در روزهایی که اعداد نمودار مبتلایان و فوتشدگان کرونا مثل تابلوی بازار بورس ثانیهبهثانیه اوج میگرفت، بین حس ترسیدن و نترسیدن از مبتلا شدن به کووید۱۹، لباس میپوشید و از خانه بیرون میزد.
رفتنش نه اینکه پایان تمام غر زدنهایی باشد که با شروع صبح با صورت نشسته و چشمهای قی کرده پایان میگرفت، بلکه شروع فیلم و سیانسهای کودکی سهساله بود که هرروز دستگیره برنجی در ورودی خانهمان را چنگ میانداخت تا شاید یکی از قرشمالبازیهایش کارساز شود.
روزهای اول با هزار ترفند و بهانه تا اتاق رو به آفتابش میکشاندمش تا شاید با غروب آفتاب فراموشش شود که خبری از پارک، بازی و سهچرخهسواری در کوچهای که رفتوآمد خودروها امان نفس کشیدنش نمیدهد نیست، اما بعد از تحمل ساعتها همان آش و همان کاسه بود.
سختترین روزها که رسانهها دست به هر تلاشی میزنند تا قرنطینه ملکه ذهن عموم شود، پشت قاب جعبه جادو هم تا چشم کار میکند بنرهای زردرنگی است که از شاخههای درختان آویزان یا نخپیچ بر روی تنه میلههای آهنی که راهنمای مسیرهای اصلی هستند هشدارت میدهند تا جایی که امکان دارد در خانه بمانی. در این اوضاع چطور میتوانستم جوابی نو برای سؤالات کهنه و تکراری دخترک کنجکاوم بیابم. هرصبح تمام انرژیام را صرف ایما و اشاره به همسر میکردم تا شاید دست و پا شکسته همکاری کند و همانند شبهی از در ورودی چوبی قهوهای عبور کند تا دوباره تراژدی «چرا باید در خانه بمانیم؟» تکرار نشود.
دیالوگهای «پس کی مهدکودکم باز میشود، چرا رستوان نمیرویم، چرا مریمجون خانه ما نمیآید و دلم برای خانه مامان نازی تنگ شده و...» میانبرنامههای شبکه پویا هستند که با یک کاسه خوراکی -حالا میخواهد مفید باشد یا مضر- صداخفهکنهای خوبیاند که اصل ماجرا را به به دست فراموشی میسپارند. و، اما بعد از گذشت ۴۰، ۵۰ روز وقتی قرار بود در محل کار حاضر شوم، قصه جدیدی با شدت بیشتری از شیوع کرونا در خانه ما اتفاق افتاد. بهانههای بنیاسرائیلی که دوباره ما را به سر خط آورد. شرایط سختتر از اثبات یک نظریه بود. باید در کسری از ثانیه قانعش میکردیم. هزار دلیل و برهان برای اینکه چرا من و پدرش مجازیم به بیرون از خانه برویم، اما او همچنان باید در اتاق رو به آفتابش با اسباب و اثاثیههای تکراریاش نهایتا از پشت توری پشهبندش شاهد تماشای رد شدن گربه لنگی باشد که به طرفهالعینی از لبه دیوار همسایه میگذرد.
اما احساسات او همانند مهارت گربه لنگ نه تنها لنگ نمیزند بلکه روزبهروز یا بهتر بگویم با گذشت ساعتی از روز شدت و حدت بیشتری مییابد. تنها خاموشی چراغ پذیرایی و ترس از یک هیولای خیالی که هر لحظه ممکن است به سراغ آنهایی بیاید که تعداد دفعات شستوشوی دستهایشان کمتر از دیروز بوده است پایان مییابد.