پاهایم که تا مچ توی آب یخ فرو رفت، به چکمههایی که در روزنامه بهم داده بودند و توی ماشین گذاشته بودم فکر کردم. به اینکه چرا خجالت کشیدم تا آنها را بپوشم! به این فکر کردم که چرا جلوی چشم مردمی که زندگیشان زیر آب رفته، حاضر نشدم حتی کفشم خیس شود! اما کار از کار گذشته بود و من برای تهیه گزارش از سیلاب اردیبهشت ۴۰۳ مشهد، تا بالای مچ پا، وسط کوچه سپاه ۶۹ توی آب، حیران ایستاده بودم. پیش از این، سیل و سیلآب و تخریب زندگی مردم را فقط از رسانهها دیده بودم. حالا خودم باید برای یکی از همان رسانهها گزارش تهیه میکردم.
سپاه ۶۹. تنها کوچهای بود که از سیلاب بهاری اردیبهشت ۱۴۰۳ مشهد بیشتر آسیب دیده بود. حتی یک کوچه پس و پیش از آن فاجعهای که در سپاه ۶۹ رخ داده بود، خبری نبود. در چند دقیقه، دهها خانه تا زیر سقف از سیلاب پر شده و زندگی ساکنانش را از بین برده بود. حتی چند کودک و یک زن هم در همین چند دقیقه گرفتار سیلاب شده و فوت کرده بودند.
نزدیک نیمه شب بود. برق قطع بود. تا به حال این کوچه این تعداد آدم به خود ندیده بود. احتمالا من هم اولین خبرنگاری بودم که پایش را به این کوچه میگذارد. ولی آخرین نبودم. در این میان چرخاندن دوربین و شنیدن صحبتهای مردمی که از نابودی زندگیشان بغضشان ترکیده، تنها کاری بود که از دستم بر میآمد. آنها که دستشان به مسئولی نمیرسید! هرچه فریاد داشتند بر سر من خبرنگار میزدند. دست من را میکشیدند و از این خانه به آن خانه میبردند. از دریچه دوربین نابودی زندگیشان را به گوش مسئولانی برسانند که احتمالا آنها را مقصر خسارتی که متحمل شدند، میدانستند.
از لابهلای سیلاب و تگرگ تجمیع شده در کف کوچه خودم را به چند خانه بالاتر رساندم. علاوه بر ساکنین، سپاه ۶۹، از نیروهای خدمات شهری و بسیجیهای جهادی مملو بود. همسایهها هم به نیروهای داوطلب و شهرداری کمک میکردند. هرکه چراغقوهای در دست داشت، با بیل و جارو و خاکانداز تگرگها و گِل و لای رفته در خانهها تخلیه میشد. باور کردنی نبود! با همان کفشهای خیس و گِلآلود روی فرشهای خانهها راه میرفتم. چیزی تشخیص داده نمیشد! نه تنها خانه ها، که امیدها و آرزوها هم زیر آب رفته بودند. همانند جهیزیهی نو عروسی که در گوشهی اتاق خیس خورده و به خانه بخت نرسیده بودند.
چون ممکن بود اظهار نظر اهالی در آن شرایط حساس و احساسی دقیق و صحیح نباشد_ میدانستم احتمالا بخشی از حرفهای مردم را نمیتوانم منتشر کنم. اما به نظرم میآمد باید ساکت بمانم تا آنها خودشان را از نظر روانی تخلیه کنند.هرچه در سپاه ۶۹ جلوتر میرفتم به علت خسارتبار شدن سیلاب نزدیکتر میشدم. بیل مکانیکی هر بار که یک دور از انتها به ابتدای کوچه میرفت، حجم فراوانی از تگرگ و گِل و لای را هم با خود میبرد. اما کافی نبود! تگرگها مدام از خانهها بیرون ریخته میشدند و در کوچه تلمبار میشد.
رسیدم به اولین خانهای که سیلاب واردش شده بود! درِ کوچک خانه را شکسته بود. پسر صاحب خانه که بیست و چند سالی سن داشت با اینکه از زندگیشان یک چهار دیواری باقی مانده بود؛ با اینکه همه دار ندارشان زیر آب رفته و غیر قابل استفاده بود، اما در چهرهاش خوشحالی نهان بود. او موفق شده بود در آخرین لحظه که سیلاب وارد خانه کوچکشان شده، مادر مسنش را از آب بیرون بکشد و جانش را نجات بدهد. همین اتفاق برایش کافی بود تا غم خسارتهای مالی برایش هموار شود.
انتهای کوچه، محلی که اهالی، باور داشتند، علت خسارتبار شدن سیلآب در سپاه ۶۹ آنجاست. در آن انتها دیواری بود که مانع جاری شدن تدریجی سیلاب از طرف کوههای خلج به مسیلها شده بود. این دیوار بعد از اینکه حجم زیادی از آب باران و تگرگ و گل و لای را پشت خود نگهداشته، شکسته بود و وَقَعَ ما وَقَعَ.
در آن چند ساعت که در سپاه ۶۹ در میان سیلآب و آه مردم حضور داشتم، آبی که به داخل کفشم نفوذ کرده بود، چکمهای که توی خوردو گذاشته بودم و لباسهای گل آلود، همهاش رنگ باخته بود. آدمها در شرایط دغدغههایشان عوض میشود. این اتفاق تجربهای متفاوت بود. فهمیدم با اینکه در همه سالهای فعالیتم در رسانه، تلاش میکردم در کنار مردم و صدای آنها باشم، اما فهمیدم چقدر جایم در کنار آنها خالی است و فهمیدم چقدر مردم بیرسانه مانده اند. خبرنگار باید بلندگوی کسانی باشیم که صدا ندارند. خبرنگار باید بلندگوی اهالی سپاه ۶۹ باشد!