. مغازه من خرید میکردند و بیرون میرفتند.
اولی شانهاش را بالا انداخت و گفت: به من ربطی ندارد ها، اما فکر نکردی اگر یک نفر بیمار باشد و به لباسهای داخل مغازهات دست بزند چه میشود؟ با خودت نگفتی مدیونی دارد شاید با این کار جان یک نفر به خطر بیفتد؟ وا... برادر من حاضرم قرض کنم و از جیب بخورم، اما سر آرام روی بالشت بگذارم و وجدانم راحت باشد. مرد دوم سرش را پایین انداخت و سکوت کرد.
دقایقی بعد هر سه مرد نانهایشان را از نانوا تحویل گرفتند و هر کدام به سویی رفتند.